کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت

دبير صفحه

 

تا حالا شده در مدرسه يکي از همکلاسي ها بي اجازه سراغ کيف شما برود و دفتر و مدادتان را بردارد؟ خود شما چه طور؟ تا حالا چندبار بي اجازه و بي خبر از وسايل ديگران استفاده کرديد؟ اينکه خودکار ديگران را براي خود برداريم کار خوبي نيست، حتي اگر قيمت چنداني نداشته باشد. اينکه ماشين ديگران را برداريم و برويم به جايي دور کار خوبي نيست. اينکه ببينيم کسي مثلا پانزده انگشتر طلا دارد و يکي را براي خود برداريم و بفروشيم کار خوبي نيست. حتي اگر با پولش براي مردم فقير کتاب بخريم. اينکه از اينترنت مقال، داستان يا انشايي را برداريم و به نام خود به معلم تحويل دهيم؛ کار خوبي نيست. مهم نيست که معلم ما متوجه بشود يا نشود. مهم نيست چند نفر اطراف ما از اين کارها مي کنند. مهم نيست چقدر اين کار عادي شده باشد. مهم اين است که کار شايسته اي نيست. اين کار نامش سرقت ادبي است.

 

 

آزاده حسيني

 

کدکني  بخوانيم

 

اينکه مي گويند آن خوشتر ز حسن

يار ما اين دارد و آن نيز هم. حافظ

استاد شفيعي کدکني در کتاب زبان شعر در نثر صوفيه، واژه ي «آن» در ادبيات را معني کرده و مي گويد آنچه در زبان فارسي به «آن» معروف است، مي توان جوهره ي جمال دانست و اين ويژگي در زبان هاي ديگر وجود ندارد. يکي از کتاب هاي معروف استاد محمدرضا شفيعي کدکني، «موسيقي شعر» نام دارد که به موضوع ويژگي هاي شعر مي پردازد و در اين کتاب مي گويد: شعر حادثه اي است که در زبان روي مي دهد و در حقيقت، گوينده شعر با شعر خود، عملي در زبان، انجام مي دهد که خواننده ميان زبان شعري او و زبان روزمره و عادي؛ يا به قول ساختارگرايان چک:زبان اتوماتيکي؛ تمايز احساس مي کند. از همين ديدگاه با هم چند شعر انتخاب کرديم وطي ماه هاي اخير در گروه گلشن مهر با هم خوانديم و شنيديم. از آن روي که شفيعي کدکني مي گويد در زبان روزمره، کلمات طوري به حالت اعتيادي به کار مي روند که گويي مرده اند و جلب توجه نمي کنند. اما در شعر اين مردگان زندگي مي يابند و يک کلمه که در مرکز مصراع قرار مي گيرد، سبب زندگي تمام کلمات ديگر آن شعر مي شود. اين بار شعري به عنوان مثال نياورديم و با معرفي کتاب به شناخت بيشتري از استاد رسيديم. به عنوان تحقيق اين هفته: مانند هفته قبل باز هم شعري از استاد بخوانيم و ديگر اينکه در ديوان حافظ بيت هايي که کلمه ي «آن» به کار رفته را پيدا کنيد تا با هم به بررسي اش بپردازيم.

 

 

اجباري در مسير

فاطمه  مزنگي

با خستگي خودش را روي صندلي کنارش پرت کرد. شانه هايش از شدت کار زياد و قوز کردن هاي متوالي گرفته بود و با ماساژ دادن آنها سعي در تسکين دردشان داشت. هنوز ثانيه اي از نشستن او نگذشته بود که استاد درس تخصصي او بالاي سرش ايستاد و درحالي که يکي از دست هايش را در هوا تکان مي داد و با ديگري خط و نشان ميکشيد؛ با صداي بلندي گفت: «چرا نشستي؟ عجله کن! با اون حجم از کار و آماده کردن مقاله وقتي براي استراحت و يللي تللي کردن نداريم. يادت باشه که نمره ي پايان نامه ات به تحويل به موقع اين مقاله اي که داري مينويسي بستگي داره و اگه توي کارت ذره اي کم کاري ببينم، خودت ميدوني که چقدر به ضررته ديگه»! از شدت سردرد چشمانش تار شده بود و احساس گرما ميکرد. شايد هم تب داشت. اما براي استاد او اين چيزها فقط بهانه اي براي فرار از کار به شمار مي آمد لبخند بي جاني زد و به سرعت از جايش بلند شد که صداي اعتراض استخوان هايش بالا رفت. اما بي توجه به آنها درحالي که روي ميز را مرتب کرد، سرش را تکان داد و گفت: «بله! بله! البته! اصلا نگران به موقع تمامکردن مقاله نباشين! همين امشب کامل و ويرايش شده براتون ارسالش ميکنم.

