کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

ديدار با استاد ساور

دومين روز از تيرماه 1403 ديداري فراهم شد با آقاي عبداله ساور، استاد آواز ايران. استاد ساور از بزرگان موسيقي هستند که سال ها به پژوهش و آموزش آواز مي پردازند و هنرجويان بسياري در سراسر ايران و جهان دارند. در اين ديدار تعدادي از کودکان و نوجوانان صفحه ادبيات کودک و نوجوان گلشن مهر با سخنان استاد ساور دريافتند که آواز مي تواند بخشي از ادامه زندگي باشد. استاد ساور با خوشرويي و زباني ساده با کودکان ارتباط برقرار کرد. در اين ديدار افراد با تنفس درست آشنا شدند و ياد گرفتند که چطور توانمندي صداي خود را تقويت کنند و از همه مهم تر اينکه صداي خود را بشناسند. هر فردي فکر و ايده و شکل خاص خود را دارد و صداي آدم ها هم قابل مقايسه با ديگران نيست و هر کسي اين فرصت را دارد که صداي خود را بشناسد و مراقب حنجره خود باشد. در اين ديدار به خوردن و آشاميدن درست و سالم نيز اشاره شد. سلامتي جسم کمک مي کند که صداي ما نيز خوب و سالم و قوي باشد. تجربه کارگاه آواز و فن بيان با استاد ساور براي اعضاي کودک و نوجوان گلشن مهر، موقعيتي قابل توجه بود که براي اولين بار در استان گلستان فراهم گرديد. زيباست آفرينش اين لحظه که افرادي دور هم بنشينند و به دور از تکلف و چارچوب هاي خشک اجتماعي، کاملا حرفه اي و تخصصي در مورد کلمه، همنشيني کلمات و نحوه بيان با هم صحبت کنند، بياموزند و در پايان با کوله باري از تجربه و احساس و دانش، سبکبارانه خداحافظي کنند و به اميد ديدار بعدي باشند.

کدکني  بخوانيم

آزاده حسيني

پنج سال در اين ستون از فردوسي، حافظ، سعدي، سياوش کسرايي و سپس خيام خوانديم و اين بار سراغ محمدرضا شفيعي کدکني  مي رويم. شاعر و پژوهشگر ادبيات که خواندن آثارش مانند گذراندن دوره آموزشي است. با هم يکي از آثارش را مي خوانيم:

 

 

 

آب  نان  آواز

محمدرضا شفيعي کدکني

کمترين تحريري از يک آرزو اين است

آدمي را آب و ناني بايد و آنگاه آوازي

در قناري ها نگه کن در قفس تا نيک دريابي

کز چه در آن تنگناشان باز شادي هاي شيرين است.

کمترين تصويري از يک زندگاني:

 آب، نان، آواز!

ور فزون تر خواهي از آن

گاهگه پرواز

ور فزون تر خواهي از آن شادي آغاز

ور فزون تر، باز هم خواهي... بگويم، باز؟

 آنچنان بر ما به نان و آب، اينجا تنگ سالي شد

که کسي در فکر آوازي نخواهد بود

وقتي آوازي نباشد

شوق پروازي نخواهد بود.

اين شعر استاد شفيعي کدکني، وفادار به سبکي است که نيما يوشيج در شعر امروز ايران بنيان نهاد. به عنوان مثال به قافيه و رديف در اين شعر نگاه کنيد: «اين است/ شيرين است»؛ «آواز/ پرواز/ آغاز/ باز»؛ «آوازي نخواهد بود/ پروازي نخواهد بود». مي بينيد که مصراع ها در شعر امروز سطرهاي کوتاه و بلندي هستند که جايگاه ثابتي ندارند.

