شعر و ادب


شعر و ادب |

شعر تازهاي از شهباز پويا

 بايد نام تو برگشتن باشد

ننه جان اوزاخ  يره گِدمِرم

 ديدي: جانم  قاپو دالو دا غربت ده

يعني  حتي پشت در خانه هم  غربت است

راست ميگويد

 پس چگونه ميشود را  از درهاي اين غربت عبور کرد

دور يعني کجا و پشيمان از راه  از راه  از درها

من درهاي بسياري تعليم دادهام در قلبم که هيچ اشارهاي به بيرون ندارند

اما ميشود خودم را لحظاتي پشت آنها  ببينم

و اينکه دوست داشتم  خودم را به يکي از اتاقهاي انتهايي قلبم راه بدهم   

آنجا که خيلي تاريک است

اگر چه درهاي روبرو زبان هم را ميبندند و عبور را تلخ ميکنند

طعمِ اين غربت براي اين همه دهان کم است

يک آينه جيبي در غربت چهرهي آدم را مشکوک به مرگ نشان ميدهد

نه آن مرگ که اراده جسم بودن را از تو ميگيرد

آن مردن هم نه که درختهايي کنار اسمت    ميرويند کنار سنگ

و فرصت رويش را

صداي بزرگ شدن ريشههاست که از يقهات ميزند بيرون

فرصت هميشه مردن را فرصت هميشه است

او اجازه ميدهد درختهايي هر بار بيشناسنامه و بيکفش از مرزها بيجهت بدوند  بدوند  بدوند

درختهايي که زبان مادر را فراموش کردهاند

و همديگر را به اسم مردن صدا ميزنند

زخم به زبانِ مادريام  يعني يارا

مِن اورکم  يارالوب

   يعني قلب من زخم شده است مادر

کجا ميروي  بايد نام تو برگشتن باشد

درختها چگونه از گلوي آدم  بالا ميآيند

 همين درختها که فکر ميکرديم خوابند

يک روز از خواب بيدار ميشوند مرزها را ميبلعند  کفشها را ميبلعند  مينشينند به ما ميخندند

ابرها چقدر حالم را ميگيرند

هوا خاکستريِ رنگِ گنجشکهاست

کلاغهاي زمستان  اين چنين صبح مينشينند روي زبانت

ساعت هفتونيم صبح است

مادر پشت در

 روي پلهها نشسته   

کليدش را  گم کرده

و

احساس ميکند بدونِ  در   چقدر غريب است.

 

 

 

12 رباعي خواندني

 از بهمن نشاطي، گنبد کاووس

1

تلخي مرا بگير، چون قندم کن

اخم است سراسرم، تو لبخندم کن

اين نيمهي ابليسي من را بشکن

تبديل به نيمهي خداوندم کن

 

2

شادي بزرگ بعد از اندوه شدم

در  راه رسيدن به تو نستوه شدم

آنقدر زدم سنگ تو را بر سينه

تا ـ کوري چشم درّه ها ـ کوه شدم

 

3

گل در گل، بوي عيد بايد بدهم

روزي نو را نويد بايد بدهم

با اينکه هزار قفل بستهست به دَر

من شاعرم و اميد بايد بدهم

 

4

رفتم مطبِ پزشک، کجدار و مريز

تا علت درد را کند آناليز

نه شربت و قرصي و نه آمپول و سِرُم

سه وعده فقط بوس و بغل شد تجويز

 

5

لبريز شدم از او، جهان داد به من

شوق پرواز و آسمان داد به من

سرگرمِ خودم بودم در جوي حقير

درياي بزرگ را نشان داد به من

 

6

هر شب منم و خيالِ تو زيرِ پل

مستي من از تو است نه از الکل

من لالم لالم از تو مرجان مرجان!

شعرم شده است طوطيِ داش آکل

 

7

با ماست ولي به ما نميپيوندد

از روزنهاي به ما فقط ميخندد 

يک روز براي بدرقه ميآيد

آهسته درِ حيات را ميبندد

 

8

در جامِ من از شرابِ غم ريخت خدا

من معترضم، چقدر کم ريخت خدا

اندازهي چند قطره عقلم بخشيد

ديوانگيِ مرا به هم ريخت خدا

 

9

تا کي لب را به خندهاي وا بکنم؟

اندوهم را پيش تو حاشا بکنم؟

اي آينه، رخ مپوش از من، بگذار

تنهايي خويش را تماشا بکنم

 

10

باران باران تب زمين را کمکم

باران باران درختها را خُرم

بيچتر قدم زدم، قدم تا خودِ صبح

باران باران چه ميکند با آدم؟!

 

11

شاديِ تو پاک کرده ماتمها را

محکم به زمين زد همهي غم ها را

سخت است تحمل جهان دور از تو

دور از تو نميتوانم آدمها را ...