از الان حواسمو بيشتر جمع ميکنمم. خيلي ممنون که بهم گوشزد کردين! سردردش رفته رفته بيشتر مي شد. بر زبانش «بله چشم قربان» تبديل به تکه کلامي تکراري و از روي عادت شده بود. و اين شب بيداري ها و بيگاري ها برايش مانند تکليف اجباري دبيرستان ميماند. با لبخندي مصنوعي با دست استادش را به سمت صندلي راهنمايي کرد و قهوه اي که براي خود آماده کرده بود را به استادش داد و گفت: استاد! شما کمي استراحت کنيد! منم ميرم تا کار مقاله رو زودتر تمام کنم. استاد که با ابروهاي درهم هميشگي و چشمان تيره اش در حال نوشيدن قهوه بود؛ گفت: خوبه! آفرين. دانشجوهاي ديگه بايد از تو ياد بگيرن!

پاهايش را روي زمين مي کشيد و به سختي دوباره به اتاق کارش برگشت. چاره اي نداشت. از اول ميدانست که اين استاد چگونه آدمي است و با اينحال مجبور به انجام اين کارها بود. چرا که انتخاب اين واحد درسي به عهده خودش نبود. تا نيمه شب با چشم هاي پف کرده و سرخ بيدار ماند و سپس  آخرين کلمه را تايپ کرد .نفسي از سر خستگي کشيد و کش و قوسي به بدنش داد. سپس فايل را براي استادش ارسال کرد و بالاخره از اين کار طاقت فرسا نجات پيدا کرد. چند هفته اي از آن روز ميگذشت. و هيچ خبري از استادش دريافت نکرده بود. و تنها موضوعي که اين ميان باعث ميشد خيالش راحت باشد اين بود که قبولي پايان نامه اش با نمره ي بالا قطعي است. چند روز بعد که در حال نگاه کردن به محتواي سايت دانشگاه بود نگاهش به مقاله اي خورد که عنوانش هماني بود که خودش براي مقاله انتخاب کرده بود و جالب تر اينکه آن مقاله به نام استادش ثبت شده بود. مقاله همان مقاله اي بود که چند ماهي را روي آن به سختي کار کرده بود و شب بيداري هاي زيادي برايش کشيده بود. چيزي سخت قلبش را درهم فشرد. با اينکه ميدانست هدف استادش در نهايت همين است. و خودش هم مجبور بود که در نهايت اين کار را انجام بدهد. اما باز هم با ديدن اسم استادش زير مقاله سردرد گرفت و حسي بد در دلش رخنه کرد. نبايد اين موضوع او را آزرده ميکرد. اما، خب ...  اين يک سوءاستفاده کاملا واضح و يک سرقت ادبي از يک دانشجو بود.

 

 

 

فائزه رسولي

غم هجر آمد به جانم که بگويم شعري

ليک که من شعري تازه ندارم

بلبل اگر فرياد زند خواهم خواند

حاشا که دگر غزلي تازه ندارم

اي مطرب ساز بزن که تو سازي

من ني ام غزلم قافيه اي ديگر ندارد

آمدم از عشق بگويم اما

يار ما که دگر ساز غمش سوز عشق ندارد

گفتي شعر بگو ميخوانم اما

بعد تو شعر دگر رنگ و روي تازه ندارد

معشوق مني و حالت امروز خوش است

تو ميخواني و من شعر ندارم

شايد بشود بعد تو دل عاشق و اما

عشق يک بار است و دگر بعدي ندارد

بعد از تو جنون بر سر ما خواهد ساخت

خانه بي عشق دگر معني ندارد

من ميشنوم شعر تو را

اما هر که بعد از من بشنود دگر جاني ندارد

بعد من مي خور و راحت باش اي مست

اينجا دگر کسي نقش ساقي ندارد

جام ايمان تو را هر که پر کرد بگو

بعد من هيچکسي سوز شاعري ندارد

 

 

