قطار مي‌رود و سوت مي‌کِشد قَلبم


شعر و ادب |

 

ريحانه دانشدوست

 

قَطار ميرسد و ايستگاه مُنتظر است

که پرده از سرِ دلتنگيِ تو بردارد

به بوسههايِ نجيبت قسم که ميدانم

خدا به من چه نگاه مقدسي دارد

خدا به من چه نگاه مقدسي دارد

که در تماميت چشمهايِ من جاريست

بناي رومي تو هستم و درون تنم

نگارخانهاي از نقشهايِ مِعماريست

کنار تو که الفباي زندگيّ مني

رسيدهام به زُلاليِ آب سيسنگان

به جامهايِ لَبالب شرابِ شيرازي

به دَمکِشيدهترين چايهايِ لاهيجان

کُجاي وسوسههاي مني که اينگونه

خطوطِ رويِ لبت بر لبِ من اُفتاده

درونِ تشنگيات ميدوم که شک نکني

خدا به من چه قدمهايِ تازهاي داده

بيا ببين که در اين رِيلهاي سرگردان

موازيات شدم و کورهراه ما خوب است

خدا، کنارِ من و تو بماند و ما را

به ناکُجا برساند که ناکُجا خوب است

خدا، کِنار من و تو بماند و ما را

به نُقطهاي برساند که يک نفر باشيم

دوتَن که صاحب يک روح مشترک هستند

که ضَرب در هم و در هم تنيدهتر باشيم

قطار ميرود و سوت ميکِشد قَلبم

و چشمهايِ تو در روبهروم ميبارد

چِقدر حافِظهام را محاصِره کردي

عجب نگاهِ عجيبي خدا به من دارد