تکرار حرف «آ....» که حس آواز خواندن را به ذهن مي رساند، موسيقي دروني ايجاد مي کند. در شعر امروز محتوا اهميت بيشتري يافته و به جز عشق، شعور اجتماعي، هدف و چگونگي زيستن نيز مورد توجه شاعر است. «آب» و «نان» نيازهاي اوليه انسان است و شاعر «آواز» را در کنار آب و نان مهم مي داند. کمترين تصور و انتظاري که انسان بايد از زندگي داشته باشد: آب و نان و «آواز است». چنان از تنگ سالي و فقدان آب و نان مي گويد که گويي انديشه آدمي هم تحت تاثير قرار گرفته و آنگاه ديگر آوازي نخواهد بود. و اگر آوازي نباشد؛ شوق پروازي نخواهد بود. و انسان بي آواز، بي انديشه و بي شوقِ زندگي در بند خواهد ماند. پيشنهاد مي کنيم که اين شعر را با صداي همايون شجريان بشنويد. شما نظرتان در مورد آواز چيست؟ و در کنار آب و نان چه چيز مهمي در زندگي برايتان ارزشمند است؟

 

 

 ملاقاتي با استاد ساور

آرنيکا روح افزايي

تو کلاس نشسته بوديم که ناگهان اتفاق بسيار بسيار خوب افتاد، ميپرسين اتفاق چي بود؟! معلومه ما آن روز افتخار اين را داشتيم که با استاد ساور ملاقات کنيم. يکي از بهترين نکته هايي که از استاد ياد گرفتم و خيلي کاربردي بود؛ اين بود که خود را با بقيه مقايسه نکنيد! يا اينکه مثل بقيه نباشيد! فکر نکنيد که اگر مثل آنها باشيد خيلي بهتر است. نه! شما اگر خودتان باشيد و سعي کنيد بهترين خودتون باشيد اينطوري بهتر است. ما آن روز سعي کرديم که بهترين خودمون باشيم و من با کلي شوق و هيجان به خانه برگشتم. براي اينکه بسيار درس هاي مهم از استاد ساور ياد گرفتم.

 

 

صداي نهان شده

سيده فاطيما عقيلي

تجربه حضور در کارگاه آواز و فن بيان استاد ساور

هميشه در جمع هاي خانوادگي و دوستانه، تا مي خواستم شعري اجرا کنم، صورتم گلگون از خجالت مي شد. قلبم بر قفس استخواني اش مي کوبيد. گويي مي خواهد از جايش در بيايد. اما روز شنبه، مورخ 2/4/1403 که در کارگاه آواز و فن بيان استاد ساور حضور پيدا کردم، خود را يافتم. همچنين صدايم را! و دلم براي صدايم که سال ها پنهانش مي کردم سوخت. اما حالا با افتخار از جايم بر مي خيزم. انگار قلبم قفس استخواني اش را خانه ي امن خود مي داند. و حنجره ام مي خواهد به بقيه اعضاي بدنم خودي نشان بدهد. اکنونهم از خودم راضي هستم و هم از صدايم.

 

 

 ديدار با استاد ساور

ويانا روح افزايي

من اون روز حس خوبي داشتم چون قرار بود با استاد ساور روبه رو شوم و با ايشان کلاس فن بيان برگزار کنيم و اون روز اولين روزي بود که من هيچ استرسي نداشتم. و اصلا دوست نداشتم که کلاس تمام شود. اون روز استاد به ما ياد داد که چطور به کلمات جان دهيم. و آن روز خيلي خوشحال بودم چون با چنين استاد خوبي آشنا شدم.