زهرا رياحي

دزدي ناموفق در شبي ترسناک

سلام! مي خواهم براتون خاطره اي خنده دار و ترسناک، از اولين دزدي ام بگويم. خانه ي ما در کنار خانه ي همسايه اي است که مرغ و خروس و پرندگان زيادي دارد. راستي اين را هم بگويم که دو سال، خانواده ام به سفري دور و دراز رفته بودند و من دوازده ساله را تنها گذاشتند. من چون دختر کم اشتهايي بودم، تا يک هفته ي اول، چيپس و شيريني و شکلات و هله هوله ها را تمام کردم؛ چون عاشق مزه شان بودم. بعد از گذشت يک ماه، نصف خوراکي هاي يخچال، تمام شد و يک ماه بعدش ديگر حتي يک تکه نان هم نداشتم. پول هم نداشتم. فقط، موبايل داشتم که با آن هم سفارش مجازي نمي دادم چون پول نداشتم. قبض هاي برق و گاز نمي آمد؛ چونکه پدرم، با شرکت ها مشورت کرد و نه برق داشتم نه گاز! فقط آب داشتم. هيچکدام از همسايه ها هم، نبودند؛ چون تابستان بود و به سفر رفته بودند. اين را هم بگويم که مغزم برخلاف اخلاق من با من، حرف مي زند و من را عصباني ميکند اما چه بگويم، مغز است ديگر. مغزم وقتي روي تختم دراز کشيده بودم دهان باز کرد و گفت:« برو خانه ي همسايه ات و مرغ هايش را بدزد و کباب کن»! با عصبانيت، مشتي به سرم کوبيدم و گفتم:« آخر تو چه جور مغزي هستي! اولاً دزدي کار زشتي است. دوماً من دلم نمي آيد پرنده يا جانوري را بکشم و يا بخورم. سوماً مگر من عنکبوت هستم که از ديوار بالا بروم و بيفتم توي خانه»! اين را که گفتم، صداي سوت مغزم را حتي گنجشکان بالاي سيم برق هم مي شنيدند. مغزم، جوابي براي حرفم، نداشت چون حسابي داغ کرده بود و دردش هم آمده بود. خلاصه تصميمم را گرفتم و به زور، از در کنار خانه ي همسايه ام، بالا رفتم و افتادم داخل خانه و تا برم قفل در را به هر نحوي باز کنم، حس کردم که مچ پايم داخل منگنه اي گير کرده است و خيلي دردم آمد. فکر کردم لابد تله است و تا دست زدم، دستم را هم انگار حيواني گاز زد؛ چراغ دستي ام را روشن کردم و ديدم خروس جنگي حياط همسايه است و پريد روي سرم و با جيغ و داد، از بالاي ديوار، فرار کردم و فوري به سمت خانه ام رفتم و تصميم گرفتم که ديگر دزدي نکنم و در عوضش هم آن روز از شانس خوش من، يکي از همسايه هايم از سفر برگشت و خانم همسايه، آشي آورد و به او ماجرا را گفتم و او موبايل خود را به من داد چون موبايل من، شارژ پولي نداشت و من با موبايل خانم همسايه، به پدر و مادرم زنگ زدم و هم پدر و مادرم به کارتم پول واريز کردند و هم با مشورت خانم همسايه و پدر و مادر، بعد از تابستان، از همسايه ام، بابت بي اجازه رفتن به خانه اش و تصميم دزدي، عذر خواهي کردم و ديگر دست به دزدي نزدم!

 

 

 

 

دزدي ناموفق

در شبي ترسناک

زهرا رياحي

 

