اتاق با در و ديوار گفت‌وگو مي‌کرد


شعر و ادب |

ماريا سلماني

من از نگاه خودم در اتاق ترسيدم

و از پيامد اين اتفاق ترسيدم

منِ مقابلِ من در اتاق ميخنديد

براي آينه اين جنگ نابرابر بود

يکي هميشه مرا در تو جستوجو ميکرد

صداي جيغِ بلندي اتاق را کَر کرد

دلم حضورِ خودم را دوبار باور کرد

به سمتِ پنجره بياختيار پرت شدم

تمامِ وحشتِ من در نبستن در بود

دري که باز مرا با تو روبهرو ميکرد

اتاق در بغلم، تختِخواب حظ ميکرد

تنم پتويِ شبم را سحر عوَض ميکرد

چراغِ سقف، شبيهِ اتاقعمل ميکرد

بهجاي تيغ به دستِ پزشک، خنجر بود

چه خوب زخمِ مرا زندگي رفو ميکرد

چقدر مرگ، کنار تو زندگي کردم

چقدر مرد، کنارِ تو کم نياوردم

تو نيستي و لباسِ تنت مرا پوشيد

تو ميز چيدي و اين بار شام آخر بود

اتاق با در و ديوار گفتوگو ميکرد

يکي کنار من از اتفاق رد ميشد

تمامِ خانه در اين سالها رصد ميشد

زني به بوي تنت رويِ تخت، عادت داشت

اتاق تلخترين اتفاق آذر بود

که مضحکانه مرا با تو آرزو ميکرد

شکستم آينه را تا هزار قسمت شد

هزار قسمتِ من باز هم مرمّت شد

رگم مرا زد و خونم اتاق را پاشيد

تنم سوار بر اين خانهي شناور بود

هزار آينه تنها بگومگو ميکرد

تبِ چهلدرجه باز هم دچارم شد

دوباره خوردنِ سمّ از لبت ويارم شد

چقدر شير در اين سينه، گاز ميگيرد

چقدر دختر ديوانه زود مادر بود

هميشه دست مرا بازي تو رو ميکرد