کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

از امکانات طبيعي محيط زندگي ما شمالي ها جنگل، کوه و درياست. بيشتر متن هايي که در همين صفحه با هم مي نويسيم و مي خوانيم، از همين فضاها بهره مي گيرند. به نظر شما آيا ما تا حد امکان تلاش مي کنيم که همه جا آشغال بريزيم و ردپاي انسانيت خود را برجاي بگذاريم؟ مبادا در تاريکي نيمه شب روباهي از جنگل عبور کند و زباله اي از آثار هنري ما را نبيند. آفتاب که جاي خود دارد، ما از تابش خورشيد هم براي خشک کردن دريا مناسب تريم. هنوز خيلي زورمان به کوه نمي رسد. اما حواسمان هست که در جاهاي خوش آب و هوايش ويلا بسازيم و شهرسازي و تمدن را حتي در ارتفاعات دوردست گسترش دهيم و به رخ عقاب ها بکشيم. از ببر و پلنگ در شکار تيزتريم. البته ما انسان هاي پيشرفته اي هستيم و سرويس بهداشتي عمومي داريم و کارهاي مخصوص به سرويس را همانجا انجام مي دهيم. اگر لامپ خانه ما خراب بشود، مي توانيم يکي از لامپ هاي سرويس را براي خود برداريم. چون وقتي سرويس عمومي است، يعني امکانات داخلش به عموم مردم تعلق دارد. نيازي به نظارت ندارد و لازم نيست کسي باشد تا شيرهاي آبش که بعد از سال ها فرسوده مي شود، را تعمير يا تعويض کند. بعضي از زباله ها را مي توانيم در سرويس بهداشتي بياندازيم، لازم نيست حتما همه زباله ها در سطل زباله باشد. البته ما گلشن مهري ها کمي عجيب و غريبيم و از اين کارها نمي کنيم. بايد کاري کنيم که سايرين مانند ما عجيب و غريب شوند و آشغال را در سطل زباله بياندازند. شما چه پيشنهادي داريد؟

 

کدکني بخوانيم

آخرين برگ سفرنامه باران

اين است

که زمين چرکين است.

*اين ستون از روزنامه را با اين شعر محمدرضا شفيعي کدکني به پايان مي بريم. سفر قطره باران، با بوسه آفتاب، از زمين آغاز مي شود و مي رود آن بالاها و ابر مي شود و مي بارد. در شعر سعدي «يکي قطره باران ز ابري چکيد» و در نهايت مرواريد در صدف شد. قرن ها بعد در شعر کدکني، قطره باران در پايان سفرنامه اش ماجراي چرکين بودن زمين را به تصوير کشيد. هنوز هم باران مي بارد و شما شاعر امروز سفر خود را پيش رو داري!

 

 

آزاده حسيني

گل فروش کوچک

سيده فاطيما عقيلي

بلورهاي باران خيابان را پر کرده بود. آرام از خيابان گذر مي کرد که ناگهان صدايي نظر او را جلب مي کند. دختر بچه ي ريز نقشي در حال فروش گل بود. دختر با لباس مندرس و کفشي نامناسب گام بر مي داشت. در آن سرماي سوزان دخترک به هر که مي رسيد از او خواهش مي کرد تا گل بخرد. مردم هم مي خواستند به سرعت از باران بگذرند و به دختر توجه اي نداشتند! نگاهي به دختر بچه انداخت. معصومانه به او زل زده بود و مي گفت: «لطفا گل بخريد! لطفا! خواهش مي کنم». دستان دخترک سرخ شده بود. به لباس مندرس دخترک نگاهي انداخت. از سرما مي لرزيد. به او گفت: «دختر کوچولو! چرا به خانه ات نمي روي»! دخترک با صداي لرزان پاسخ داد: «اگر نتوانم همه ي گل ها را بفروشم نمي توانم به خانه بروم». دست دختر را در دست گرمش گرفت. دست دختر کاملا سرد بود. باران با شدت زياد مي باريد. به خانه رسيدند. دختر را کنار شومينه نشاند و پليور گرمي به دختر داد. به آشپزخانه رفت و دو نوشيدني گرم آماده کرد. يکي را به دختر داد و بعدي را خودش گرفت. از دختر پرسيد: «اسمت چيست»؟! دختر گفت: «روژان! اسمم...روژان است». تمام گل هاي دختر را خريد و پس از اتمام باران او را به خانه اش رساند. حالا احساس خوبي نسبت به کاري که انجام داده بود داشت.

