اژدها هفت سرش ترس، هشت سرش خنده دارد --- پيرمردها نمي ميرند


سینما |

 علي درزي

 

پيرمردها:

معناي پيرمرد در اين فيلم چيست؟ پيري بيشتر از اينکه متضاد جواني باشد، مترادف مرگ است. البته که معناي مرگ به مفهوم جواني و زندگي معنا ميدهد. مرگ تنها مطلق محضِ زندگي در دل خود رعب و وحشتي ديرينه دارد. از اولين روزي که اولين انسان مرد و انسان بعدي با مرگ آن مواجه شد، ترسي به بلنداي عمر تاريخِ بشر در ذهنش جاي گرفت. اروين د.يالوم هم يکي از مهمترين سائقها را ترس از مرگ تعريف ميکند، يالوم يک جورهايي مسبب اصليِ تمام ناکاميهاي زندگي و درست نزيستن را همين ترس از مرگ ميداند و زندگي واقعي را از آنِ کساني ميداند که تجربههاي نزديک به مرگ را واقعا با پوست و گوشت خود تجربه کردهاند و نمردهاند، گويا آنها بعد از آن حادثه تازه مفهوم زندگي را دريافتهاند. اسم فيلم و شخصيتهاي اصلي و فرعي در فيلم پيرمردهاي عزبقُلي هستند که در مجموع روي هم نيمي از هزاره عمر دارند، شکل و قيافه و زندگيشان مفهومي جز مردن را تداعي نميکند.

 

نميميرند:

نمردن فعلي است جز براي فانتزيها و اخلاقيات کارايي ندارد، (مثلا يقينا مرد ميميرد ولي مرد نکونام نميرد!) چون نظم طبيعت بر هم ميخورد، مرگ بايد باشد تا زايايي معنا پيدا کند، پس استفاده از فعل نمردن براي چيزي که مرگش مطلق است، بيشتر از اينکه تناقض باشد هجو است. هجوي که زادهي نهايت ترس است. در خاطراتِ خود کارگردان آمده که همواره خواب پرتاب شدن از ارتفاع و غرق شدن او را از خواب ميپرانده و ساعتها از ترس مواجه نشدن با مرگ (نمردن) بيدار ميمانده! اين ترس سالها با او بوده تا اينکه در اين فيلم ثمر داد. بعضي از اسمها و افعال خودشان تکذيبيهاي بر خود هستند، مثلا نناميدنيِ ساموئل بکت، اسم کتابش همان اول مخاطب را به فکر مياندازد، اين چه نامي بر کتاب است که نامش نناميدني است! ترکيب پيرمرد و نمردن، هجويهاي بر ترس دور و دراز کارگردان است که دستمايهي فيلم قرار گرفته. فضا و داستان فيلم در روستايي ميگذرد که به لحاظ زيباييِ بصري نمايش داده شده چيزي کمتر از بهشت ندارد، يعني اگر موضوع فيلم را نداني، تصاوير و قابهاي به تصوير درآمده شبيه به يک تبليغات جذاب گردشگريست. شخصيت اصلي فيلم اصلان، مامورِ اعدام بوده که در گذشته، ياغيان و بزهکاران اجتماعي را به دار ميآويخته و از ترس جانش بعد از بازنشستگي به اين روستا پناه آورده. او برحسب وظيفه‌‌ي شغلياش، پدر خودش که در منازعه‌‌اي، يکي (يکي از شرورهاي روستايشان) را کشته بود، به دار ميآويزد، مادرش بعد از شنيدن اين خبر سکته ميکند و ميميرد، خودش هم بعد از مدتي سکته ميکند ولي نميميرد! اصلان معتقد است بعد از آن سکته، عزرائيل او را فراموش کرده و اين فراموشي گويا گردن تکتک اهالي روستا را گرفته و مرگ از اين روستا رخت بر بسته! حالا معضل چيست، چرا نميميريم؟! اصلان مانند نخالهي کلاس که همه همکلاسيهايش را شريک کارهاي بدش ميکند، همهي دوستانش را به اين فکر مياندازد که واقعا چرا نميميرند. چرا مرگ اين روستا را فراموش کرده!

بعضي از دوستان بيعشقي را دليل اصلي اين مصيبت ميدانند، آنها که تا به امروز مجرد ماندهاند، خود را محق اين مصيبت ميدانند.

