کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

درون هر انساني آوازي پنهان است و شايد در تمام زندگي تلاش مي کنيم تا آن آواز گمشده را پيدا کنيم. در اين ميان افرادي در جستجوي آن صداي شگفت انگيز، زيباترين شعرهاي ايران را با آواز، دلنشين تر کردند. يکي از اين استادان آواز محمدرضا شجريان است که با اجراهاي بي مانند خود جايگاه ويژه اي در ادبيات و موسيقي ايران دارد. آنقدر که استاد شاعر شفيعي کدکني در مورد ايشان مي گويد: «من حق و حد خود نمي دانم که درباره هنر شجريان صحبت کنم». و در واقع با اين جمله به مخاطبان خود مي آموزد که بدون انديشه و آگاهي کافي در مورد هر چيزي به ويژه هنر، اظهار نظر نکنند. ايشان در مورد شجريان مي گويند: حنجره او معجزه مي کند و ما قدر اين معجزه را نمي دانيم. ايشان جايگاه استاد شجريان در موسيقي ايران را مانند جايگاه حافظ در ادبيات مي داند. از آنجايي که دنيا، سرشار از ايده ها و فرصت هاست؛ مي توانيم به خود فرصت جستجو بدهيم و آن آواز گمشده درون خود را پيدا کنيم. نابغه اي کوچک با ماست که بايد آن را پيدا کنيم. نابغه اي که به نمره بيست در مدرسه قانع نمي شود و به دنبال مطالعه و تجربه اي فراتر مي رود. امروزه فقط آثار حافظ و شجريان را داريم و از وجود ايشان بي بهره ايم. و حالا نوبت شماست که آثار خود را بيافرينيد.

 

از کدکني بخوانيم

آزاده حسيني

اگر ميشد صدا را ديد

چه گل هايي!

چه گل هايي!

که از باغ صداي تو

به هر آواز مي شد چيد

اگر ميشد صدا را ديد.

صدا ديدني نيست، شنيدني است. و با حس شنوايي درک مي شود. شاعر حس ديدن و شنيدن را به هم مي آميزد و مي گويد: «اگر مي شد صدا را ديد»، آن وقت متوجه مي شديم که صداي تو مانند باغي پر از گل هاي زيبا و متفاوت است. بدون اينکه کلمه زيبا را آورده باشد با بيان عبارت «چه گل هايي» تمامي صفات خوب متناسب با گل به ذهنمان مي رسد. مثلا گل هاي زيبا، خوش رنگ، رنگارنگ، بلند و کوتاه، خوش عطر و بو، گلداني و گلخانه اي و غير آن. همه اين ها را فقط با قدرت کلمه و القاي حس تعجب و تحسين با استفاده از «چه» به تصوير کشيده است. وقتي مي گويد: «اگر مي شد صدا را ديد» يعني تاسف مي خورد: حيف که نمي شود صدا را ديد. بدون بهره گيري از عبارت هاي متاسفم، و متاسفانه و شوربختانه و حيف و آه و ديگر؛ حس نبودنش را به ما رسانده است. و البته آنقدر ساده بيان کرده که ما نيز با شاعر همراه مي شويم و حس همدردي مشترک داريم. شعري با سبک امروزي به وزن و قافيه نيز وفادار است. شما شاعران خوب صفحه نيز مي توانيد به عنوان تمرين، شعري کوتاه مانند اين بنويسيد و به تجربه هاي شاعري خود ادامه دهيد. اما يادتان باشد که هر تمريني فقط براي عبور و رسيدن به تمريني ديگر است.

 

 

صداي دلنشين

بلبل هزاردستان

سيده فاطيما عقيلي

 

صداي دلنشين دوستانم را مي شنوم اما اي کاش مي توانستم مثل آنها بخوانم، يعني از صدايم خجالت نمي کشيدم. عجيب است که يک بلبل هزاردستان باشم و همه اسمم را شنيده باشند و نتوانم آواز بخوانم. همه مي گويند صداي بلبل هزاردستان زيباست! درست، اما همه به غير از من!