سلام! مي خواهم براتون خاطره اي خنده دار و ترسناک، از اولين دزدي ام بگويم. خانه ي ما در کنار خانه ي همسايه اي است که مرغ و خروس و پرندگان زيادي دارد. راستي اين را هم بگويم که دو سال، خانواده ام به سفري دور و دراز رفته بودند و من دوازده ساله را تنها گذاشتند. من چون دختر کم اشتهايي بودم، تا يک هفته ي اول، چيپس و شيريني و شکلات و هله هوله ها را تمام کردم؛ چون عاشق مزه شان بودم. بعد از گذشت يک ماه، نصف خوراکي هاي يخچال، تمام شد و يک ماه بعدش ديگر حتي يک تکه نان هم نداشتم. پول هم نداشتم. فقط، موبايل داشتم که با آن هم سفارش مجازي نمي دادم چون پول نداشتم. قبض هاي برق و گاز نمي آمد؛ چونکه پدرم، با شرکت ها مشورت کرد و نه برق داشتم نه گاز! فقط آب داشتم. هيچکدام از همسايه ها هم، نبودند؛ چون تابستان بود و به سفر رفته بودند. اين را هم بگويم که مغزم برخلاف اخلاق من با من، حرف مي زند و من را عصباني ميکند اما چه بگويم، مغز است ديگر. مغزم وقتي روي تختم دراز کشيده بودم دهان باز کرد و گفت:« برو خانه ي همسايه ات و مرغ هايش را بدزد و کباب کن»! با عصبانيت، مشتي به سرم کوبيدم و گفتم:« آخر تو چه جور مغزي هستي! اولاً دزدي کار زشتي است. دوماً من دلم نمي آيد پرنده يا جانوري را بکشم و يا بخورم. سوماً مگر من عنکبوت هستم که از ديوار بالا بروم و بيفتم توي خانه»! اين را که گفتم، صداي سوت مغزم را حتي گنجشکان بالاي سيم برق هم مي شنيدند. مغزم، جوابي براي حرفم، نداشت چون حسابي داغ کرده بود و دردش هم آمده بود. خلاصه تصميمم را گرفتم و به زور، از در کنار خانه ي همسايه ام، بالا رفتم و افتادم داخل خانه و تا برم قفل در را به هر نحوي باز کنم، حس کردم که مچ پايم داخل منگنه اي گير کرده است و خيلي دردم آمد. فکر کردم لابد تله است و تا دست زدم، دستم را هم انگار حيواني گاز زد؛ چراغ دستي ام را روشن کردم و ديدم خروس جنگي حياط همسايه است و پريد روي سرم و با جيغ و داد، از بالاي ديوار، فرار کردم و فوري به سمت خانه ام رفتم و تصميم گرفتم که ديگر دزدي نکنم و در عوضش هم آن روز از شانس خوش من، يکي از همسايه هايم از سفر برگشت و خانم همسايه، آشي آورد و به او ماجرا را گفتم و او موبايل خود را به من داد چون موبايل من، شارژ پولي نداشت و من با موبايل خانم همسايه، به پدر و مادرم زنگ زدم و هم پدر و مادرم به کارتم پول واريز کردند و هم با مشورت خانم همسايه و پدر و مادر، بعد از تابستان، از همسايه ام، بابت بي اجازه رفتن به خانه اش و تصميم دزدي، عذر خواهي کردم و ديگر دست به دزدي نزدم!

 

تقلب ترسناک

 

نازنين زهرا خانقلي

هانا و حسنا دوست هاي صميمي هم بودند. روزي در کلاس معلم از حسنا پرسيد که  قسمت هاي گوش را توضيح بده. حسنا از هانا پرسيد ميشه  بهم کمک کني. هانا  گفت باشه  و به حسنا گفت  و او هم تشکر کرد و حسنا به اين کار عادت کرد و هر موقع از هانا ميپرسيد. روزي هانا سرما خورد و نتوانست به مدرسه برود و آن روز  هم امتحان مطالعات داشتند و حسنا اصلا نتوانست که جواب ها را بنويسند. فکري به ذهنش زد يه فکر بد! يواشکي کتاب را در آورد و از روي آن تقلب کرد ولي صداي ورق زدن آنقدر زياد بود که معلم فهميد و حسنا هم اين کار بدش را تقصير هانا انداخت. مدير: «چرا اين کار رو کردي؟» حسنا گفت: «ولي تقصير من نيست هانا به من ياد داد هر موقع که نمي دانستم  جواب را به من ميگفت». مدير فکري کرد و گفت باشه برو سر کلاست و به مادر هانا زنگ زد و ماجرا را براي او تعريف کرد و مادر هانا به آرامي به هانا گفت دخترم کاري که تو براي حسنا کردي تقلب است. الان تقصير تو شد. هانا به هرچي تقلب بود بد و بيراه گفت. به مادرش گفت من فقط کمکش کردم ولي حسنا ديگه دوست من نيست اون به من دروغ گفت.

 

 

معصومه مازندراني

 

در شب تار و تيره تنها قدرت خدا

در روز طوفاني پر از وزش باد تنها قدرت خدا

قلب پر آشوب و تفکر پر ازدحام از ياد خدا آرام مي شود. با ياد خدا مي تواني از جاده هاي پرپيچ و خم و از صخره هاي پر از فرار و نشيب عبور کني! با ياد خدا از هيچ نمي ترسي و بر تمام مشکلات غلبه خواهي کرد.