به راستي ايده فيلم شگفت انگيز نيست؟

در مظان مقايسه مثالهاي زيادي در سينما و ادبيات وجود دارد، از شخصيت فيلم رستگاري در شاوشنک گرفته تا همه ميميرند سيمون دوبوار جنبههاي گوناگون بيمرگي را مورد بررسي قرار دادهاند. اما نگاه پيرمردها نميميرند براي خودش معرکهاي است. تاثير کارگردان از کيارستمي که خودش هم به آن اذعان دارد جالب است. کيارستمي در فيلم باد ما را خواهد برد، گروهي مستند ساز را راهي روستايي ميکند تا از مراسم جذاب عزاداري اهالي مستندي بسازند، قبل از هر چيزي احتياج به مرده دارند. آنها به روستا ميآيند و منتظر مرگ پيرزني رو به احتضارند تا بتوانند مستندشان را فيلمبرداري کنند. اين موقعيتِ فيلم کيارستمي، چندين بار در فيلم پيرمردها نميميرند به وجود ميآيد.

نظريهي تکرار دوبار زيستن انسان در زندگي هم ميتواند بيانگر منطقِ هجو فيلم باشد. تکراري که بار اولش تراژديست و بار دومش کمدي (طنز) !

مواجهه مدام با مرگ يا هر ترس ديگري، مانند ديدن اژدهايي است که هر بار يک سر به سرهايشان اضافه ميشود، ولي يک قانون از پيش نوشته را نبايد فراموش کنيم! انسانها با توجه به آستانه تحملي که در توان جسم و ذهنشان هست، تا حدي مشخص شده، ميتوانند ترس را تحمل کنند، ترس يا همان تعداد سرهاي اژدها که از يک حدي ميگذرد، ذهن، ترس را ميشکند. انگار در زندگي دوباره آن موقعيت دهشتناک را به طنزي تلخ بدل ميکند و از اژدهاي هشت سر مارمولکي مسخره ميسازد. فيلم روي نخِ باريک طنز و تراژدي با احتياط گام ميبردارد و تا جايي که ميتواند سعي بر حفظ تعادل دارد.

و اما چه چيزي ميتواند بر بيمرگي غلبه کند؟ عشق يا تولد؟

مانند هر درام ارسطويي، ورق برميگردد و شخصيتها دوباره عاشق زندگي  ميشوند يا بهتر است بگوييم، دوباره از مرگ ميترسند.

 

پانوشت:

1. طنز و ترس فاکتورهاي دشواري هستند که هرکدامشان براي به وجود آمدن، ميبايست ابتدا به ساکن در اتمسفر فيلم به وجود بيايند، چيزي که سينماي ما در ژانر کمدي و ترس از آن محروم مانده!

براي مثال يکي از موقعيتهاي طنز جالبي که در پيِ بيمرگيِ فيلم ساخته شده اين است که: يکي از آن پنج نفر گورکن و مسئول رتق و فتق امور مردگان است که تقريبا به گدايي افتاده و از آدمهاي مريضِ رو به احتضار براي کفن و دفنشان پيش پول دريافت ميکند اما، دريغ از يک ذره مرگ.

2. به فضاي زيباي فيلم دقت کنيد، اين زيبايي و پاکي طبيعت به لحاظ مفهوم و معنا کارکردش را از دست ميدهد، بيمرگي حتي مفهوم زيبايي را هم به چالش ميکشد، در ميان طنز و هجويههاي فيلم، کمترين چيزي که به چشم ميآيد همين ارتفاعات بلندِ مهآلود و سرسبز يا حوضچهي آبگرمش است.

 

 

سينماي جهان / صداي متال

 

آيا اصلاً کَر شدن اهميتي دارد؟

محمدصالح  فصيحي

 

