کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

 

حس قرباني شدن، حسي که امروزه گاهي ممکن است افراد درگيرش شوند. حواستان باشد که به دامش نيفتيد. از آن حس هاست که اگر کسي بيانش کند ممکن است به شما همه انتقال بيابد. مثلا کسي در درس علوم پيشرفت نمي کند و روش تدريس معلم سال گذشته را دليل عدم پيشرفت خود مي داند و تا سال ها با همين ضعف پيش مي رود. يا فردي ترک تحصيل مي کند و بعدها مي گويد چون ناظم مدرسه به خاطر ناخن هاي بلندم با من بدرفتاري کرد؛ من هم نتوانستم اين بي احترامي را تحمل کنم و ديگر مدرسه نرفتم. اگر چنين نميشد الان متخصص جراحي مغز بودم. همه ما از ناملايمات و بي احترامي ديگران ناراحت مي شويم؛ اما زندگي ما ارزشمندتر از آن است که با اين بهانه ها در جا بزنيم. شايد به جاي مقصر دانستن ديگران بهتر است دنبال راهي در مسير خود باشيم. در دنيا راه هاي بسياري براي موفقيت وجود دارد؛ فقط بايد حواسمان باشد که به موقع گام برداريم.

 

 

کدکني بخوانيم

آزاده حسيني

جمله هاي ساده ي نسيم و آب و جويبار

فعل لازم نفس کشيدن گياه

اسم جامد ستاره، سنگ

اشتقاق برگ از درخت

و آنچه زين قِبَل سوال هاست

در بر اديب دهر و مکتب حقايقش

بيش و کم شنيده ايم و خوانده ايم

نکته هايي آشناست.

ليک هيچکس به ما نگفت

مرجع ضمير زندگي کجاست؟!

حافظ مي گويد:«حديث از مطرب و مي گو و راز دهر کمتر جو/ که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را». مرجع ضمير زندگي را هم نمي توان با «حکمت» و «چرا» و «چگونه» پيدا کرد. شايد هر فردي مي آيد و پرسش هاي خود را در جهان باقي مي گذارد و مي رود. تجربه ي ما از زندگي مانند تجربه نسيم و آب و جويبار در گذر است. محتواي اين شعر که اشاره اي به راز بزرگ آفرينش دارد، بسيار ساده و با عناصر طبيعت آغاز مي شود. شاعر حرکات نسيم و جريان آب و جويبار را به جمله هاي ساده اي تشبيه کرده که در جهان شنيده مي شود. کلمه هايي مانند «جمله»، «فعل لازم»، «اسم جامد»، «اشتقاق»، «مرجع ضمير» از اصطلاحات زبان و ادبيات است. شاعر اين اصطلاحات دستور زبان پارسي را کنار هم قرار داده و گويي جهان هستي را به نظم کشيده. «سوال هاست»/ «آشناست»/ «کجاست» با هم قافيه اند که در پايان مصراع  هاي نامساوي و کوتاه و بلند آمده اند. و همينطور «شنيده ايم و خوانده ايم» قافيه هاي دروني و روي يک سطر هستند. «گياه»، «سنگ» با «درخت» از لحاظ ظاهري قافيه نيستند اما آوا و هماهنگي به وجود مي آورند. وزن شعر در تمام بيت ها رعايت شده ولي مانند شعرهاي کلاسيک و قالب غزل و مثنوي و... اندازه هايش برابر نيست. شاعران نوجوان گلشن مهر مي توانيد از اين شعر به عنوان نمونه اي براي تمرين شعر نوشتن بهره ببريد. همانطور که هنرجويان نقاشي گاهي از روي الگو تمرين مي کنند و طرح مي زنند؛ در دنياي تمرين شعر هم گاهي قلم برداريد و شعري از بر اساس الگو بنويسيد. قرار نيست اين شعر شما باشد؛ بلکه صرفا نمونه اي است براي تمرين، تجربه و گامي به مرحله بعدي.

