شعر و ادب


شعر و ادب |

 کانگ کرهاي نوبل ادبيات 2024 را بُرد

مترجم: مهدي مزيدي

 

هان کانگ، نويسنده برجسته اهل کره جنوبي، در سال 2024 جايزه نوبل ادبيات را براي نثر شاعرانه و عميق خود که به بررسي تروماهاي تاريخي و شکنندگي زندگي انسان ميپردازد، دريافت کرد. او اولين نويسنده کرهاي است که اين جايزه معتبر را دريافت کرده است. هان کانگ در سال 1970 در شهر گوانگجو به دنيا آمد و دوران کودکياش را در محيطي پر از کتاب گذراند. خانوادهاش تنها چند ماه پيش از سرکوب خونين اعتراضات دموکراسيخواهي گوانگجو در سال 1980 به سئول نقل مکان کردند؛ تجربهاي که تأثير عميقي بر آثار ادبي او داشته است. او که فرزند يک نويسنده نيز هست، از همان دوران نوجواني به ادبيات علاقهمند شد و بهويژه تحت تأثير نويسندگان روسي مانند داستايوفسکي و پاسترناک قرار گرفت. آثار هان کانگ بهويژه به خشونت و شکنندگي انسان در مواجهه با قدرتهاي سياسي و اجتماعي ميپردازد. مشهورترين کتاب او، «گياهخوار»، داستان زني است که تصميم ميگيرد ديگر گوشت نخورد و پس از آن، زندگياش دچار بحرانهاي شديدي ميشود. اين کتاب که به زبان انگليسي ترجمه شد، جايزه بينالمللي بوکر را در سال 2016 براي او به ارمغان آورد و او را به شهرت جهاني رساند. آثار ديگر او همچون «اعمال انساني» نيز به وقايع تاريخي و اجتماعي کره جنوبي پرداخته و خشونتهاي دولتي را از منظر شخصيتهاي مختلف بازگو ميکند. هان کانگ در مصاحبهاي عنوان کرده است که خشونت و لطافت انساني دو موضوع کليدي در نوشتههاي او هستند و او هميشه در تلاش بوده است تا به فهمي عميقتر از اين تضاد برسد. آثار او با نثري که ترکيبي از شعر و روايتهاي داستاني پيچيده است، توانستهاند  توجه منتقدان ادبي را به خود جلب کنند و تأثيري ماندگار در ادبيات معاصر جهان بهجا بگذارند. «گياهخوار» را مرضيهسادات هاشمي در نشر ماهابه ترجمه و منتشر کرده است و «کتاب سفيد» نيز توسط مژگان رنجبر ترجمه و در نشر چترنگ منتشر شده است.

منابع:

Britannica سايت

 • Smithsonian Magazine مجله

 

 

زنبورها نميتوانند

 مثل آدمها عقبعقب بروند

علي شاهمرادي

 

علي شاهمرادي، سال گذشته در شانزدهمين دوره جايزه ادبي جلال آل احمد با مجموعه داستان کوتاه «از قبل يکشنبه ميشود» به مرحله داوري نهايي بخش داستان کوتاه جايزه جلال آل احمد، رسيد و به عنوان تنها اثر منتخب در بخش داستان کوتاه تجليل شد. «تابلوي پوست و استخوان»، ديگر اثر تاليفي اوست. شاهمرادي در حوزههاي شعر، نقد و ترجمه نيز فعال است. او کار ترجمه را با ترجمه شعر آغاز کرد که حاصل آن دو مجموعه شعر «فردا شايد يکشنبه باشد»، نشر چشمه و «در هر آنچه ميبينم، کمي از من باقيست» نشر هزار است. رمانهايي در ژانرهاي مختلف نيز با ترجمه او در اين سالها به بازار کتاب آمده است. «خانهاي که در آن بزرگ شديم» و «وقتي که او رفت» هر دو از ليزا جوئل، «وصيتها» نوشته «مارگارت اتوود»، «ميخواستم فرشته باشم» نوشته ملينا مارچتا، «وقتي باران ميبارد» نوشته ليزا دِ يانگ و ترجمه چند رمان ديگر از اين نويسنده و مترجم در نشرهاي آموت، سنگ و خزه منتشر شده است. او همچنين سردبير ماهنامه فرهنگي ادبي «زال» است.

