کتاب يار مهربان


یادداشت |

 

سيدمحمد ميرموسوي

بعد از ظهرها درگوشه اي از ميدان شهرداري، کتاب هاي نو و دست دوم حراج مي شد.کتابفروش مردي بود؛ بلندقامت، لاغراندام و با موهاي مجعد جوگندمي. يک عينک ته استکاني به چشم ها داشت، و هنگام راه رفتن يک طرف کمرش را قوز ميداد. کتاب هاي خوبي هم حراج مي کرد. کتاب هاي خوب و ناياب ادبي و هنري. گاهي بيجهت چشمانش ميلغزيد و سرش را تکان مي داد. بعضي ها مي گفتند، چون زياد کتاب خوانده، مُخش عيب برداشته و کمي ناميزان است!

يکي دوبار رفته بودم آنجا و با حسرت به کتاب ها نگاه کردم و آن هايي که باب دلم بود را ورق زدم. افسوس که پول نداشتم و گرنه با دست پُر به خانه بر مي گشتم. پول هفتگي محصلي ما زياد نبود. با خريد مقداري خوراکي و نوشت افزار تمام مي شد. تازه بيشتر خوردني ها را از خانه مي آورديم. کتاب هماني بود که در مدرسه مي خوانديم و خريد کتاب آزاد براي پدر و مادرمان قابل قبول نبود. گاهي مي گفتند: مي خواهي درس بخواني يا بروي کتاب بخواني؟!

با اين وضعيت نمي شد براي کتاب تقاضاي پول کرد. بيچاره ها حق هم داشتند، به يک بدبختي از شکم خود مي زدند، ما را راهي شهر مي کردند تا به مدرسه برويم و براي خودمان چيزي بشويم!

کتاب خواندن کار شايستهاي نبود. مادرم وقتي ميديد زياد کتاب ميخوانم، براي لحظهاي به چشمان خستهام که گاهي سرخ بود، خيره ميشد و با لحني که سعي ميکرد جدي باشد، ميگفت: «زياد کتاب نخوان. نشنيدي مردم ميگويند مخ آدم پِليچ ميخورد و عيب ميکند!» 

اوايل نگران بودم، نکند مخم پيچ بخورد و عيب و ايرادي پيدا کند و بعد با يک بغل کتاب و مجله راه بيفتم توي کوچه و خيابان و بچّهها برايم بخندند و با لحن مسخره بگويند:« آي کتابي! آي کتابي!»

بعضيها ميگفتند، عشقي!عاشق! عاشق کتاب! اوايل ناراحت ميشدم، اما عاشق کتاب بودن چيز بدي نبود. و براي من فراتر از اين حرفها. به همين خاطر بعضيها به من ميگفتند؛ تو پيشاني ات يک کمي بلند است. يعني يک چيزي ميشوي! و من هم احساسي و هيجاني شده بودم و ديوانهوار کتاب ميخواندم. داشتم با دقت کتاب ها را يکييکي دنبال ميکردم که چشمم افتاد به رمانِ بينوايان. جلد زيبا و کلفتي داشت. صفحه اول را خواندم. جذب داستان شده بودم که کتاب فروش جلو آمد و آرام به پشتم زد و گفت:« بسه ديگه داداش! همه را نمي شود اينجا خواند!»

صورتم مثل لبو سرخ شد. با شرمندگي کتاب را گذاشتم سرجايش و گفتم:«ببخشيد. قيمتش چنده؟»

با بيميلي گفت:« دويست تومان.» 

دويست تومان براي من پول زيادي بود. خرج دو هفته من!

کتاب فروش درحالي که سرش را برگردانده بود، پيش خودش غُر مي زد.

« همه مي خواهند کل کتاب را همين جا بخوانند!»

در همين لحظه جواني لاغر اندام که ريش پرفسوري داشت کتاب را برداشت و با يک نگاه سرسري پولش را داد. داشت ورق مي زد که سرم را بردم جلو و گفتم:« کتاب خوبي است؟»

آهسته و بيتفاوت، و اندکي هم بيميل و بي اعتنا جواب داد:« هنوز نخواندم. ولي نويسنده اش مشهور است.»

با پُر رويي کتاب را از دستش گرفتم و به بهانه ورق زدن مقداري ديگر از آن را خواندم. نثر زيبا و پُرکششي داشت، با تصويرسازي هاي مناسب. جوان سرگرم نگاه کردن به کتاب هاي ديگر بود. کتاب فروش کتاب پيرمرد و دريا را برداشت و نشانم داد. گفت:« اين هم کتاب خوبي است.»