 

 

دختر واليباليست

نازنين زهرا خانقلي

زهـرا دختري بود که بسيار به واليبال علاقه داشت. به همين دليل به مادرش گفت:«مامان ميشه منو بفرستي کلاس واليبال»؟ مادرش که مشغول آشپزي بود، گفت: «بذار بابات بياد تا باهاش مشورت کنم». زهرا آمد جلو و صورت مادرش را بوسيد. مادرش هم دستش را شست و او را بوسيد. مهناز و مهنا قرار بود به خانه ي زهـرا بيايند تا در درس شيمي با هم کار کنند، چون فردا امتحان داشتند. مهناز به مهنا گفت: «بهتره قبل از اينکه خونه ي زهرا بريم براي زهرا يک ست لوازم التحرير بخريم چون فردا تولدش هست». مهنا قبول کرد. پدر زهرا آمد. زهرا آن روز به پدرش خيلي ميرسيد و پدرش گفت:«زهرا جان راستش رو بگو چيزي ميخواي بگي»؟ زهرا گفت:«آره... بابا امروز چند شنبه»؟ پدرش گفت: «دوشنبه! چطور»؟

زهرا ادامه داد: «چندمه»؟ و پدرش که چيزي ناگهان به ذهنش رسيد، گفت: «نوزدهم! آهان امروز تولدته»! و زهرا گفت:«آره براي همين ميخوام منو کلاس واليبال بفرستي»؟!

پدرش پذيرفت و پاسخ مثبت داد و زهرا پدرش را بوسيد و فردايش  ثبت نام کردند. دو سال گذشت و زهرا يکي از بهترين دختران واليباليست شد  و به بچه هاي کوچک تر واليبال ياد مي داد.

 

 

درياي سياه

سيده زهرا علوي نژاد

خوشبختي، چه واژه ي غريب! در افسانه ها بايد به دنبال آن بگردم،  شايد بتوانم پيدا کنم. قلبم درد دارد. دگر نميتوان تحمل کرد اين ويرانه خانه را. رويدادهاي بد به طور متوالي اتفاق مي افتند و راه فراري وجود ندارد. بدي مانند زنجير دور خانه مي پيچد و خانه را در سياهي غرق ميکند. کجاست؟ آن کشتي نجات کجاست؟ آيا صداي فريادهاي ما در عمق اين درياي سياه شنيده مي شود؟ چه کسي مي تواند ما را از اين درياي سياه و گل آلود نجات دهد؟ دست و پا مي زنيم تا در آن غرق نشويم؛ اما در واقع بيشتر در آن فرو مي رويم. دريغ از ذره اي رهايي! در بند بودن بيشتر و بيشتر. انتظار، تنها اميد ما است. هرچند فکر نمي کنم دگر اميدي مانده باشد اما، شايد روزي بتوان فرار کرد، همه ي اين ها در حد احتمالات است. نمي دانم، شايد روزي شد، فرار از اين جهنم پر از آتش. اما مي دانم چيزي که نجاتم مي دهد، خودم هستم و فکرهايم. آدم ها هميشه درگير فکر و خيالاتشان مي شوند و آنچه رهايمان مي کند و اميد مي بخشد؛ تلاش و انديشه خودمان است.

 

 

شميم شاه دادي

غرق در درياي مه بودم، چيزي نميديدم؛ چشم به آسمان دوخته و سعي داشتم خدا را ببينم. از شدت سرما جريان خون را در صورتم حس نميکردم، به خوبي ميدانستم که چهره ام به سرخي لبو شده و يخ زده است. چارهاي نداشتم، نه پناهگاهي بود و نه لباسي که مرا گرم کند. بيش از خودم نگران برادرم بودم، برادري که از همان ابتداي تولدش زندگي ديگر روي خوشش را به ما نشان نداد و ما را از عرش به فرش رساند؛ البته ديگر تکه فرشي هم برايمان نمانده بود. پدرم يکي از شخصيت هاي برجسته کشور بود که به تازگي به همراه مادرم به ناکجا آباد برده شده بود. من که سني نداشتم، نميدانستم مادر و پدرم صبح تا شب به چه کاري مشغولند. تمام کارم شده بود نگهداري از برادر کوچک ترم و همين بيتوجهي آنها بود که زندگي مان را اينگونه ويران کرد. نميدانم چه کردهاند؛ فقط ميدانم آنقدر به مردم بد کردهاند که کسي حاضر نبود به فرزندانشان پناه دهد؛ حتي نمي خواستند لحظه اي چهره مان که بسيار مشابه پدر و مادرمان بود را ببينند و ما از ترس به زمين هاي اطراف روستا پناه برده بوديم. سرما به تمام وجودم نفوذ کرده بود و به راحتي حس ميکردم که لحظات آخر است و مدتي بعد در آغوش گرم مادربزرگ مرحومم جاي خواهم گرفت. ناگهان چيزي توجهم را جلب کرد و باعث شد تمام توانم را به کار بگيرم تا چشمانم باز بماند. مردي چهارشانه و قد بلند که چهره اش در انبوه مه قابل تشخيص نبود. خواستم فرار کنم اما ديگر تواني برايم نمانده بود. نميدانم چه شد اما وقتي چشمانم را باز کردم در بيمارستان بودم و حال ده سال از آن ماجرا گذشته و من و برادرم در خانهاي زندگي ميکنيم که نامي از صاحبش نميدانيم و هر ماه پشت در آن خانه پر از خوراکي هاي رنگارنگ ميشود، کيسه هاي پر از خوراکي و پول. نميدانم آن مرد که بود اما به ما زندگي بخشيد بي آنکه نامش را بدانيم. او براي من نشانه اي از خدا بود که در آن نابودي عاجزانه خواسته بودمش.