ما هر سال فصل هاي بهار و تابستان همايش شعر خواني داريم. در آن همايش استادان آواز بلبل ها و از همه مهم تر گل هاي رز حضور دارند. ما بايد براي گل هاي رز آواز بخوانيم و اگر مورد قبول گل هاي رز قرار بگيريم، مي شويم خواننده مشهور بلبل ها. به آموزشگاه ميرويم و آواز مي خوانيم. خلاصه، همه ي دوستان من در حال تمرين براي اجراهايشان هستند ولي من ... نه!

هيچ وقت به خودم فرصت خواندن آواز را ندادم چون مي دانم نمي توانم زيبا بخوانم. آهي ميکشم و از پشت پنجره ي ساختمان ده طبقه ي بلبل ها ساخته شده درون درخت سيب بيرون مي آيم. ضربه اي به درب وارد مي شود. درب را باز مي کنم، اوه! دوستم تيکا به خانه مان آمده!

خوش آمدگويي مي کنم که تيکا با خوشحالي مي گويد: «سلام تسکا! چرا نمياي تمرين ؟! مگه نمي خواهي بلبل خواننده باشي؟ همه ي بچه ها دارند تمرين مي کنند، همراه من بيا پايين براي خواندن آواز»! با بي ميلي مي گويم: «نه، نمي خواهم بلبل خواننده باشم! تيکا، من اصلا صداي دلنشيني مثل همه ي بلبل هاي هزاردستان ندارم! و بخاطر همين هم علاقه اي ندارم»!

تيکا اخمي مصنوعي کرد با خنده گفت: «تسکا، آخه کدوم بلبلي دوست نداره در همايش شرکت کنه»! تا خواستم حرفي بزنم تيکا من را به بيرون از درب کشيد و هيجان زده گفت: «بپر و بيا»! به اصرار تيکا براي همايش تمرين کردم. البته اين را هم بگويم که اصلا صداي خودم را دوست نداشتم. هميشه در تمرين سعي مي کردم با صداي ديگري به جاي صداي اصلي خودم صحبت کنم. روزها مانند هوهوي باد گذشت و من هر روز در حال تمرين بودم. نام و شماره کارت مسابقه ام را اعلام کردند و شنيدم که مجري گفت: «لطفا بال هايتان را به هم بزنيد براي تشويق تسکا»!

هوا را با نفس عميقي وارد ريه هاي کوچکم کردم و به روي صحنه رفتم. صداي تپش قلبم را مي شنيدم! حضار نگاهم مي کردند و من ماتم زده لبخند مي زدم. موسيقي نواخته شد. تپش قلب من هم بيشتر، استرس من هم بيشتر. ناگزير شروع کردم به خواندن آواز با انتخاب غزلي از ديوان حافظ که هميشه توجهي خاص به ما بلبل ها دارد:

رفتم به باغ صبحدمي تا چنم گلي

آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي

مسکين چو من به عشق گلي گشته مبتلا

و اندر چمن فکنده ز فرياد غلغلي

صدايم را تغيير ندادم و سعي کردم خود واقعي ام را نشان بدهم. پس از پايان همه حضار به افتخار من ايستادند و گردن ها را بالا کشيدند و بال هايشان را به هم زدند. در پايان همايش حالا بايد نام برندگان را مي خواندند:

«برنده ي اول! بلبل حافظ خوان ... تسکا»

ديگر چيزي نشنيدم! من؟ من برنده ي اول شدم؟ مگر مي شود؟

صبح روز بعد به آموزشگاه رفتم تا آواز جديدي بخوانم. خانم رزا غزلي ديگر از حافظ را به من داد:

باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش

بر جفاي خار هجران صبر بلبل بايدش

اي دل اندربند زلفش از پريشاني منال

مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش

خوشحال شده بودم. خيلي خوشحال! خانم رزا با لبخند رو به من گفت: «آفرين که مانند ديگر شرکت کنندگان خود را زير نقاب تقليد، پنهان نکردي»!