 

 

درياي سياه

سيده زهرا علوي نژاد

خوشبختي، چه واژه ي غريب! در افسانه ها بايد به دنبال آن بگردم،  شايد بتوانم پيدا کنم. قلبم درد دارد. دگر نميتوان تحمل کرد اين ويرانه خانه را. رويدادهاي بد به طور متوالي اتفاق مي افتند و راه فراري وجود ندارد. بدي مانند زنجير دور خانه مي پيچد و خانه را در سياهي غرق ميکند. کجاست؟ آن کشتي نجات کجاست؟ آيا صداي فريادهاي ما در عمق اين درياي سياه شنيده مي شود؟ چه کسي مي تواند ما را از اين درياي سياه و گل آلود نجات دهد؟ دست و پا مي زنيم تا در آن غرق نشويم؛ اما در واقع بيشتر در آن فرو مي رويم. دريغ از ذره اي رهايي! در بند بودن بيشتر و بيشتر. انتظار، تنها اميد ما است. هرچند فکر نمي کنم دگر اميدي مانده باشد اما، شايد روزي بتوان فرار کرد، همه ي اين ها در حد احتمالات است. نمي دانم، شايد روزي شد، فرار از اين جهنم پر از آتش. اما مي دانم چيزي که نجاتم مي دهد، خودم هستم و فکرهايم. آدم ها هميشه درگير فکر و خيالاتشان مي شوند و آنچه رهايمان مي کند و اميد مي بخشد؛ تلاش و انديشه خودمان است.

 

 

شب برفي

نرگس کوهکن

پنجره را باز کردم، تکه اي برف لبخند زد، آسمان شب با تمام وسعتش تماشايي بود. جزيره اي خيال انگيز در تاريکي شب. چراغ هاي کنار خيابان هرکدام از دور الماس ستاره بود. خنکي هواي بيرون مهمان اتاقم شد و باد از لابه لاي موهايم گلي چيد و حضورش را خير مقدم گفت. با شکوه آمدن باد پرده ي اتاق هلهله کنان رقصيد، آن شب قاب پنجره تابلويي زيبا از دنياي بيرون بود. آري شبي برفي اما نگاه از پنجره کافي است، پرواز کردم به دنياي بيرون چون گنجشکي تشنه به هواي آب. برف ها دانه به دانه هر کدام روي هم زمين را مثل لباس عروسي زيبا پوشانده بودند. دانه اي برف روي دماغ قرمزم افتاد، زبانم را بيرون آوردم، يک دانه و دو دانه برف بر زبانم افتاد، با تمام وجود سرماي لذت بخش آن شب را حس کردم، طعم بستني برفي در هواي خنک بس تجربه اي لذيذ و شگفت از شب برفي بود.

 

 

عاقبت کار دزدان

آيلين اميري

خاطره اي از مادر و پدرم شنيدم که تعريف مي کردند: حدود پنج يا شش سال قبل در منطقه اي خونه ويلايي کوچکي داشتيم. ما در آن دوران در آن خانه ساکن نبوديم و دورتر از آن ويلا در آپارتماني ساکن بوديم.