 

بازديد اعضاي کودک و نوجوان روزنامه گلشن مهر 

به همراه خانواده هايشان از مزرعه مرال آقاي زاهدپور در شهرستان کردکوي

 

خاطره ي خرگوش کوچولو

آتريسا فغاني

 با صداي دوست خوبم طلا، سگ کوچولوي مزرعه از خواب بيدار شدم که با ذوق خاصي به من گفت: بازديدکنندگان جديد آمدند. چشمم به مارال ها افتاد که به سمت حصارها ميرفتند. اما من کمي ترسيدم. بچه ها خيلي ذوق و شوق داشتند آنها اول به سراغ مارال ها و طاووس هاي زيبا و رنگانگ رفتند و با هيجان زيادي با هويج و خيار از آنها پذيرايي کردند و مرا نديدند چون پشت درختي در لانه ام قايم شده بودم. اما بعد تعدادي از آنها با خوشحالي زياد چشمشان به من افتاد و با هويج و خيار به سمتم آمدند و با دست هايشان مرا نوازش مي کردند و به من هويج مي دادند. من هم از آنها خوشم آمده بود. اما آنها خيلي سر وصدا مي کردند من هم با کمي ترس دوباره به سمت لانه ام رفتم که ناگهان با صداي عجيبي مواجه شدم. صداي بچه ها بود. آنها شعرهاي زيبايي مي خواندند. ولي من هنوز مي ترسيدم نميدانم چرا؟! ولي خيلي دلم مي خواست براي يک روز هم که شده انسان باشم.

 

 

 

نازنين زهرا همتي نيا

 

استاد جان! از شما سپاسگزارم که ما رو به باغ مارال بردين. خيلي به ما خوش گذشت روز خوبي رو تجربه کردم و در کنار حيوانات فيلمي گرفتيم. دور هم جمع شديم و عکس گرفتيم. استاد جانم ممنونم که ما را به جاهاي زيبايي مي بريد و در کنار ما هستيد. من در کنار حيوانات و همچنين در کنار شما خيلي خيلي بهم خوش گذشت چون من هم به حيوانات علاقه ي زيادي دارم و هم شما رو خيلي دوست دارم.

 

 

مزرعه ي دوست داشتني

 

مهرانا يوسفي

يک روز به مزرعه ي مارال ها رفتم. اولش کمي با استرس وارد شدم، اما وقتي وارد شدم، ديدم مارال ها در فضاي بسته

هستند و ترسم از بين رفت. وقتي غذا را از داخل کيف در آوردم مارال ها گفتند واي چه غذاهاي خوش مزه اي و غذا را خوردند. کمي بعد چشمم به سه تا خرگوش پشمالو خورد. به خرگوش هم يک هويج دادم. سپس خرگوش هويج را خورد. گفت: «ممنون بابت اين غذاي خوش مزه»! بعد معلم صدامون کرد. گفت: يک بيت از حافظ بخوانيد. ما هم شروع به خواندن کرديم: «گل بي رخ يار خوش نباشد/ بي باده بهار خوش نباشد». بعد از شعر يک سگ پا کوتاه و تپل مپلي ديدم سگ گفت: هاپ هاپ پس من چي؟! گفتم: شرمنده گوشت نياوردم. سگ ناراحت شد. در آن مزرعه طاووس هم وجود داشت.

 

ديدار مزرعه مارال ها

 

ويانا روح افزايي

از راه باشگاه براي اردوي کلاسمون رفتيم مزرعه مارال ها. در واقع با اينکه اسمش مزرعه مارال بود، ولي توي مزرعه طاووس، خرگوش و يک عدد سگ بود. از اونجايي که از مارال ها زياد خوشم نميومد، بيشتر پيش سگ و خرگوش ها بودم. آنقدر که با سگ و خرگوشها بازي کردم دوتا از خرگوش ها رفتند زير پمپ  آبي که آنجا بود و تا زماني که ما آنجا بوديم، اصلا بيرون نيامدند. واي اون آخرا که داشتيم فيلم ميگرفتيم يک مارال بود که انگار فهميد داريم فيلم ميگيريم و از زاويه دوربين اونورتر نرفت. بعد من رفتم بيش طاووس ها خب يک چيزي در مورد طاووس ها بگم که فکر کنم تا حالا نميدونستين طاووس ها فصل هاي مشخصي براي باز کردن دمشون دارند. و من اينو نمي دونستم و رفتم به مامانم گفتم: «مامان اين طاووس ها چقدر لوس شدن»! مامانم گفت: «براي چي داري اينو ميگي»؟!  گفتم: «چون دم هاشونو باز نميکنند».

