چند شعر از سيد ابوالفضل فخار (سين الف فخار)


شعر و ادب |

سپيدگويه

تماشاچي نبودم

مدتهاست

لحظه لحظه

به شمردن

مشغولم

مي دانم

آنجا به تعداد قطرات اشک و آهم و

حروف واژه هايم

خونتان ريخته است

و من

آنها را شمرده ام

و مطمئنم ملايک هم

و در روز قيامت

در بارگاه الهي

شهادت خواهيم داد

تا به همان اندازه

فرشتگان باراني شوند

و

و

و

در روز انتقام

خداوند

قاتلان را

با قطرات زقوم

جريمه کند

آه آه آه

نوحه اکنونم همين بند است:

غزه نوار سرخي ست

بر پيشاني زمين

که برآن

امروز نوشته اند:

اسماعيل هنيه

 

غزل 1

مي فلسفي درباره ي هستي

اما نمي داني کجا هستي

از ساغر و از باده مي گويي

اما نداري ذوق سرمستي

با شکل بشکن بشکنت، اي دوست!

غير از دل ما را تو نشکستي

دنبال يک کاشانه مي گردي

اما به جز در قبر ننشستي

آيينه مي جوشد،ولي، اي سنگ!

از هر طرف در بر خودت بستي

هي خوشه خوشه جمع کردي،حيف

جز در مسير باد ننشستي

با اين وجود، اي با خودت درگير!

از خويشتن ايکاش مي رستي!

 

غزل 2

تار گيسوي نگاران  پود  دار  قالي است

کار قالي بي چنين پودي فقط کف مالي است!

آنکه جز غمنامه ي ياري تلاوت مي کند

براساس نص قرآن کار او حمالي است

دست ها وقف به کار مشت و مال  گل شدند

و آنچه پا بر جاست  مشتي مشت هاي خالي  است؟

سهم کافر شد،هرآنچه کفر نعمت کرده ايد؟!

اي مسلمان ! اين نشانه از چه بد اقبالي است؟

مشت هاي بر در ما فتح باب عشق بود

آنکه او از ما دلي پر دارد او توخالي است؟

ما مچ آن موجهاي نحس را خوابانده ايم

طالع بيدار دست آيا پس از ما تالي است؟

بعد از اوضاع خراب و مرثيه در وصف نان

رزق ما آيا غزل در نعت خوش احوالي است؟

ما که در حمام خون غسل شهادت کرده ايم

سرنوشت ما چرا بيتوته در غسالي ست؟

ما خريداران فخر و افتخارات جهان

کسب وکار ما چرا در دخل يک بقالي است؟

از چه رو ما رستم و اسفندياران ديار

نقش مان بي  رنگ روي  پرده ي نقالي ست؟

تار گيسوي نگاران را به دست ما  دهيد

چون که گيسوي نگاران پود دار قالي است!

 

غزل 3

چيست غير از چشم سبز تو غزل انگيزتر؟!

يا که از پاهاي چون خضر تو رستاخيزتر؟!

آن شبي که تشنه ي از بوسه گفتن بوده ايم

تو لبي لبريز بودي يا که من لبريزتر؟

آنکه مي گردد به دورت،ماه و مهر چرخ نيست

اين منم !دورت بگردم! ماه مهر آميزتر!

برگ مي ريزد بهارمن! بمان! زيرا که هست

روي برگردانيت از هر خزان پاييزتر

 عشق تو آهسته آتش مي زند بر جان ما

آتشي اما از آتش هاي عالم تيزتر

 دل هماني که تو از او دم زدي او از تو دم

شد از آن دم از خود حلاج حلق آويزتر

اسم ها گاهي صفت را هم تداعي مي کنند

نازنين خون شد دلم از دستت، اي چنکيزتر!

شهريار الحق برايم نام بهجت آوريست

در تب و تاب زمين تبريز هم تب ريزتر

ذره اي شک نيست که چون آفتابي  مي دمند

ما شبيه ذره ايم از ذره ها هم ريزتر

منزوي خوانم و ليکن سايه چيز ديگري ست

ديگران را من نمي دانم  که ذوق انگيزتر...!