 

12

نه اهل شکايت، نه پيِ دردِ سرم

کو قدرت اعتراض؟ من کارگرم

يک عمر براي قرصِ نان جان کندم

تو درس بخوان، خير ببيني پسرم!

 

 

 

 دو شعر تازه

از زهره چورلي، خانببين

1

نگاه تو

اگر بر شاخه گلي بيفتد،

رقصنده بر ديوار

و مرا در کنارت نداشته باشي

آه...

از حسادت جان ميدهم.

بگير دستهايم را

به دورترين شهر ببر

و کلمات نرسيده را از رگهاي گردنم بيرون بکش

با لبهايم نيلبکي بساز

و صداي پرندگان را در سرزمينهاي اشغالي پخش کن

پخش کن

لطفا مرا پخش کن ميان کوهها

ميان رودخانهها

ميان درختها

ميان کودکان

ميخواهم پابرهنه شوم.

 

 

2

بمن بگو

درختهاي سيب خوشحالترند يا گردو؟

بهار کي ميآيد اگر هميشه زمستان باشد؟

چه کسي ميان خانهها خط فاصله گذاشت؟

مگر ما ديوانهها چند نفر بوديم؟

اين لرزش توي سينه از چيست؟

جنس لبي که دوست دارم را روي کدام گل گذاشتهاي؟

بايد چندبار ديگر متولد شويم تا خوشبخت شويم؟

آينده چيست که نميآيد؟

ما را از ساعت شنيات بيرون بياور

بريزمان لب ساحل

ستاره شويم

 

 

 

داستان کوتاه

از کجا مياي؟

آسا قرباني

هر وقت آهنگ جديدي بخوام گوش کنم ميگم: بذار ببينم از کجا مياي؟

امروز اتفاقي، آيا اتفاقي بود؟ رفتم داخل کانالي که داشتم و خواستم چندتا آهنگ بدون ترانه دانلود کنم، اسمي توجهم را جلب کرد و آن را دانلود و در همان حين پلي کردم، آه... تو از کجا  ميآمدي؟ از يه سياهچاله از يه تاريکي  عظيم و عميق، همين طور بود وگرنه چطور ميتونستي با همون نتهاي اوليه منو ببري به اون روزي    که ...  از داخل کوچه از داخل راهروي بلند نيمهتاريک  از کنار حوضي که تابستان در آن آبتني ميکرديم به سرعت دويده بودم و روي وسايل تلنبار شدهي حياط، تن مُثله شدهي عروسکم را ديده بودم. عروسکي که اگر دست و پا و سرش را جدا ميکردي ميتونستي اونها رو دوباره بهش وصل کني اما نه سري نه دستي نه پايي حتي پيرهن سپيد توري عروسک آنجا نبود و فقط يه تن لخت مُثله شده که با چاقو جر خورده بود را ميان دستهاي گوشتالوي ششسالگيام ديده بودم، خداي من! اينهمه خشونت! اين همه تنفر بالاي سر من مثل يه لاشخور چرخ ميزده تا به استخوانهاي من دست درازي کنه و کرده بود و من آن را در کوچه در راهروي بلند و باريک و تاريک و در وسط حياط خانه ميديدم! گويي قلب مرا با چاقو جر داده باشند و قبلش بارها طنين اين زوزهي زخمي را شنيده بودم که: اگه اينکارو بکني جرت ميدم!

چيزي در جانم جر خورده بود بدون اينکه متوجهي خونريزي آن شوم. گويي تمام اين سالها با آن چاقويي که نديده بودمش با آن دست و پا و سر و پيرهن سپيد گمشده و آن تن لخت مُثله شده با تمام اين چيزهايي که داشتم، بلد نبودم به آنچه که بر سرم آمده، با آنچه که مواجه شده بودم و براي آن فقدان، اشک بريزم، گريه کنم، داد بزنم، جيغ بکشم و بهانهگيري کنم. تمام آنچه که يک انسان براي فقدان براي فراق آنچه که روزي رقص و حرکات شکننده اما پيوستهي روح خويش را در آن چيز ديگر يا کس ديگر مييابد را داشته باشد، سالها، روحم غياب عشق و علايقش را بر قالب يخي بزرگي که دخترکي در آن نشسته و فريز شده، فوت ميکرد تا امروز در ساعت 11:48 صبح صدايي از آن روز آمده بود، آن چيز دوستداشتني که چهرهاش چون بخاري نامرئي از منافذ توري سياهِ باندِ بلوتوثي بيرون زده بود و رخ به رخ روح رقصندهي من، دستش را گرفته بود و ميگفت: بيا گريه   کنيم، بيا اشک بريزيم، بيا همراه اين گريه همراه اين هقهق شانههايت به حالت خنده و دهانت به شمايل خنده باز شود ولي گريه هم بکن.