 

 

ديدار با استاد ساور

بهار جام خورشيد

صبح شنبه بود. با کلي استرس از خواب بلند شدم و از مادرم هي سوال مي کردم ساعت چند آماده بشويم و برويم. با اينکه استرس داشتم، خيلي هم ذوق زده بودم. من و مادرم به کلاس رفتيم و من استاد خودم خانم حسيني و استاد ساور را ديدم و به ايشان سلام کردم. چند دقيقه طول کشيد تا جابه جا شويم و جمع دوستانه اي با استاد را شروع کنيم و با معرفي خودمان به استاد کم کم استرسم کمتر شد. و انگار حس ميکردم دوستانم استرس کوچکي مانند من داشتند. و صحبت هاي استاد براي من خيلي آموزنده بود. چون چند وقت پيش براي تست صدا رفته بودم. بعضي از حرف هاي استاد براي من آشنا بود و يکي از حرف هاي استاد بر روي من خيلي تاثير زيادي گذاشت و اين بود که استاد ميگفت هيچ وقت خودمان را با کسي مقايسه نکنيم. چون شايد هنر و توانايي هاي بهتر از ديگران داشته باشيد و اگر اين کار را با تمرين و تکرار زياد انجام دهيد يک فرد موفق در آينده خواهيد شد. و استاد از خودش صداهاي گوناگوني در ميآورد و آوازهاي عالي مي خواند و ما نيز با او تمرين صدا داشتيم. همچنان من از حرف هاي استاد لذت ميبردم تا اينکه صداي در موسسه آمد و مادرم پشت در منتظرم ايستاده بود و من به خاطر کاري که براي مادرم پيش آمد، مجبور شدم جلسه استاد ساور را زودتر از بچه ها ترک کنم و اين که عکس يادگاري با استاد ساور نگرفتم، ناراحت شدم و دوست دارم استادم خانم حسيني دوباره استاد بزرگوار را دعوت کند و همچنان مشتاق ديدار ايشان هستم.

 

 

 استاد موسيقي

حلما رسولي

تو گروه نويسندگان کودک و نوجوان روزنامه گلشن مهر ديدم نوشته قرار يه استاد موسيقي بياد. برام جالب بود و دلم مي خواست شرکت کنم. اعلام کردم من شرکت مي کنم. دل تو دلم نبود. هيجان داشتم. روز موعود رسيد و استاد ساور اومدن. اشتياقم براي شنيدم خيلي زياد بود، بالاخره شروع شد و من غرق در شنيدن شدم و  چيزهاي زيادي ياد گرفتم. اينکه چطور بخونيم بدون اينکه صدامونو تغيير بديم. زيبا بخونيم. خوب بشنويم. آواز کار کرديم و من لبريز از ذوق شدم. برام خيلي جالب بود و همونجا تو دلم آرزو کردم که منم يه روزي استاد موسيقي بشم و خوشحال بودم که استاد خوبي به نام خانم حسيني دارم که هميشه به فکر ماست و بهترين ها رو براي ما مهيا ميکنه.

 

 

ديدار

زهرا حسينقلي ارباب

آن روز که قرار بود با استاد ساور کلاس داشته باشم، حس و استرس عجيبي داشتم. وقتي بيشتر با استاد آشنا شدم و تمرين کردم، همه اين حس ها از بين رفت و به جاي اون حس خوب و صميمي ايجاد شد. من فکر مي کردم با يک استاد جدي و يک کلاس رسمي رو به رو خواهم شد. اما استاد يکي از بهترين هايي بود که تا به حال ديدم. من از استاد ساور ياد گرفتم که بهترينِ خودم باشم و خودم را شبيه ديگري نکنم. من همه اين تجربيات را مديون خانم حسيني از گلشن مهر هستم.

 

 

 

آوازي از ميان رنگ ها

پرستو علاءالدين

وارد خانه سالمندان شدم و بعد احوال پرسي با کارمندها و مدير، به سمت اتاق عمو حرکت کردم. آخ عمو جان، آخ عمو جان!

پيرمرد بيچاره نميتوانست حرف بزند، و من هم چند ماهي ميشد پرستاري اش را ميکردم. از همان چند قدمي که مانده بود به اتاق برسم، صداي آواز استاد شجريان به گوش ميرسيد. در زدم و وارد شدم، تا مرا ديد، چشمانش برقي زد و نامفهوم حرف هايي زد. اين اتاق پر از حس خانه هاي قديميبود، تابلوهاي نقاشي با صداي آواز دلنشين استاد شجريان. همانطور که کتم را روي صندلي ميگذاشتم، گفتم: «سلام بر عمو جان من، معلومه سر کيفي ها»!