 

پادشاه حيره پيش از اسلام از دخترهاي دوشيزه عبادي چندين نفر را انتخاب کرد تا آنکه آنان را به زني بگيرد و اين دوشيزگان سه روز روزهي وصال گرفتند و پادشاه در روز آخر اين روزه بمرد.

 

 آثارالباقيه (ابوريحان بيروني)

کوپن قند و شکر اعلام شده بود. من و اصغر با دو زنبيل قرمز که يکي با سيم و يکي کاموا وصله شده بودند، جلوِ تعاوني محل بوديم. کوپن به ما نميدادند، از ترس گم کردنش. قند و شکر يا هر چيزي که  ميرسيد، يکي از ما ميرفت خبر ميداد تا مادرهامان بيايند. روي زمين نشسته بوديم و به آسفالت نگاه ميکرديم. هفتهشت نفري جلوتر بودند  و دهپانزده نفري عقبتر. نفر اول مثل هميشه بابابزرگ مرادعلي بود. هيچوقت کسي نميفهميد چطور حتي يکبار هم نشده که نفر دوم باشد. يکعده ميگفتند ديدهاند همزمان توي چند صف و توي چند محل، نفر اول بوده. يکهو اصغر با تيزي کونهي آرنج، درست زد وسط دوتا دنده از پهلوم. تير کشيد و دردش چندباري رفت زير بغلم و برگشت تا جاي زدنش. خواستم فندقي بزنم توي سرش، که ديدم انگار دارد با کلّه يک جايي را نشان ميدهد؛ آنقدر تکان سرش کم بود که شک داشتم. اصغر نميتوانست چشم و ابرو بيايد، با اينکه چشمهاش خيلي درشت بودند؛ تقريباً نصفانصف صورتش چشم بود، اما ثابت و بيتکان. ميگفتند؛ بند ناف وقت دنيا آمدن دور گردنش افتاده؛ خفه نشده بود، اما از زور نفس نکشيدن، چشمهاش گشاد شده بود و سياهي وسطشان قفل. حالا اندازهي اينکه شَق از کنار هر دو چشمش خط بکشي، ميديد. انگار کن، سرت را بگذارند ته يک کارتن. عليمِرز داشت رد ميشد. عليمرز مثل مردي بود با تهبَزَک زنانه. يا مثل زني که مردي کند. اصغر هميشه ميگفت؛ اين مِرزش با ضاد نوشته ميشه، عين مَرض، اصلش يعني علي و مرضيه. ميگفتند عاشق يک دختري بوده به اسم مرضيه. اينها خيلي همديگر را ميخواستهاند، ولي خانوادهي دختر زير بار نميرفته. حتي ميگفتند برادرهاي مرضيه يکبار  عليمرز را ميبرند و کُندوبَندش ميکنند و آنقدر ميزنندش که بميرد و بعد چالش ميکنند، اما چندروزي که ميگذرد دوباره برميگردد و مرضيه را ميخواهد. وقتي ميبينند چارهناچارند و مرضيه هم بَدرامي ميکند، رضايت ميدهند. هفت شبروز عليمرز تنبک ميزده، مرضيه ميرقصيده. منتها همهچيز به هم ميريزد. چند نفري ميگفتند اينها بس که هم را ميخواستند و نگذاشته بودنشان، ديوانهطور بودند؛ طوريکه توي تخت آنقدر داغ ميشوند تا مرضيه شعله ميکشد و يککاسه خاکستر ميشود؛ نابهجاي علي هم ميسوزد و علي از مردي ميافتد و شکل زنمرد ميگيرد. بعضي هم مثل اصغر ميگفتند، اينها اصلش با هم يکي شدند و شدند عليمرضي که حالا مثل مرض نوشته ميشد. سگش هم همراهش بود. براي اين سگ بود که بعضيهاي ديگر هم ميگفتند، مرضيه آبستن شده و بعد دوقلو به دنيا آورده، که يکي پسر بوده و يکي همين سگ. بيشترش بهخاطر اينکه هم سگ و هم عليمرز هر دو يک قوز کوچک سر شانه داشتند و دوتايي کمي از راست نيمشل ميزدند. آخرش مرضيه سگ را