يکي از روزهاي تعطيلات  تابستاني تصميم گرفتيم مسافرت کوتاهي تا ويلاي خود داشته باشيم. حدود دوساعت بعد به آنجا رسيديم. وسايلمان را در خانه گذاشتيم و متوجه تغييراتي در خانه شديم. اين طور که مشخص بوده بخشي از وسايل ناپديد شده و به سرقت رفته بود. همسايگان به مردي مشکوک بودند، اين خبر گوش به گوش به ما رسيد. تصميم گرفتيم از راه قانوني از مرد مشکوک شکايت کنيم. گويي سارق همان شخص مشکوک مورد نظر بوده و خلاصه آن شخص را به دادگاه آورديم. از عذاب وجدان زياد سارق به دزدي خود اعتراف کرد و حکم آن شخص کمتر شد. پس از مشخص شدن حکم اين گونه که شنيدم پدرم به شوخي به دزد گفت: از حالا هر دزدي صورت بگيرد ممکن است گردن تو بيافتد تو را مقصر کنيم. خلاصه دزد با شنيدن اين حرف لرزه اي به تنش افتاد و حرف پدرم را جدي گرفت. اين اتفاق افتاد و شنيديم که گفتند وقتي ما مسافرتمان به پايان رسيد و به محل سکونت برگشتيم دزد هر شب نگهباني ميداده تا مبادا دزدي بيايد و تقصير او بيفتد.

 

 

معجزهي 

پدربزرگ

پرستو علاءالدين

به ساعت نگاه کردم، بازهم يادم رفته بود براي ديدن پدر به خانه سالمندان بروم. الان که فکر ميکنم، چند سالي شده بود خبري از او نگرفتم، خب اين هم روش. با به صدا در آمدن تلفن دفتر، گوشي را جواب دادم. همسرم بود، با صداي گرفته اي ناشي از گريه گفت:

- رضا! رضا! آسو!

اضطراب و ترس تمام وجودم را فرا گرفت. با لکنت گفتم: چي... چي شده ميترا؟

بغضش ترکيد و گفت: «آسو تصادف کرده، ما بيمارستانيم». تلفن از دستم افتاد، نميدانستم دارم چه ميکنم، فقط سريع سوييچ و موبايلم را برداشتم و راه افتادم. از استرس کل سالن بيمارستان را متر ميکردم. چشمانم از ناراحتي و ترس سرخ شده بود.  هر از چند گاهي نگاهي به در اتاق عمل ميانداختم و منتظر آمدن دکتر با مژده خوب بودم. ميترا هم حالي بدتر از من داشت. از بس گريه کرد که از هوش رفت و به زور سِرُم سر پا شد.

چه شد اصلا؟ چگونه آسو تصادف کرد؟ رشته افکارم با باز شدن در اتاق عمل پاره شد. سريع به سمت دکتر هجوم بردم و پرسيدم: «خانم دکتر آسو چطوره؟ دخترم چطوره»؟ دکتر همانطور که دستکشهايش را در ميآورد زمزمه کرد: «خدا رو شکر عمل خوب پيش رفت، ولي متاسفانه دخترتون تو کماست». دنيا روي سرم آوار شد، دختر من، آسوي من توي کما بود. ميترا تا اين را شنيد، چنان ضجه اي زد که دل کوه هم آتش ميگرفت. به سمتش رفتم و او را درآغوش گرفتم. دقايقي نگذشت دوباره در باز شد و آسو را بيهوش بيرون آوردند. به سمت تختش پرواز کرديم. به صورت بي روحش نگاه کردم، دستان کوچکش را در دست گرفتم. ديگر اجازه ماندن ندادند و او را به اتاقش بردند. هرجور که بود ميترا را براي خواب به نمازخانه بردم و سپس به اتاق دکتر رفتم و اجازه خواستم پيش دخترم بروم، با التماس زياد قبول کرد. کنار تختش نشستم، دستي به صورتش کشيدم و خيره به او شروع به حرف زدن کردم: «دخترم، دختر ناز بابا، نميخواي بيدارشي؟ نميخواي بابا اون چشم هاي خوشگلت رو ببينه»؟ اما نه، چشمانش را باز نميکرد. اشک از چشمانم همانند سيلاب جاري بود، آنقدر گريه کردم که خوابم برد. به دنبال صداي خنده، درختان را رد کردم. صداي خنده هاي آسو بود، اما صداي مردي هم ميآمد، جلو رفتم که مرد را ديدم. پدرم بود! پدري که دو سال بود زندگي اش را در خانه سالمندان سپري ميکرد. خواستم جلو بروم که آسو زمين خورد. فورا کنارش رفتم که با گريه گفت: «نه! پدربزرگ بياد بغلم کنه خوب ميشم». با صداي پرستار، از خواب بيدار شدم، هنوز درکي از اطراف نداشتم، تا اينکه پرستار گفت: «آقاي محترم نميشه که همش اينجا باشيد، بريد بيرون»! ناچار بيرون رفتم، روي صندلي انتظار نشستم و در فکر فرو رفتم. اگر واقعا پدر را از خانه سالمندان پيش خودمان بياورم، آسو حالش خوب ميشود؟ امتحانش ضرري نداشت. با اين فکر سريع به سمت خانه سالمندان رفتم. برقي که با ديدنم در چشمان پدر نمايان شد را هرگز فراموش نميکنم. شايد باورش سخت باشد، اما بيرون آوردن پدرم از خانه سالمندان، باعث شده بود آسو هوشياري اش را دوباره به دست آورد.