سرش را تکان داد و به تابلوي جلو رويش اشاره کرد. نگاهي به تابلو انداختم، انگار چيزي در آن نهفته بود. چند دقيقه اي به آن خيره شدم، اين نقاشي اش هم مانند ديگر نقاشي هاي عمو، شعري در وجودش داشت. همه نقاشي هايش همينگونه بود. انگار چون نه سواد داشت و نه قدرت تکلم، طبع شاعري اش در نقاشي ها نمايان ميشد. با اين جرقه، سريع بلند شدم و رو به عمو گفتم: «کاغذ و قلم داري عمو»؟

به کمد کوچک کنار تخت اشاره زد که بلافاصله کاغذ و قلم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. هر مفهومي که از نقاشي به دست آورده بودم، روي کاغذ پياده کردم. دقايقي گذشت و جلو روي من، شعر زيبايي قرار داشت که شاعرش اين پيرمرد بيسواد و فاقد قدرت تکلم بود. از روي صندلي بلند شدم و به حالت تشويق دستانم را به هم کوبيدم و گفتم: «ماشاالله ماشاالله عمو جان، قربون طبع شاعريت برم من، نظرت چيه برنامه بچينيم واسه بقيه اين شعر قشنگت رو بخونيم و جشن بگيريم»؟

با خوشحالي دستانش را روي دسته ي ويلچر زد و حرف هاي نامفهومي که گويا از شادي اش بود، نجوا کرد. با ديدن واکنشش، «با اجازه اي» گفتم و از اتاق بيرون زدم و به طرف اتاق مدير حرکت کردم. بعد از هماهنگي هاي لازم، تمام سالمندان و کارمندها توي سالن جمع شدند. من و عمو هم، کم کم به آنان ملحق شديم. ويلچر را هل دادم و روي سکوي سخنراني عمو را مستقر کردم. خودم هم پشت ميکروفون ايستادم و شروع به حرف زدن کردم: «سلام به همه پدربزرگ هاي گل، ميخوام واستون يه شعر بخونم، که شاعرش اينجا جلو چشمتون نشسته، معرفي ميکنم، علي آقاي گل گلاب، شاعر خوش ذوق ما که شعرهاش از دل نقاشي هاي قشنگش ميان بيرون»

صداي دست زدن در فضا پيچيد و بعد من هم شروع به خواندن شعر عمو علي کردم. بعد اتمام شعر، همه با خوشحالي به عمو علي بابت سرودن اين شعر زيبا تبريک گفتند، واقعا برايم لذت بخش بود که اين مردها را اينگونه خوشحال ميديدم، و بيشتر از اينها اين که توانستم استعداد عمو علي را کشف کنم برايم زيبا بود.

 

 

 

فاطمه زهرا ترابي

دير ديري است در اين انديشه هايم

که روح خسته با آبي حياتي يا خوراکي آرام مي گيرد؟!

مگر امکان دارد قاشقي برنج و ليواني آب در حلق روح کرد؟! روح شکم دريده تر از اين جسم شلاق خورده است که با تکه اي نان بشود دهان اش را بسته نگاه داشت. نه تو نگاه به من بينداز و بگو ديدي پزشکي را که تخصص روح درماني داشته باشد؟! زخم هايي را با بتادين جزغاله مي کنند که روي تني، بدني، دست و پايي باشد نه اين روان دريده که آغازش با زاري است و آن ته ته اش با شيون. اينگونه برايت بگويم که روح لطيف است. خش گرفتني  است. نمي توان با خوراک زبر به استقبال اش بروي. آنچه به خوردش مي رود ظريف است. دقيق است. خوراک روح دوم است. آسان نمي شود در چنگ ها اسيرش کرد. آب و نان را بگذار کنار براي جسمت. آواز را بياور. آواز را از دکه هاي خاک خورده قديمي بايد گرفت. در کاسه بشقاب هاي گل سرخي ريخت. با ولع روانه روح کرد. قاشق قاشق آرام آرام. از آن چرک خورده هايش را به خورد روح ندهي ها! دل درد مي گيرد. خوراک روح بايد اصيل باشد، ريشه دار. از اين اجق وجق هاي جديد ندهي به خوردش. معده اش باد ميکند. درد ميگيرد. باز بايد بگردي نباتي چايي بيابي و مرهمش کني که واويلا وقت ميبرد.