نويز

زندگي نويز است. بهش فکر کرده ايد؟ عجيب نيست؟ دو جور ميشود بهش نگاه کرد: يکي اينکه زندگي به ماهو زندگي نويز باشد. آلودگي صوتي باشد، سيگنالي باشد با اثر مخرب يا نامطلوب. چيزي باشد مثل اختلال. چيزي باشد که نگذارد آن اصل و حقيقت را بفهميد و بشنويد. به اين ترتيب، زندگيِ واقعي ميشود چيزي ديگر اصلاً اگر زندگي اي وجود داشته باشد - و زندگي فعلي ميشود آن نويز و اختلال. يکي ديگر اينکه زندگي نويز است براي انسان و زيستنش. يعني چه؟ درين مفهوم ما بايد از زندگي، معنايي مجازي برداشت کنيم. زندگي را مجاز بگيريم از سروصدا، از آشوب، از غريبگي، از هرج و مرج، از عاميانگي و شکل همگان بودن، از مصرف گرايي، از هميشه در لحظه بودن و سگ دو زدن؛ اگر همچين معني مجازي اي بگيريم از زندگي، آن وقت اين معناي مجازي مساوي ميشود با نويز. با اختلال. به شکلي که جمله ي ما، جمله اي موجبه است. موضوعش ميشود زندگي با تمام معاني ممکن مجازيش و محمول ميشود نويز، و نسبت هم، است، هستش. طوري که اگر بخواهيم بگوييم زندگي چيست، ميگوييم نويز است. و ميشود ديگر زندگي هم نگفت و گفت نويز. حالا از برداشتي مجازي و نيز تشبيه درون جمله(که ميگويد زندگي(مانند) نويز است)  گذر ميکنيم و ميرسيم به استعاره: نويز.

 

من کَرَم!

روبن مرد جواني است که درامز ميزند. با نامزدش - لو - يک گروه متال دارند که لو خواننده اش است و گيتار ميزند و او هم درامزش را. از جايي به بعد که ما ميدانيم کجا، اما نميدانيم چگونه و چرا  روبن ديگر گوش هاش نميشنود. تصور کنيد زندگي-جهان کسي را که با هياهوي تيز و سيال درامز همراه بوده و حالا نمي شنود ديگر. به هيچ وجه نمي شنود. روبن داغان ميشود. انگار که جهان را ازش گرفته باشي. انگار که از خواننده اي زبانش را بگيري و از نويسنده اي دستش را و از بازيگري صورتش را و از فوتباليستي، پاهايش را. براي نوازنده، شنيدن و موسيقي بي راه نيست اگر بگوييم که تمام دنياي او را تشکيل ميدهد. در دنياي تو ساعت چندست؟ در دنياي من ساعت ريتم است، ساعت هارموني است، ساعت ملودي است، ساعت رپ است و پاپ است و متال. راک است و جز است و هيپ هاپ. حالا من نميشنوم. کَرَم من.

 

روبن ميرود

روبن با اجبار لو، به مرکزي ميرود که تحت حمايت کليساست و مختص افراد ناشنواست. چرا ميرود به اين مرکز؟ چون عمل جراحي گوش هاي او و ايمپلنت گذاشتن برايش، مبلغ خيلي زيادي را ازش ميگيرد و اين براي روبن و لو که در يک ون زندگي ميکنند، پول خيلي زيادي است. اما مرکز کليسا، رايگان است و خداراشکر کليسا آنقدر به پدر و پسر و روح القدس ارادت دارد که کاري به دين و ايمان مردمان ندارد و حتي روبني را که مذهبي نيست و از سر تا پاش تتو ميبارد، به خود ميپذيرد. چقدر لطف، چقدر مهر و محبت! ماي لرد، ماي جيزز، جيزز آسمانيِ ما، ماچ بهت! درين مرکز سعي ميکنند که افراد را نه درمان، بلکه به زندگي ناشنوايانه خو بدهند. کمکشان کنند که زبان اشاره ياد بگيرند، که از ديگر حواس خود استفاده کنند و آنها را پرورش دهند، که جاي شنيدن و گفتن، بنويسند، ديگر اگر گوش تعطيل شده، عضو مکملش هم حذف ميشود: زبان ممنوع. اينجا سوالي پيش ميآيد و آن رويکرد کليساست به مشکلات جسماني. اگر همانطور که زندگي را معنا کرديم در بخش اول، کليسا را تعميم دهيم به دين - يا اقلاً مسيحيت آن موقع مسيحيت ديني نيست که پايش را از زمين بريده و براي انساني که در تکاپوي يک هزينه ي جراحي است، دست گرمش را روانه ميکند که بيا و بنشين و اگر کر شدي، ديگر مهم نيست و ولش کن ديگر؟ چيزي مثل قبول صددرصدي قسمت و تقدير. و اگر او-کليسا کمک ميکند به ناشنوا و خرج خورد و خوراک و محل زندگي اش را ميدهد و کاري ميکند که با اين زندگي جديد خو بگيرد، آيا اين جداکردن انسان از مجامع انساني، و تلاش نکردن براي رفع مشکل فعلي انسان و عدم توانايي يا نخواستنِ توانايي، مساوي نيست با افيون بودن دين-مسيحيت؟ به نوشدارويي که حتي بعد از مرگ هم بهش نميرسد؟ که اگر ميخواهيد به مني که دارم کر ميشوم کمک کنيد، خب همان هزينه ي خواب و خورد و خوراکم را بدهيد تا عمل کنم گوش هايم را. ديگر اين بازي ها ديگر  چيست. منطقي نيست؟ روبن مدتي درين مرکز ميماند و بعد که ماشين-ونش را ميفروشد و وسايل موسيقي شان را هم ميفروشد، يک روز از مرکز ميزند بيرون و وقت ميگيرد براي عمل و بعد هم عمل ميکند خودش را. اما وقتي برميگردد ديگر مرکز راهش نمي دهد. ميگويد اينجا براي کساني است که پذيرفته اند و قبول کرده اند نه کساني که همچه کار-کارهايي را ميکنند. متاسفيم. بايد برويد. و روبن ميرود.