بعد مامانم گفت براشون سوت بزن شايد پرهاشون رو باز کنند. من سوت زدم. جيغ کشيدم. دست زدم. ولي اينها دم هاشونو باز نکردند. همه کم کم رفتند. فقط من موندم سه تا از بچه هاي ديگه. وقتي که خلوت شد خرگوش ها اومدن بيرون و من آنقدر نازشون کردم که خرگوش بيچاره کم کم داشت بي هوش ميشد. بعد ديگه بچه ها رفتند. از نگهبان مزرعه پرسيديم که چرا طاووس ها دم شونو باز نميکنن ؟ آنها گفتند که طاوووس ها براي باز کردن دمشون فصل مشخصي دارند. و به ما چند تا پر طاووس دادند. بعد ما هم تشکر و خداحافظي کرديم و آنجا را ترک کرديم.

 

 

 

زهرا مازندراني

 

ما شنبه به تماشاي مارال و طاووس رفته بوديم. من آنجا کاهو برده بودم. گوزن ها کاهو دوست داشتند و خيلي زود تمام کردند. ولي فقط يک کاهو مانده بود و بعد از اين که به گوزن ها غذا دادم پيش خرگوشها رفتم. آن ها خيلي خيلي ناز بودند و بعد به آنها يک کاهو دادم و همه با هم شعر خوانديم.

لحظه ديدار

 

 

سامينا سلطاني

سلام بچه ها من آهو هستم. وقتي بدنيا آمدم و چشم خود را باز کردم با آهوهاي بزرگ و زيادي آشنا شدم. ما در مزرعه اي بزرگ زندگي ميکنيم. صاحب مزرعه خيلي آدم خوش قلب و مهرباني است و به ما غذا و آب ميدهد و همه جاي مزرعه را تميز ميکند. هر آهويي به دنيا ميآيد او را جدا ميکند تا زير دست و پا زخمي نشود و خوب بزرگ شود و هر وقت علف خوردن را خوب ياد گرفت،  او را پيش آهوهاي ديگر ميبرند. ما هر روز از علف هاي تازه و کاهو و هويج و انواع ميوه ها استفاده مي کنيم. در کنار ما طاووس ها و خرگوش هاي زيادي زندگي ميکنند. طاووس ها پرهاي خوب و خوش رنگي دارند و يک سگ پا کوتاهي در کنار ما زندگي ميکند.

من خدا را شکر ميکنم که انسان ها و کودکان با مهرباني با ما رفتار ميکنند. من هر روز منتظر ميمانم تا بعد از ظهر بچه ها به ديدن ما بيايند و با ما بازي ميکنند و آن روز خيلي به من خوش ميگذرد.

 

مهماني

فاطمه سادات سيدالنگي

امروز ما مهماناني داريم که مي خواهند از ما ديدن کنند. مي دانستيد که آنها با خودشان هويج، خيار، کاهو و علف دارند. ولي فکر نکم ما سير بشيم. اينجا نگهبانان خيلي خوبي داريم که باز هم به ما غذا ميدهند. ولي من به دوستان طاووسم و خرگوش ها حسودي مي کنم. ميدانيد چرا؟! چون وقتي مهمان هاي تازه وارد، ما را ديدند اول پيش ما آمدند؛ اما در تمام آن دو ساعتي که در مزرعه بودند در حال خوردن غذا، در حال جمع کردن پرهاي طاووس و شعر خواندن بودند و فکر کنم براي ما نيم ساعت وقت گذاشتند. ولي اشکالي ندارد چون با ما فيلم هاي شاهنامه خواني گرفتند. البته بين خودمان باشد من و ساير مرال ها معناي آنها را نمي فهميديم. فکر کنم نام معلم شان خانم حسيني بود. اوه ببخشيد من اسم خودم رو نگفتم. من آهو بزرگ مادر دوتا دختر کوچولوي آهو  دارم. مي دانستيد که ما کنار گوزن ها زندگي مي کنيم. ما با گوزن ها دعوا نمي افتيم چون شايد اگر آنها عصباني شوند با شاخ هاي مثل درختشان ما را بزنند و بکشند. معلوم نيست که چه مي شود! يک چيز خنده دار يکي از دوستان گوزنم از دست مهمان ها خسته و کلافه شده بود. مي دونيد چيکار کرد؟ آب بيني اش رو روي مهمان ها ريخت. اونها خيلي چندششون شده بود. ولي نميدونم من چرا خوشحال بودم/ شايد من هم از دست اونها شاکي بودم يا شايد هم شاکي نبودم و مثل همه مرال ها در ديدن بچه ها خوشحال بودم.