 

 

 ساز آرامش

سحر حسن زاده نوري

از همان هشت سالگي ام عاشق گيتار زدن بودم. آنقدر به گيتار زدن علاقه داشتم که مادرم برام يک گيتار اسباب بازي گرفت و من هم از داشتنش کلي خوشحال بودم و هر روز مشغول بازي. گيتار زدن حس خوبي بهم ميداد. اين گذشت و من بزرگ شدم  و چهارده سالم شد، رفتم به کلاس گيتار و کمي که کلاس گيتار رفتم به ساز دهني هم علاقه مند شدم و مادرم هم قبول کرد که من هم کلاس گيتار بروم هم ساز دهني. البته در کنار اون  درس هم ميخوندم و قول نمره خوب را داده بودم. علاقه زيادي به گيتار و ساز دهني داشتم. حس خوبي بهم دست ميداد. صداي ساز و گيتار آرامش خاصي ميداد. آرامشي که هيچگونه نمي توانستم بهش دست پيدا کنم. آرامش پيدا نشدني بود. تا اينکه بزرگ شدم و در يک کنسرت گروهي، من عضو تيم گيتار بودم. خيلي خوشحال شدم تونستم تو کنسرت اجرا کنم و مادرم هم از ديدنم روي صحنه بسيار خوشحال بود. حالا در آينه به خودم نگاه مي کنم و روزي را مي بينم که دارم به بچه ها گيتار و سازدهني ياد مي دهم.

 

 

 

آواز

فاطمه لاکتراش

 

آواز، داستاني بود که تنها با صداها به نقاشي تبديل ميشد. اين نقاشي، زندگي من را رنگين کرد و به هر جايي که ميرفتم، شادي و آرامش را با خود به ارمغان ميآورد. آواز، زباني بيکلام بود که در هر ضربه و لحظه سختي، دلم را تسکين ميداد. با هر نتي که آواز ميخواند، دنيايم پر از رنگ و بو ميشد و هر غمي که در دلم بود، به طور جادويي محو ميشد. آواز، هميشه همراهم بود و با صداي خواننده اي واقعي و صادق، به دلم نشان ميداد که در هر شرايطي ميتوانم به سمت خوشبختي و آرامش حرکت کنم. آواز، به من نشان داد که هر کسي داراي يک نغمه خاص است و هرکسي ميتواند با استفاده از آن نغمه، دنياي خود را زيبا کند. آواز، نشانه اي از قدرت و قوه خلاقيت بود و به من يادآوري ميکرد که با صداي خود ميتوانم جهان را تغيير دهم. از آن روز به بعد، هميشه به آوازها گوش ميکردم و با صداهايي آرام و دلنشين، به خودم آرامش ميبخشيدم. آواز، هميشه در دلم بود و مرا به سمت آرمان هايم هدايت ميکرد. با آواز، توانستم احساساتم را به اشتراک بگذارم و با ديگران در ارتباط باشم. آواز، به من نشان داد که زندگي يک سرود است و هر صدايي، قطعهاي از آن سرود است. بگذاريد هميشه با آواز در دلم، به اين سرود زندگي بپيوندم و با همه وجودم، به لحن زندگي بخوانم.