به راستي درک کردم که آواز حيات بر ما جان مي بخشد و بايد به صداي خودتان فرصت دهيم.

 

 

 آرامش صداي

 آب و پرنده

معصومه مازندراني

 

آواز بهترين صداي آرامش، صلح و دوستي است. صداي گنجشک در صبح بهترين نجواي خدا براي آگاهي و دوست داشتن نعمت هاي خداست. دختري به نام بهار در روستاي کوچکي متولد شده بود. در نزديکي روستا رودخانه اي به نام رودخانه آرامش وجود داشت. بهار از کودکي با صداي پرنده ها و آب به خوبي ارتباط برقرار ميکرد و بزرگ شد. هميشه همراه مادر خود کنار رودخانه مي رفت به حرکت آب و صداي غرش آب و صداي پرنده ها توجه داشت که مکمل حيات و عنصر شادي بخش انسان است. و او هميشه براي پرنده ها نان مي ريخت. همه به او مي گفتند دليل اينهمه علاقه ات به رودخانه چيست؟ او گفت چون آب غم ها و نفرت هاي ما را مي شويد و پرنده ها با صداي دلنشين اطلاعات بسياري به ما مي دهند و مي گويند تمام جهان از آن خداست.  من با صداي پرنده و آب دريافتم نفرت و غم هيچ ارزشي در زندگي ندارند. زندگي زيباست و اين گونه از زندگي و نعمت ها لذت مي برم.

 

 

 

آواز

آرنيکا روح افزائي

 

آواز، شايد با خودتان بگوييد خب آنها فقط کلماتي هستند که با ريتم گفته ميشود. ولي اينطور نيست بلکه آواز بخش از زندگي است. بگذاريد بهتر توضيح دهم. وقتي وارد طبيعت سرسبز ميشويم صداي شرشر رودخانه، صداي پرندهها همه اين ها آواز طبيعت هستند. و از نظر خودم بهترين الگوها حافظ شيرازي، سعدي، مولانا، مولوي، سرکار خانم پروين انتظامي هستند. که البته اين بزرگواران شاعران بسيار بسيار عالي هستند که من عاشق شعرهاي آنها هستند. ولي از نظر من بهترين الگو براي خوانندگي «استاد شجريان» هستند که آوازهاي زيبا و منحصر به فردي مي خوانند. من رسماً طرفدار ايشان هستم. وقتي آواز مي خوانيم انگار وارد دنياي ديگري شديم. انگار به يک جاي خوب سفر کردهايم. و خيلي خيلي حس خوبي ميگيريم آواز خواندن سبک هاي مختلفي دارند مثل « رپ، پاپ، اپرا و....

من موسيقي پاپ يا موسيقي هايي ايراني در سبک آوازهاي استاد شجريان را دوست دارم.

راستي شما چه سبک از آوازها را دوست داريد؟

 

 

 

خجالت

آرنيکا رستگار

 