ميگذارد پيش عليمرز و پسر را ميبرد و ميرود. يکيدو ساعتي که گذشت، جبّار سرش را از مغازه آورد بيرون و گفت: «قند و شکر امروز خبري نيست.» چند نفري فحش دادند و رفتند؛ چند نفري حوصلهي فحش دادن هم نداشتند و رفتند. ما ولي سرخوش شديم از خلاصي. اصغر گفت، بريم پيش داوود سرخپوست. داوود، تمام سرخ بود. رنگش با بقيهي محل و حتي مادرش که ديده بودمش فرق داشت. خودش ميگفت که فقط مادر دارد و بابا ندارد. مدرسه هم نرفته بود. شناسنامه و اينجور چيزها نداشت انگار. از همان بچگي، توي بيابانيِ آنطرف جوبزردآب چادر زده بود و همانجا تکوتنها زندگي ميکرد. ميگفت؛ مادرش خواب بوده، يک پرنده رد شده و سايه انداخته روش و اين به دنيا آمده، تا يک مدت پَرپوش هم بوده، بعد مادرش با آب داغ، پرهاش را کنده و حتم از همانوقت پوستش رنگ قرمز برداشته بود. ميگفت که همهي قبيلهي تاچي که اين هم از آنهاست، همينجور عمل آمدهاند. اما بابام ميگفت مادرش يکمرتبه چهارقلو زاييده، آنموقع فقط سه تا   بچه  را شناسنامه ميدادند که جمعيت زياد نشود. باباش نگاه کرده و براي مردنيترينشان که همين داوود بوده، شناسنامه نگرفته بود. من هيچوقت باباش را نديده بودم. ميگفتند کارش شب است و روزها ميخوابد. هرچه که بود، داوود از همان اول، با اينکه از من و اصغر چند سال بزرگتر بود، با ما دوست شد و وقتوقتي به چادرش سر ميزديم. لباسهاش پوست خرس و پوست روباه و اينجور چيزها بود. کسي نميدانست از کجا ميآوردشان. خودش ميگفت، از شکار. کفشکوب هم راه ميرفت؛ پابهجا و محکم. دورو بر چادرش همهجا پُر از پَرهايي بود که از روي سرش ميريخت. ميگفت مال مار بالدار هستند، ولي خيلي به پر خروس مرادعلي ميزدند. داوود گفت  که   اول   يک  چيزي بخوريم و بعد دعاي باران بخوانيم تا از قحطي نجات پيدا کنيم. تا جاييکه يادم ميآمد، آن سال اگر از هر سال بيشتر باران نباريده بود، کمتر هم نشده بود، ولي حرفي نزدم. يک چيزي شبيه حلواي ارده به ما داد. گفت: «بخورين، اين ناميراتون ميکنه.» نميدانستم ناميرا يعني چه، ولي خيلي گرسنهام بود. اصغر ميخواست طبق عادتش سرپا بخورد. لقمهي کلهگربهاي اولش توي راه بود و دهنش بهاندازهي پنج برابر لقمه باز شده بود که داوود تقريباً با زوزه سرش داد زد: «بشين! هيچوقت چيزي رو سرپا نخور، توي گلويِ روح اجدادت گير ميکنه، هرچي که ما ميخوريم از گلوي اونا رد ميشه و وقتي تو وايسادي، يعني اونا هم وايسادن، و روح سرپا راه گلوش نازک ميشه.» خيلي به روح اعتقاد داشت. يکبار هم که اصغر سنگ انداخته بود و اتفاقي به گنجشک خورده بود و داوود فهميد، اول محکم خواباند زير گوش اصغر، طوريکه طرف راست صورتش چند دقيقهاي همرنگ پوست خود داوود ماند و بعد از نصيحتش کردن که ديگر اين کار را نکند و شکار فقط وقتي مجاز است که براي خوردن و پوشيدن و از روي احتياج باشد، به او گفت؛ برود و گنجشک را پيدا کند و پاهايش  را قطع کند،  تا روحش نتواند دنبالش بيفتد و يک جايي