 

 

 

 

معصومه مازندراني

صداي برگ، آب و گنجشک

صداي غرش رودخانه و موج آب

 ميان سنگ ريزه ها عبور مي کرد

صداي خش خش برگ درختان بر زمين

نشاني از رقص برگ در مقابل سختي

صداي گنجشک که آواز مي خواند

نشاني از تمام جهان تحت حاکميت خداست.

زيباترين آواز

 

 

زهرا رياحي

دختري بود که طلب برآورده کردن آرزويي را از خدا کرد. آرزويش اين بود که رساترين و پاک ترين و بهترين آواز را پيدا کند. او، شب و روز بدنبال اين آواز بود تا اينکه نا اميد شد و در شب، وقتي که به ماه زل مي زد، روي صخره سنگي نشست و ناگهان صداي دلنشيني از روستايشان، بلند شد. آن صدا، روح او را نوازش مي کرد و طنين آرامشي در موج مي زد. آن صدا، از مسجد روستايشان بود؛ و آوازي بود که توسط فرشتگان از آسمان به زمين آمد و نوشته شد و اولين موذن، بلال حبشي آنرا خواند و آن آواز پاک و مقدس چيزي نبود جز، «اذان» کلام خدا که پيامي به مسلمانان مي رساند و پيامش اين بود که: اي مردم ما براي شما، قرآن را فرستاديم و همچنين، آب و نان! اگر ميخواهيد رستگار شويد، خداي يکتا و پيامبران و امامان پاکش را ستايش کنيد و در هنگام شنيدن اذان، به سوي نماز، بشتابيد! دخترک، زيباترين آواز زندگي اش را پيدا کرد. از جا برخاست تا به مسجد برود و نماز بخواند.

 

ترس از شروع

سيده زهرا علوي نژاد

هر آدمي در زندگي خود از چيزهايي مي ترسد. حال ممکن است ترس از حيوان باشد، ترس از فضا، ترس از تاريکي، گاهي هم ترس از شروع!

بعضي آدم ها از اين مي ترسند که شروع کنند و موفق نشوند. پس هيچوقت شروع نمي کنند. ما مي دانيم که نياز اصلي هر آدمي براي زنده ماندن آب و نان است. اما نياز ما براي زندگي کردن چيست؟ يعني فقط  به آب و نان دلخوش باشيم و زندگي نکنيم؟ زندگي کردن چه مي شود؟ حداقل تا زماني که زنده ايم، زندگي کنيم. زندگي به برد و باخت هايش است. قدم هاي کوچک بر مي داريم تا به چيزهاي بزرگ برسيم. وقتي آدم کاري که واقعا خواستارش است را شروع نکند، آن هم چون از باخت مي ترسد؛ زندگي اش زندگي حساب مي شود؟

ممکن است عقده ي آن کار هميشه در دلش بماند و زماني با ديدن افرادي که مشغول کار مورد علاقه ي خود هستند، حسرت بخورد. سپس با خود بگويد: «کاش همان موقع شروع مي کردم. اين همه آدم در کارهايي که مي خواستند موفق شدند، شايد من هم مي شدم»!

اما خب، هيچوقت براي شروع دير نيست. ضرب المثلي هست که مي گويد: «ماهي را هر وقت از آب بگيري تازه است». اگر چيزي بيشتر از آب و نان مي خواهي، مثل پرواز، تلاش براي رسيدن به رويا، اکنون هم دير نيست! حتي تلاش هم براي چيزي که مي خواهي واقعا لذت بخش است.  هر مقدار که شکست بخوري باز هم درس مي گيري و ادامه مي دهي. چون تو خواستار آن نتيجه اي!  تو مي تواني شروع کني و هر وقت که زمين خوردي از نو بسازي! اگر شروع نکني، يعني مي خواهي زندگي ات فقط به آب و نان ختم شود؟ براي شروع هيچ زماني دير نيست، اگر مي خواهي اکنون شروع کن. زمان خوبي است. فکر نکن که دير شده،  ممکن است راه هاي بيشتري مانده باشد.