 دختري در شهري بزرگ زندگي ميکرد. او صداي مليح و آرامش بخشي براي خواندن آواز داشت. ولي او ترس از صحنه داشت و نمي توانست جلوي مردم بخواند. يکبار که پدر و مادرش به خريد رفتند؛ او پنجره اتاقش را باز کرد و شروع کرد به آواز خواندن. يک دفعه دسته اي از گنجشک ها را ديد که روي درخت به او نگاه مي کنند و آنها هم آواز ميخوانند. روز بعد که تولد پدر بزرگش بود، پدر بزرگ گفته بود:«که اگر ميخواهيد منو خوشحال و سورپرايز کنيد بايد هرکدوم از نوه هام دوتا دوتا تقسيم بشن و آواز بخوانند». آن ها سه پسر و چهار دختر بودند هر کدام دو به دو تقسيم شدند. اما دلوين تنها ماند دلوين توي دلش خيلي خوشحال بود که نميتواند آواز بخواند. اين ترس از خواندن از موقعي شروع مي شود که اولين اجراي تئاتر کلاس اولش که نقش گل آوازه خوان را بازي ميکرد و حين راه رفتن مي افتد و مسخره اش مي کنند. وقتي پدر بزرگش ميفهمد، فکر ميکند که او از اين جشن خوشش نمي آيد و به او مي گويد که ميتواني مشکلت را به من بگويي البته اگر دوست داري! دلوين تمام ماجرا را براي پدر بزرگش تعريف ميکند و او ميگويد اولين اجراي من در کلاس اول که نقش درخت آوازه خوان را ميخواندم و يک دفعه عطسه ام ميگيرد و همه مسخره ام مي کنند و گفت من هم تا يک مدت آواز نمي خواندم تا اينکه فهميدم که نبايد خجالت کشيد و به حرف هاي بد ديگران و مسخره کردن اهميت داد واسه اينکه خودت را ناراحت ميکني. حرف هاي پدربزرگ خيلي به دل دلوين نشست و گفت: «پدر بزرگ ميشه من تنهايي آواز بخونم»؟ پدر بزرگ گفت: «البته». وقتي دلوين آوازش را خواند همه عاشق صدايش شدند و تشويقش کردن. دلوين از آن به بعد فهميد که نبايد به حرف هاي ناخوشايند و مسخره کردن ديگران توجهي داشته باشد.

 

 

 

ارغوان و پيانو

نيلوفر خواجه

 

روز چهارشنبه بود، ارغوان مثل هميشه داشت مي رفت به کلاس هنر؛ همينطور که به درخت ها خيره شده بود با خودش فکر کرد و گفت خب بذار حدس بزنم امروز چي بايد بکشم. همينطور که با خودش فکر مي کرد، صداي پيانو و ويولون مي اومد. ارغوان تو همون لحظه عاشق پيانو شد و از مربي کلاس آواز اجازه گرفت و رفت داخل بخش پيانو. ارغوان تمرين کردن بچه هارو ديد. مربي اونجا به ارغوان اجازه داد تا پيانو رو امتحان کنه. اون غرق روياهاش بود که فهميد کلاس هنر شروع شده و با عجله به کلاس هنر رفت و از شانس خوبش معلم تازه رسيده بود. تکليف کلاس هنرشون اين بود که روياهاشون رو نقاشي کنند. کلاس هنر تموم شد، ارغوان به خونه رفت. مادرش متوجه شد که ارغوان توي فکر است و اصلا حواسش به درسش نبود. بعد مادرش رفت پيش ارغوان با اون صحبت کرد و متوجه شد که ارغوان دوست داره بره به کلاس پيانو. مادرش گفت بايد به من قول بدي که همراه با پيانو درس هات رو خيلي خوب بخوني! ارغوان به مادرش قول داد و موفق هم شد. اون در مدرسه تيزهوشان قبول شد. رئيس شوراي دانش آموزي شد و تلاش مي کرد تا بهترين نوازنده پيانوي استان بشود.

 

 

آواز تاريک

فاطمه مزنگي

 