 

 

 

معصومه مير

وقتي سنجاب کوچولو از خواب بيدار شد ديد که پدر و مادرش در خانه نيستند. سنجاب کوچولو ترسيد و ناگهان شروع به گريه کرد. ولي چندي بعد به خودش آمد و با خودش گفت: بهتر است بروم بيرون از جنگل تا پدر و مادرم را پيدا کنم ولي جنگل خيلي بزرگ است چگونه ميتوانم آن ها را پيدا کنم؟

سنجاب کوچولو که داشت همينطور با خودش حرف ميزد، ناگهان صداي باد را شنيد و ترسيد و دوباره با خودش گفت: بهتر است ترس را کنار بگذارم و به دنبالشان بروم. سنجاب کوچولو از خانه بيرون آمد ولي او با ديدن جنگل با خود گفت: من چگونه ميتوانم در اين جنگل بزرگ با تعداد انبوهي از درخت هاي دراز و کوچک و چاله هاي عميق پدر و مادرم را پيدا کنم؟ سنجاب کوچولو با اينکه ترس زيادي داشت پا به قدم گذاشت و براي اينکه ترسي در دل نداشته باشد، براي خودش شعر مي خواند. او با ديدن گل ها و پروانه هاي زيادي که در جنگل وجود داشت به وجد آمد و با خوشحالي با پروانه ها همراه شد. سنجاب کوچولو همان طور که شعر ميخواند و قدم برميداشت با خنده به چاله هاي آب کنار خود نگاه ميکرد و از روي آن ها ميپريد. او ناگهان به رودي رسيد که ماهي ها و قورباغه ها در آن شناور بودند. از نظر سنجاب کوچولو آن رود بسيار بزرگ بود. سنجاب کوچولو با ديدن پرش قورباغه ها خوشحال شد. از راه دور غارهاي سنگي تاريک را ميديد؛ اما همانطور که راه ميرفت ناگهان به چاله اي افتاد. اگرچه چاله کوچک بود، ولي از نظر سنجاب کوچولو، خيلي بزرگ بود. سنجاب کوچولو شروع به گريه کرد. همانطور که داشت گريه ميکرد ناگهان صداي پدر و مادرش را شنيد و آن ها را بلند صدا زد: مامان! بابا! من در اين چاه افتادم لطفا نجاتم دهيد!

مادر و پدر سنجاب کوچولو صدايش را شنيدند و با هم به خانه رفتند. مادر سنجاب کوچولو گفت: «عزيزم آذوقه ي ما ديگر تمام شده بود و من و پدرت بايد به جنگل ميرفتيم تا براي خودمان آذوقه پيدا کنيم». خلاصه سنجاب کوچولوي قصه ي ما هم به دليل پيدا کردن پدر و مادرش و هم بخاطر اينکه توانست ترسش را کنار بگذارد و با پروانه ها همراه باشد؛ خوشحال بود.