براي اين که نشان بدهم از کتاب زياد سر در مي آورم، گفتم:«آره. نويسنده اش معروف است. مال آمريکاي لاتين.» سرش را جلو آورد و با ترديد نگاهم کرد:« طوري تعريف مي کني که انگار دوستش هستي!...حالا مي خواهي؟»آهسته گفتم: «راستش فعلا پول ندارم.» جوان يک وري و ناباورانه نگاهم کرد. لابد پول نداشتن، برايش چيز عجيب و باورنکردني بود. کتاب را به او دادم. گفت:« قابل ندارد.» سرم را به نشانة سپاس تکان دادم. دلم ميخواست بگويم اگر ممکن است چند روزي به من امانت بدهد تا بخوانم و بعد برگردانم، اما خجالت ميکشيدم. با کسي که آشنا نبودم، چنين تقاضايي به جا نبود. جوان حرکت کرد و کتاب را هم با خودش برد. هنور مزه شروع داستان توي دلم بود و يک جور دل تنگي توي دلم نشسته بود. انگار دلم را هم با خودش برد. بيميل حرکت کردم به سمت خانه. غرق در افکار خودم بودم که يک دفعه شيشه تُرشي انار در ذهنم جرقه اي ايجاد کرد. با خودم گفتم: «مي شود ترشي نخورد. اما نمي شود کتاب نخواند! بهتر است آن را بفروشم و از پولش کتاب  بخرم.»مادرم آن سال ترشي انار زياد بار گذاشته بود. مي توانستم هر هفته براي مصرف خودم بياورم. رفتم پيش آقاي لطيفي دکّاندار محله، با لبخند گفت:« ترشي انار؟به! به! چرا نخوام!»

لحن کلامش نشان مي داد که مشتاق است. دوباره گفت:« چرا نخواهم. بايد تُرشي را ببينم.»   سريع رفتم خانه و ترشي را  برايش بردم. يکي دو تا انگشت زد و خورد، لب هايش را جمع کرد و ابروهاي کماني اش را يک رج کشيد بالا. و شروع کرد به تعريف کردن.« به! به! عجب ترشي بيستي! هرچه داري بياور، مي خواهم.»

خيالم که راحت شد،گفتم: «همين قدر بيشتر ندارم. هفته هفته برايتان مي آورم.»

روي ترازو وزن کرد. گفت:« از نيم کيلو بيشتر نمي شود.»

سرم را تکان دادم. لطيفي گفت: «چيزي نمي خواهي؟ قند؟ چايي؟...»

همه چيز لازم بود. اما پول بيشتر نياز بود. آقاي لطيفي گفت: «بسيار خوب.»

پولش را داد و با خوش حالي به کتاب فروشي رفتم و دو تا کتاب داستان خريدم.

هفته بعد از مادرم ترشي طلب کردم. مادرم با تعجّب گفت:« همه را توي يک هفته خوردين؟»

با خنده گفتم:«آره. ديگه ترشي خور شدم. هر هفته بايد برايم آماده کني. يعني ترشي براي درس خوب است!»

مادرم لب خند معناداري زد و گفت:« مگر چه غذايي مي پزيد که اين همه ترشي لازم داريد؟ تازه ما شنيديم نبايد ترشي بخوري!»

مانده بودم که چه جوابي بدهم. هيچ غذايي نپخته بوديم که نياز به ترشي باشد. غذاي ما نيمرو بود و سيب زميني آب پز. مادرم بيشتر پُرس و جو  نکرد. گفت:« خيلي زياد ندارم. مگر چقدر انار داشتيم؟ همين قدر هم  رفتم توي باغ مردم جمع کردم.» 

از آن به بعد مادرم هرکجا نشست و برخاست، با آب و تاب فراوان گفت که من از وقتي که براي ادامه تحصيل به شهر رفتم به ترشي خيلي علاقه مند شدم و اين کار برايم دردسر ساز شده بود. بعضي ها مي گفتند، نبايد زياد ترشي بخورد. ترشي خورها چيزي نمي شوند و ممکن است خُل و چِل هم شوند. اما من گفتم اين حرف ها مال قديمي هاست و من تُرشي را دوست دارم. از آن به بعد هرکجا مهماني مي رفتم فاميل ها برايم ترشي جداگانه ميآوردند و من براي اين که حرف مادرم دو تا نشود به زور آن را مي خوردم. پيش خودمان بماند؛ در صفحهي دوم دوسه تا از کتابهايي که با پول ترشي خريده بودم، نوشتم:« خريد با کمک ترشي!»و زيرش يک امضاء گنده و تاريخ خريد آن.

 

نويسنده