سکوت در گوش هايم زنگ ميزد. زنگ که نه! مانند تلويزيون برفکي صدايي سوت مانند در گوش هايم ميساخت. شايد نه... فرياد مي کشيد. همين سکوت مي خواست مرا به ديوانگي بکشاند. سخن گفتن را گوشه اي کنج خانه از ياد برده بودم. و جز صداي تيک تاک ساعت چيزي براي شکاندن اين سکوت منحوس وجود نداشت. سخن گفتن را از ياد برده بودم... اما، آوازي جادويي مرا از عمق تاريکي بيرون مي کشيد و به زندگي بر ميگرداند. سخن گفتن را از ياد برده بودم... اما، قطعه اي کوچک از ملودي طبيعت مرا از خواب بيدار مي کرد و نور زندگي را در چشم هاي سفيدم روشن ميساخت. با اينکه هر دقيقه بيشتر در باتلاق تاريکي گير مي افتادم، چيزي برايم اين حس تاريک را مي شکست. و تصاويري را برايم از زماني نه چندان دور تداعي مي کرد. صداي قطرات باران، تصويري ايجاد مي کرد. از پشت پنجره دقايقي به بارش خيره ميشدم و سرسره بازي کردن هاي از روي شيطنتشان را تماشا ميکردم. نفس سردم را رها کردم و انگشت هايم را روي برگه هاي دفتري گذاشتم که کنارم قرار داشت و آنها را به آرامي لمس کردم. سعي داشتم افکار منفي را از سرم بيرون کنم. اما تاريک، بي رحمانه و بدون هيچ دلسوزي به سرم هجوم مي آوردند و فرصت هر کاري را از من دريغ مي کردند و با فشاري کوچک تمام سرم را با ماليخوليا پر مي کردند. دنيا برايم تيره و تار شده بود. ديگر نه تنها رنگ کاغذها، بلکه کلمات را فراموش کرده بودم. اتاق کار دوازده متري تبديل به سلول سه متري و سرد شده بود که مرا با انتخاب خود در خودش حبس کرده بود. و تنها چيزي که مرا به آرامي از گرداب اين حس خارج ميکرد، صداهايي بود که از خارج ديوارهاي سنگ و سيماني اتاق به گوش مي رسيد. گوش هايم آنقدر حساس شده بودند، که هر صدايي را مي بلعيدند و کم کم تمامي صداها برايم تبديل به آواز مي شدند. آوازي که رنگ داشت، شکل داشت، و آوازي که يادآوري خاطرات گذشته را در خود بر جاي ميگذاشت. با تصور آواز باران خودکار را از گوشه اي برداشتم و آن را بي هدف روي کاغذ زبر و زمخت کشيدم. نميدانستم چه مينويسم يا چه مي کشم. فقط خط و خطوطي را رسم ميکردم که هيچ معنايي نداشتند. حتي نوع و حالت خط ها را هم نمي دانستم. فقط در تاريکي بي پايان چيزي را رسم ميکردم تا بدانم که همچنان در آن مکان حضور دارم. من هم جزئي از اين موسيقي هستم. گاهي که ساعت روي ديوار از کار هميشگي خود خسته مي شد؛ او هم مانند چشمان من خود را بازنشسته مي کرد و خسته دست از کار مي کشيد و اعتصاب مي کرد. زماني که صداي عقربه هاي ساعت قطع مي شد، صداي نويز بلندي در گوش هايم جا خوش ميکرد و مرا به مرز ديوانگي مي رساند طوري که ناخودآگاه با خودم حرف ميزدم. رنگ ها را تشريح ميکردم. شکل ها را تعريف ميکردم. حقيقتا از زماني که بينايي ام را از دست داده بودم؛ براي زنده ماندن، مجبور بودم زير آواز بزنم. با صدايي خش دار ملودي هميشگي ام را ميخواندم. آوازي که مرا زنده نگه ميداشت. صدايي که مرا به زندگي برميگرداند و قطراتي که جريان زندگي را برايم به تصوير مي کشيد.

 

 

دف در زحل

يسري شهواري

 

من عاشق آواز بودم، تمام زندگي ام پر شده از آواز. همه چيز ميتواند يک آواز باشد، صداي آب، صداي نان برشته که مي شکنيم و مي خوريم. صداي تشک تخت خواب وقتي ميخوابيم و روي آن غلت مي زنيم، حتي ورق زدن کاغذ هم شايد يک آواز باشد. من عاشق موسيقي هستم. آن روز صبح زود که بيدار شدم تا به کلاس دف بروم ساعت را نگاه کردم. واي خدايا! ساعت ده شده بود و ما ساعت نه کلاس داشتيم. تند تند لباس پوشيدم و رفتم. وقتي رسيدم معلمم گفت: «ديگه دير نکن»! نشستم، معلمم گفت: «دفت را بيار»