 

 

 

 

محمد زورقي

يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکس نبود. قورباغه اي بود که تنها زندگي ميکرد. از آب بدش مي آمد و همه او را مسخره ميکردند و ميگفتند: «حتما از آب ميترسد و ميخنديدند».

يک روز قورباغه از خانه اش آمد بيرون. ديد هيچکس آنجا نيست ناگهان يک خرچنگي که با قورباغه بد بود، رويش آب ريخت. قورباغه که از آب بدش مي آمد از آنجا فرار کرد و رفت خانه اش و خودش را زود خشک کرد و از ترس اينکه مبادا کسي رويش آب بريزد چند وقت از خانه اش بيرون نرفت. خرچنگ و چند حيوان ديگر روي در خانه ي قورباغه سطلي پر از آب را وصل کردند که وقتي قورباغه از خانه ي خود بيرون بيايد، رويش بريزد. خرچنگ و دوستانش قايم شدند. قورباغه حوصله اش سر آمد ميخواست از خانه بيرون برود تا در را باز کرد، سطل پر از آب رويش ريخت خرچنگ و دوستانش حسابي به قورباغه خنديدند و رفتند.

قورباغه که خيلي ناراحت شده بود با عصبانيت به طرف خانه ي خرچنگ رفت. خرچنگ که ديد قورباغه به طرف خانه ي او مي آيد سريع سطلي را پر از آب کرد و به در خانه ي خودش وصل کرد و از پنجره به بيرون رفت. قورباغه که خيلي ناراحت بود با مشت محکم به در خانه خرچنگ کوبيد، ديد کسي در را باز نميکند در را محکم هل داد و سطل پر از آب روي قورباغه ريخت. قورباغه که خيلي خسته شده بود رفت به خانه اش و خود را خشک کرد و از خستگي خوابش برد وقتي که خواب بود، شنيد از بيرون صداي گريه مي آيد، رفت بيرون ديد خرچنگ است. قورباغه گفت: «چه شده»؟ خرچنگ گفت :«تو باد شديد را ديدي» قورباغه گفت من خسته بودم و خوابيدم و متوجه باد نشدم. حالا بگو چه شده که گريه ميکني. خرچنگ گفت باد خانه ي من را خراب کرده است. حالا بايد چه کار کنم. قورباغه که دلش براي خرچنگ سوخت گفت: «امشب بيا به خانه ي من تا فردا برايت يک خانه ي جديد بسازم». خرچنگ که از کارهايش خجالت ميکشيد گفت: «نه من مزاحم تو نمي شوم. قورباغه با اصرار خرچنگ را به خانه اش برد. خرچنگ از قورباغه معذرت خواهي کرد و فرداي آن روز با هم خانه اي زيبا براي خرچنگ درست کردند و بعد خرچنگ هم به قورباغه کمک کرد که ديگر از آب نترسد و قورباغه با خرچنگ دوستان صميمي شدند و ساليان سال در برکه با هم بازي کردند.

 

 

طمع

ويانا روح افزايي

صاحب کارخانه آنقدر طمع کار بود که هر کاري ميکرد تا بتواند پولدارترين فرد در دنيا باشد ولي کارکنان زيادي نداشت و هيچکسي برايش کار نمي کرد. چون حقوقي که مي داد چيزي براي مردم نميشد. او به مردم وعده هاي زيادي مي داد و هيچ کدام از وعده ها را انجام نميداد. روزي تصميم گرفت به جاي کارخانه توليد پارچه، کارخانه طلا سازي باز کند. ولي فکر کرد که خيلي براش گران در مي آيد ولي از طرفي هم براي فروختن طلا سود بيشتري ميگرفت. او کارخانه طلا فروشي هم زد ولي کسي از او طلا نگرفت. مرد کم کم تمام پول هاش تمام شد و چيزي نداشت. سه سال گذشت و مرد در خيابان ها گدايي ميکرد.