 

آيا اصلاً کَر شدن اهميتي دارد؟

روبن عمل ميکند گوش هايش را و با اينکه اين شنيدن با قطعي و نويز همراهست ولي بالاخره باز شنوايي به دست آورده او. زندگي روبن ميشود اين: شنوايي/ناشنوايي/شنوايي. که اگر بخواهيم با فرمول هاليوودي اش بنويسيم اش، ميشود مساويِ نظم/آشفتگي/نظم. معمولاً ميزان تاثري-احساسي و نيز زمانيِ آشفتگي بيشتر از ديگر بخش هاست. اين آشفتگي - يا براي فيلم ما، ناشنوايي  امري است که زندگي شخص-اشخاص را ميتواند به قبل و بعد از خودش تقسيم کند. طوري که نه فقط پيوستار سه گانه، بلکه حتي براي نظم بازيافته ي شخصيت-پيرنگ هم، تغييرات دقيق و يا عميقي پيش آمده باشد که بالکل همه چيز را با آن نظم اوليه متفاوت کرده باشد. با اين وجود ما کسي را داريم به اسم روبن، درامز ميزند، سي و چندساله است، مذهبي نيست، مادرش پرستار ارتش بوده و به واسطه ي همين شغل مادرش - احتمالاً سحرخيزست و نيز پدرش معلوم نيست که کيست، مدتي معتاد بوده به مواد و خصوصاً هروئين ولي الآن چهارسال است که ترک کرده - و دقيقاً چهارسال است که با لو در رابطه است -، و تتو زياد دارد ، لاغرست، آدم گرم و پرشوري است، وضع مالي خوبي هم ندارد، اهل دعوا يا فحش و بدوبيراه نيست و نيز متعهد هست به رابطه اش. اين نظم اوليه است. در آشفتگي-ناشنوايي او کر ميشود و حالا لو ترکش ميکند تا او مجبور شود برود به آن مرکز رايگان، حالا ديگر درامز و موسيقي بالکل تعطيل شده، وضع مالي هم اگر برود به مرکز که ميرود البته همچنان بد ميماند. با اين وجود به جز تغييرات ظاهري زندگي روبن، چه چيزي در زندگي او عوض شده؟ او کر شده، قبول. اما نهايتاً ده دقيقه-يک ربع براي بيمارستان و پزشک و جراحي ما صحنه داريم و يا حتي صحبت درباره اش؛ پس: خط داستاني درباره مشکلات پزشکي چه از سمت روبن و چه از سمت بيمارستان چه براي درد و چه براي هزينه و بيمه و باقي اين موارد حذف ميشود، به يک دليل ساده: چون مانور نداده فيلم اصلاً روش. از آن سو زندگي اش با لو در حد دوسه ديده بوسي  ميماند و اگر قرارست ما رابطه اي را مجسم کنيم، بايد خودمان از سمت ذهنيت-تجربه ي خودمان يا شنيده-ديده هامان به آن ها حواله دهيم تا بشود از رابطه شان براي خودمان رابطه و احساس بسازيم. و الا چند دست ديده بوسي که نميشود يک رابطه ي چهارساله. شايد نهايت کاري که براي رابطه انجام ميشود، تصميم يکهويي لوست به رفتن به فرانسه پيش پدرش، تا روبن مجبور شود برود به آن مرکز. با اين وجود هم تصميم لو به رفتن، به علت يکهويي بودن، براي خود لو، توجيهي ندارد. يک سمتش عشق اوست به روبن، يک سمتش اجراي تکي را اجرا کردن است، باقيش چه؟ اين يک. دو اينکه اين مورد، کنار علت نامعلوم کرشدن روبن، نقص منطقي ديگر داستان است. اما درست ميشود همين جا صبر کرد و رسيد به سوال مهمتر: آيا اصلاً کرشدن اهميتي دارد؟