اي واي خدايا اينقدر عجله کردم، دفم را فراموش کردم. اگر معلمم بفهمد مرا مي کشد. الکي گفتم: «تو ماشين بابام جا گذاشتم. الان ميرم ميارم». و تند تند از کلاس خارج شدم و رفتم بيرون. يک ربع مي شد که راه مي رفتم و نمي دانستم کجا هستم؛ پاهايم مرا به کلاس باز گرداندند. دفعه قبل به معلمم قول دادم تمرين کنم. دفعه قبل تر کتابش را نياورده بودم. اين دفعه هم خودش را؛ معلم حتما مرا اخراج مي کند. وقتي رسيدم، معلمم رو به رويم ايستاده بود. بدنش از شدت عصبانيت داغ کرده بود و موهايش سرخ شده بود. مرا پرتاب کرد به زحل، فضانوردان به من مي خنديدند، چون منم مانند معلمم مضحک شده بودم و لباس هايم سفيد بود. انگار روح بودم؛ فرياد زدم و دوباره جلوي معلم ظاهر شدم؛ ولي او اين بار مرا به يک کنسرت دف زني پرتاب کرد. دفي آوردند و گفتند بزن، من هيچکدام از تکنيک ها را بلد نبودم و گوش نداده بودم، اضطراب و استرس زيادي داشتم. ناگهان از خواب پريدم. من قديمي ترين فرد کلاسمان بودم و بهترين دانش آموخته ي آن کلاس، من صبح کله سحر تا شب تمرين دف مي کردم. اکنون من مدرس دف هستم و قرار است فردا با سنتور و تمبک براي اجرا به يک کنسرت خيلي معتبر به تهران برويم.

اگر کاري را دوست نداريد، خب انجامش ندهيد! اگر هم به اصرار مادر يا پدر به کلاسي ميرويد به آنها بگو ممنونم که تا اينجا اينقدر هزينه کرديد و مرا فرستاديد ولي اين مهارت را دوست ندارم در عوض مرا به کلاس ديگري بفرستيد. بر علاقه خود پافشاري کنيد تا به دلخواسته هايتان برسيد.

 

 

 

 محبوبه تبيانيان

کاروان عمر رود منزل به منزل

ياد رويت ميکنم محمل به محمل

گاه کامم تلخ شد از باد وطوفان

مينويسم از برايت از ته دل

 

 

آسمان و ابر کوچک

فاطمه لاکتراش

در يک روز روشن و آبي، آسمان صاف و بينقص بود. ناگهان ابر کوچکي به آرامي از دور به آسمان نزديک شد. اين ابر کوچک، مانند يک نقطه سفيد در پس زمينهي آبي به نظر ميرسيد.

ابر کوچک به آرامي در آسمان شناور بود و به نظر ميرسيد که در حال کشف دنياي جديدي است. او از اين که توانسته بود به آسمان بيايد، بسيار خوشحال بود. او با نگاهي کنجکاو به اطرافش نگاه ميکرد و به درختان، کوه ها و درياهاي پايينتر از خود فکر ميکرد. آفتاب در حال تابيدن بود و با اشعه هاي گرم و طلايي اش، همه چيز را روشن و زيبا مي کرد. ابر کوچک احساس کرد که آفتاب در تلاش است تا نورش را به زمين برساند و همه چيز را شاداب و رنگي کند. آسمان آبي از ديدن اين صحنه ها خوشحال بود. او ميدانست که هر روز با نور آفتاب و حرکت ابرها، دنياي زيرش به يک نقاشي زنده تبديل ميشود. او به ابر کوچک گفت:«خوش آمدي به آسمان! امروز ما با هم دنياي زيبا و رنگي را به نمايش خواهيم گذاشت». ابر کوچک با خوشحالي گفت: «ممنونم! من بسيار شگفت زدهام از اين همه زيبايي. من هم دوست دارم که در اين زيبايي سهيم باشم». و از آن روز به بعد، ابر کوچک هر روز با آفتاب و آسمان همکاري ميکرد تا دنياي زيرشان را زيباتر کنند. آن ها با هم نقاشي هايي زيبا از رنگ هاي آفتاب و شکل هاي ابر به وجود ميآوردند و اين دنياي شگفت انگيز هر روز تماشاگران جديدي پيدا ميکرد.