 

 

 جوش هاي چرکي

يسري شهواري

سلام من رزي هستم، چهارده ساله. تنها زندگي ميکنم و خيلي شادم. ميخوام براتون داستان جالبي از چند روز پيشم تعريف کنم. من عاشق پوستم بودم و هرماه نصف پولي که از راه آشپزي به دست مي آوردم رو صرف خريد مايع شوينده مناسب و صابون با کيفيت و حوله مخصوص مي کردم. يک روز صبح زود بيدار شدم، حالم زياد خوب نبود؛ گرمم بود، احساس مي کردم تب دارم. صورتمو شستم و خشک کردم. براي صبحانه دوتا زردآلو و ده تا آلو رو با خيار به شکل چهارخونه خرد کردم. بعد هم چاي ماسالا و با کمي دسر بيسکويتي و ژله خوردم. بعد رفتم سفارش بگيرم. لباس هاي مخصوص و هميشگي که براي رستوران مي پوشم را پوشيدم. لباس سفيد و دامن چهارخانه سياه و سفيد با جوراب بلند و سفيدم را با کتوني سفيد. رفتم رستوران و سفارش گرفتم. البته جلوي هرکسي مي رفتم و ميگفتم چي ميل داريد، خنده ريزي مي کرد، با دستمال جلوي دهانش را مي گرفت و پاسخ مي داد: «ممنون زحمت نکش، گرسنه نيستم».  من که از رفتار مشتري هايم تعجب کرده بودم و حالم بد بود، تعطيل کردم و رفتم. به خونه که رسيدم رفتم صورتم رو بشورم ديدم که صورتم سرخ سرخ هست. دست ها و پاهايم هم همينطور. اهميتي ندادم، صورتم رو شستم و ساندويچ پنير با ماست يوناني خوردم. اصلا حال هيچ کاري نداشتم و هي ميخواستم برم بيرون براي شام خريد کنم. اينقدر سرگيجه به من زور گفت که مجبور شدم براي شام فقط چايي با مرباي آلو بخورم. نصفه شب درد صورت و دست و پا مرا ديوانه کرد. تا صبح نخوابيدم. صبح خواب آلوده رفتم صورت بشورم که بعد از ديدنش آن چنان جيغي زدم که حتي جوجه گنجشک هايي که تازه ميخواستند پرواز ياد بگيرند از ترس تند تند بال بال زدند و پرواز را مجبوري سريعتر ياد گرفتند. فکر ميکنيد چه بود؟

صورتم پر از جوش چرکي شده بود، لباس هامو پوشيدم و رفتم دکتر، دکتر که منو معاينه کرد گفت: «آبله مرغان گرفتي» من هم جواب دادم: «دکتر الان وقت شوخي نيست! منو هرچه سريعتر معالجه کن»! دکترم دوباره نيمه عصباني و نيمه خونسرد جواب داد: «شوخي نيست، گفتم آبله مرغان گرفتي»!

-اي بابا! خانم دکتر! دوباره که گفتي مرغارو آواره کردي!

-نه جانم، اينو نگفتم؛ نام بيماري شما آبله مرغان هست و مُسريه. يعني به ديگران منتقل ميشه. دو هفته استراحت کن. بيا اينم داروي تب بر. اگر تبت بالاي چهل درجه رفت، بيا تا با طب سوزني درمانت کنم».

من هم دو هفته استراحت کردم و صبحانه، ناهار، عصرانه و شام فقط سوپ خوردم. بعد از اينکه خوب شدم، نامه اي از طرف مادرم دريافت کردم: «دختر عزيزم رزي جان! پدر تو حالش خيلي بد است. خواهرت ليسا هم روزها سرکار ميره. من هم که همش بيرونم. دختر گلم! تا دوروز ديگه خودتو برسون و براي پدرت غذاي مقوي آماده کن! من هم ساک و وسايلم را جمع کردم تا بروم پيش پدرم. وارد خانه که شدم، برق ها خاموش بود. بوي دود به مشامم مي رسيد، يکدفعه برق روشن شد. کيک تولدي وسط ميز بود با عکس دختري که جوش هاي زيادي داشت. با گل هاي فرانسوي و آبنبات ها و تارت هاي ژله اي. مادر و پدرم و ليسا همه به من تبريک گفتند و من هم شاد و خوشحال از آن به بعد پيش آنها زندگي کردم. و خانه قبلي ام را اجاره دادم.