 

در ظاهر و معنا

شايد برخي از حواس هاي انسان باشد که اگر نباشد، انسان باز زنده بماند ولي بودن آن، وضعيت بهتري را برايش خلق کند: مانند شنوايي. انساني که نميشنود، همچنان انسان است، اما با کمي نقص. آيا درست است بگوييم نقص، وقتي که مثلاً همه ي انسان هاي سالم توانايي شنوايي را داشته اند؟ اگر انسان به کلي نياز به شنوايي نداشت آن موقع چه ميشد؟ از چه ويژگي هايي محروم ميشد و از چه قابليت هايي؟ و آن قابليت ها، چه تاثيري ميگذاشتند رو او و زندگيِ او؟ نه، اين همچنان مادي-ظاهري است. بايد برويم به درون. به درون روبن. روبن در نظم اوليه صداها را ميشنود و اين صداها او را با زندگي عادي-روزمره ي مردم پيوند ميدهد. او ميشود بخشي از همان ها. چون عين آن هاست. همان چيز-چيزهايي را دارد که آن ها هم دارند. همرنگِ همرنگ. اما در آشفتگي-ناشنوايي او به چيز خاصي نميرسد در فيلم. شايد چند چيز خيلي کوچک و اندک، مانند يک اجرا رفتن لو بدون روبن، و پس زدن مرکز او را، بعد عمل، که اين دو علت، منتهي شوند به معلولِ کات کردن با لو بدون اينکه حتي به لو بگويد، و يا پذيرفتنِ حالايِ خودخواسته ي ناشنوايي، بعد از به دست آوردن شنوايي و عمل موفق ايمپلنت. چرا اين دو مورد را کوچک ميگويم؟ چون بخش اعظم فيلم در مرکزست و اين خط اصلي داستان است و او مشغول تمارين مرکزست و يا در خودش فرورفته، ولي اين تمارين و اين درخودفرورفتن ها، نتيجه ي احساسي-منطقي زيادي ندارد. کات با لو ميتواند بعد همان اجراي تکي لو هم باشد. قبول ناشنوايي ميتواند ايده اش از حرف زدن با مسئول مرکز آمده باشد. اما مهم اين ايده نيست، مهم آن سير و فرايندي است که روبن ميرسد به کات، که ميرسد به اينکه منِ روبن با وجود کلي هزينه براي جراحي کردن، الآن ديگر نميخواهم بشنوم، که مثلاً ميخواهم زندگي ديگري آغاز کنم. من ميتوانم همانطور که در بالاتر از ظاهري-مادي گفتم، اين کرشدن را حتي خيلي عميقتر-معنوي تر کنم و پيش ببرم و تنهايي او را حالات متعالي اي از فهم و درک نشان دهم به شکلي که اين ايده ي زندگي نويز است در دو معنايي که در بخش اول گفتم، طوري نشان داده شود که انگار براي روبن و در روبن اتفاق افتاده. ولي خب نه. من دوست داشتم که کر شدن ظاهري به کر شدن باطني، متفاوت شدن ظاهري به متفاوت شدن باطني برسد. از ماده برسد به معنا. به همان شعار-نوشته ي رو پوستر فيلم، که: زندگي نويز است. ولي خب حرف من فيلم را تغيير نميدهد. فيلم صحنه بندي خوبي دارد، ايده ي خوبي هم، اصلاً هم کند نيست و دقيق سکانس بندي شده، ولي سير پيرنگ و شخصيتش، طبق مواردي که در بالا گفتم، ايراد دارد. ميتوانست خيلي بهتر باشد در ظاهر و معناش.