بقول سعدي:

طمع مدار ز دنيا سر هوا و هوس

که پر شود مگرش خاک بر سر انبارند

 

 

گربه ي ملوس

بهار جام خورشيد

يک روز باراني، ساعت نه و سي دقيقه ميشا به کلاس داستان نويسي رفت. سر نيمکت نشست، و به دوست هاي خود سلام کرد. او باهوش ترين گربه در آنجا بود. هرکس سوالي داشت پيش او مي رفت. وقتي معلم داستان نويسي، وارد اتاق کنفرانس شد، همه به احترام بلند شدند و نشستند. معلم درس را شروع کرد.

 آنجايي که ما گربه ها مي رويم اتاق کنفرانس آدم هاست و هر وقت ما مي رويم کمي با چنگال هايمان صندلي ها را چنگالي مي کنيم، صندلي ها را جابه جامي کنيم، چون بلد نيستيم بنشينيم. وقتي آدم ها به کلاس مي آيند نيم ساعت، فقط صرف تميز کردن اتاق مي کنند.  و ما از پنجره نگاه مي کنيم. و مي خنديم و ميو ميو مي کنيم،  و آدم ها مي فهمند کار ما گربه هاي شيطون است.

شروع دوباره

 

 

 

 

سحر حسن زاده نوري

از شدت شوقي که داشتم نمي توانستم بخوابم حس و حال من خيلي خوب بود. انگار فردا روز اول مدرسه است آنقدر ذوق و شوق  داشتم که خواب به چشمانم نمي آمد. مانند حس و حال دوباره متولد شدن، دلم ميخواست از آخرين شب شانزده سالگي ام لذت ببرم. تصميم گرفتم که ديگر بخاطر ديگران اعصابم را خرد نکنم يا به حرف هاي ديگران توجه نکنم با ديگران ديگر دهن به دهن نکنم  و الکي اعصابم را بهم  نريزم.

تصميم گرفتم آدم هاي دو رو و غيرقابل اعتماد اطرافم را پاکسازي کنم. تا صبح هزار تصميم براي هفده سالگي ام گرفتم تا خوابم برد. صبح دوباره متولد شدن را اول با دوش گرفتن شروع کردم و بعد موهايم را شانه زدم، کمي به خودم رسيدم  و بعد منتظر بودم که ببينم کي به من تبريک مي گويد. ساعت ها مي گذشت و حتي اعضاي خانواده هم حواسشان نبود که امروز تولد دخترشان است. دختري که حالا هفده سال هست به دنيا آمده. ديگر اصرار به يادآوري روز مهم زندگيم نداشتم. تا اينکه دوستم پيام داد و انگار فقط همين دوستم تولد مرا يادش بود. خيلي خوشحال شدم که او مرا از ياد نبرده. من دوستان زيادي دارم و خيلي هم حواسم بهشان هست. هميشه هر مشکلي که داشتند، انگار مشکل خودم بود و براي حل مشکل آنها آرام و قرار نداشتم و البته تصميم پاکسازي آدم هاي دور و برم داشتم و ديگر قرار شد به آنها فکر نکنم. خودم سعي کردم امروز را براي خودم بهترين روز عمرم کنم. يک روز به ياد ماندني و با گذاشتن يک موزيک  شروع کردم به شاد بودن.

 

 

 

 

 

يسري شهواري

و در آبي بي کران آسمان ها

به نقطه اي از آسمان خيره شده ام

جايي که قاصدک ها به پرواز در مي آيند

و در بال خورشيدي رها شده ام

که خالق آن خداوند است

به سنگي که بالاي کوه است خيره شده ام

دلم ميخواهد فرياد بزنم

بدوم و بخندم

مغزم را پر از باد کنم

و به دريا خيره شوم

به گنجشک هايي که آب ميخورند

به شکوفه هاي گيلاس

برگ هاي پاييز

و مي خواهم به اين همه زيبايي خيره شوم

و فرياد بزنم و بگويم

خالق اين همه زيبايي تويي تو!