 

 

آيدا منوچهري

غمگينم. مانند ماهي که از تنگ بلورين مورد علاقه اش دور است. گچي که ديگر بر روي تخته سياه کشيده نمي شود. و عروسکي که دستان گرم و کوچک مادرش به دور تن و بدن نحيفش پيچيده نمي شود. اشکي از چشمانم نمي آيد و سر دردم هر لحظه تشديد مي شود. شايد فکر کردن به آن بهشت سر سبز کمي حالم را بهتر کند. فکر کردن به کوچه ي ياس قلبم را آرام مي کند. قلبي که ديگر جاني براي ادامه دادن ندارد اما واي بر آن روزي که از کار بيفتد. کوچه ي ياس همانند اسمش مملو از ياس هاي سفيد و بنفش است. امان از آن بوي فوق العاده که تو را مدهوش وجودش مي کند و حضور خود را به بهترين نحو بيان مي دارد. ياس هاي کوچکم هميشه در حال نزاع با گل هاي رونده ي همسايه بودند، از گل رَوَنده بدم نمي آيد اما به دليل اينکه با اذيت ياس مهربانم جاي رشدي براي او نمي گذارد، دل خوشي از آن ندارم. گفتم همسايگان، ياد آن دورهمي هاي ماهانه بخير که هر ماه همه افراد کوچه به خانه ي يکي از اهالي محل روانه مي شديم. آن خنده هاي بدون غم، چشمان بدون اشک و پاک و زيبا. شهري که در جنگل وسيعش حيوانات کوچک و بزرگ به جنب و جوشند.

شهري کوچک اما با دلي بزرگ که به افراد زيادي مکاني براي زندگي و کاشانه اي براي آرامش داده است. دلم براي جنگل چهار فصل و رودخانه هاي سرد و زلال زادگاهم تنگ است. رودخانه هايي که هميشه پذيراي مهمان هاي کوچک و پر سر و صدا هستند. سرم پر از فکرِ پياده روي هاي روزانه همراه با مادرم است، پياده روي در دل جنگل و صحبت کردن درباره ي موضوعات مختلف زندگي و در آخر نوشيدن از چشمه ي زلال و زيبا. نفس کشيدن در آن هواي سرد و پاک کجا و نفس کشيدن در اين شهر پر از آلودگي کجا؟

دلم نوازش کردن گربه هاي کوچه ي ياس مي خواهد و ترسيدن از سگ بزرگ همسايه و در عين حال قربان صدقه رفتنش، سرسام گرفتن از سروصداي بچه هايي که دخترانش در حال تزئين ماشين پارک شده در کوچه و پسرانش در حال جمع کردن تزئينات مورد نياز ماشين هستند. با حس کردن خيسي اشک بر روي گونه هايم شاد مي شوم. بالاخره، جمع شدن اشک در چشمانم منجر به باريدن آن ها شد. حالا که اين قفل شکسته پس لازم است براي تمام چيزهايي که به آن فکر کردم گريه کنم و پس از پايان آن کار خسته کننده با مادرم تماس بگيرم و از مزيت هاي مهاجرت و موفق شدنم در اين کشور غريب برايش بگويم.

 

 

محو و مبهوت

فاطمه مزنگي

به ارواح و ديو و مردگان اعتقادي نداشت، اما پايه اين بي اعتقادي فقط تا همان شب پايدار بود و به يکباره فرو ريخت. از نيمه شب گذشته بود و هواي مه آلود کوهستان رفته رفته به کوهپايه هايش ميرسيد و تمام خانه هاي روستايي را در خود مي بلعيد. لولاي در اصطبل زنگ زده بود و به خاطر سهل انگاري اش خوب بسته نشده بود و مثل فلوتي که توسط قاصد مرگ نواخته ميشود در هياهوي باد مي رقصيد و ميخنديد. با سرعت در و پنجره هاي چوبي خانه را محکم کرد. کاغذ زرد قلم نوشته به خون حيواني را به اصرار پدر به درب چسباند. فارغ از اينکه کم حواسي اش باعث شده بود که کاغذ به درب نچسبد و به راحتي به زمين بيفتد. صداي همهمه اي اطراف روستا را پر کرده و خواب شبانه را دريغ مي کرد. به گمان پدر که همه چيز امن و امان است و کاغذ زرد را به دستور او به درب خانه آويخت. پدر روي تشک تخت خوابيده بود و صداي خر و پفش نشان از خواب هفت پادشاهش داشت. صداي قدم هاي کشيده و آهسته اي از پشت در خانه بدنش را به لرزه انداخت و در پي آن صداي باز شدن لولاي در کاري کرد که خون در بدنش يخ بزند. جاروي بلندي که به ديوار تکيه داده بود را برداشت و به حالت حمله رو به روي خود نگه داشت. در به آرامي باز شد. از پشت مه عظيمي که ديدگان را مي پوشاند، هيچ چيز قابل رويت نبود. اما به هيچ عنوان نميتوانست گمان کند که باد در را باز کرده است. چند قدم به سمت در برداشت که ناگهان نور برنده و سفيدي فضاي پوشيده از مه را دريد و صداي افتادن و ضرباتي که از جانب باد به گوش ميرسيد، کنجکاوش کرد که نزديک تر شود. گوشه اي از غريزه بقا سعي در خاموش کردن حس قلقلک مانند کنجکاوي داشت و گوشه ديگري با احساس مور مور شدن و کرختي بدن ميگفت که اتفاقي عجيب در مقابل ديدگانش در حال رخ دادن است و شايد اين شب تنها فرصتش براي ديدن يکي از اين به ظاهر شايعات کوهستان باشد. صداي ضربات کمابيش به چرخاندن چوب در هوا ميماند ولي تيزتر و شکافنده تر. با صداي خرخر عجيبي سر جايش ايستاد و به اطراف نگاه کرد. گمان ميکرد حيواني وحشي در اطراف است ولي تا به حال چنين صدايي نشنيده بود که ناگه صداي فلوتي گوش خراش و زننده او را به زمين انداخت. و آخرين صحنه اي که قبل از بسته شدن پلک هايش ديد فردي سفيد پوش بود که در ميان مه و ابر ميرقصيد و مي نواخت و دسته اي سايگان تيره و تار او را دوره کرده بودند و به يکباره محو ميشدند.

 

 

بخش دوم

 نوشته سرنوشت

نرگس کوهکن

 

زندگي، سرنوشت، آينده همه توهمند، مي دانيد خواستم از سرنوشت انتقام بگيرم که خودش برايم تصميم گرفت و من مطيع و انجام دهنده بودم همه چيز را جوري کنار هم ميچيند که اصلا نمي فهمي، اما داري با سياست سرنوشت جلو ميروي. دير شد، اما فهميدم سخت ترين انتقام از سرنوشت شادي است که شده سخت ترين کار در اين زمان سکون. تنها ميتوانم بگويم جهان دوروي فريبنده اي دارد هر رويش هم جذابيت خاص خودش را دارد و تو را به يکي از چالش هاي زندگي ات مي کشاند آنقدر آهسته آهسته مي شوي انسان ديگري که حتي خودت هم باورت نمي شود تو هماني! ناگهان ميبيني بله تو هستي خود خودت اما خودت را نمي شناسي آري بي رحم ترين معلم زندگي سرنوشت است بدون درس دادن امتحان مي گيرد امتحانات سخت که تو را براي زندگي خراش دهد آنقدر که با چرخ دنده هاي ديگر هماهنگ شوي و بچرخي تا چرخه ي زندگي بچرخد. ميتوانم تنها کلامم را با زبان قلم بنويسم از امتحاناتش درس بگيريد سخت است اما براي زندگي ضروري است، شادي! لبخند! حال خوب! تمام اينها کلمات آشنا اما غريبانه اي که در زندگي سکون نامفهومند اما تو بايد به آنها معنا ببخشي تا در جريان زندگي، به هرجا که کشانده شدي شاد باشي از دل خوشي قلبت!

 

ميان خيمه ها

    سيده فاطيما عقيلي

 

مي سوزد دلم در ميان خيمه ها/ مي پيچد صداي گريه، در ميان لشکرها

عمو عباس چرا نيامد؟/  مشک پر آب، چرا نيامد؟

چرا مي بيند چشمم سراب/  آه از طفل شش ماهه ي رباب

بابا جان، زخم شده صورت ماهت!/  چرا لبخند نيست بر لبانت؟

عمه زينب بي قرار است!/  نمي دانم چرا او، بي تاب است!