بالاخره انتقامش را بگيرد. يا يکمرتبهي ديگر، وقتي از بياباني صداي سگ ميآمد و من و اصغر هم شروع کرديم به پارس کردن، تا جوابمان را بدهند و سرگرم بشويم، داوود گفت: «هيچوقت اين کارو نکنين، يهموقع اشتباهي روحتونو از جادهي روح سگا ميبرن اون دنيا و شما هم که زبون سگي بلد نيستين و نميدونين، ناغافل حرف بدي ميزنين و بهشون برميخوره و تيکهتيکهتون ميکنن و روح ديگه بيروح.» مثل هميشه وقت خوردن، اصغر چندتايي سؤال هم پرسيد. اول پرسيد که «عاقبتِ آدمها بعد از مرگ چه ميشود؟» که داوود گفت: «اول که ميميري تا وقتيکه دنيا تموم بشه و همهي روحها يهجا جمع بشن، هرروز يه آتيش خيلي بزرگ راه ميفته و مياد جلوِ صورت آدماي معطلمونده، نگات ميکنه، اگه سرخپوست بودي که هيچ، ولي اگه نبودي ميسوزونتت.» بعد که ديد ما طرزمان برگشت، گفت: «البته آدماي خوبي که سرخپوست نيستن نميسوزن، ميشن علف، آخرشم که همه با هم ميرن بهشت.» اصغر، طوريکه نشنود فِچفِچکُنان گفت: «همون بسوزي بهتره تا علف بشي و خَر بخورتت.» بعد پرسيد: «اصلاً بهشت چه جوريه؟» داوود گفت: «همهچيزش خوبه، هرچي که بخواي ميشه، هرچي بگي همون آن اتفاق ميافته، حتي چيزي که دوست داشته باشي ميشنوي، نه اون صدايي که اونجا هست، يهدفعه ميبيني يه گرگ رد ميشه و به طرفت زوزه ميکشه، ولي چون تو دوست داري، شيههي اسب ميشنوي، اصلاً حتي اگه دوست داشته باشي ميتوني با همهجات بشنوي، کف پا تا موي سر، يا با همهجات ببيني، يا با همهجات بخوري، لقمه رو ببري هرجا، همون سوراخ ميشه و دندون درمياره، يا اگه از سر و صورت و دست و پات خوشت نيومد، ميتوني عوضشون کني با سر و صورت و دست و پاي هر کي دوست داشتي، فقط اگه خيلي عروسي کردن دوست داشته باشي، سخته و شايد گيرت نياد، چون زنا اون دنيا توي پونصد سالگي ازدواج ميکنن و قبلش حق ندارن، آخه تا اونوقت دارن آرايششون ميکنن تا آماده و کامل بشن، ولي مردا از پونزدهسالگي حاضرن و منتظر.» غذا که تمام شد، يک نانِ چندلا هم زدم کف ظرف. اصغر که نيشِ باز شدهام را وقتي داوود سرش داد زد، ديده بود، گفت: «از خوردن سير نشدي، از ليسيدن سير نميشي، ميخواي سوراخش کن بنداز گردنت.» ميدانستم اينها را هميشه از پدرش ميشنيد، براي همين ناراحت نشدم. ولي چشمغُرهاي برايش رفتم که بيشتر نگويد. چشمهاي اصغر که عوض نميشد، اما همين که ادامه نداد، يعني کوتاه آمده بود. براي شروع دعا، اول داوود هفت سنگِ تخت پيدا کرد و جلوِ چادر روي هم چيدشان و بعد به اصغر گفت: «يه آهنگ بذار.» اصغر چيزي داشت که با زنبور راه ميافتاد و آهنگ پخش ميکرد. يک حباب شيشهاي کدرِ کوچک با يک سوراخ. چندتايي زنبور ميگرفتي و از سوراخ ميفرستادي داخلش. بسته به زنبورهاش، با وزوز کردن و بالبالزدنشان دستگاه کار ميکرد و هربار يک آهنگ خيلي قشنگ از سوراخش ميزد بيرون. باباي اصغر نمکي بود. يک آدم سربهسر سياهپوش اين را بهش داده بود و بهجاش، آبکش پلاستيکي گرفته بود. نميدانم چرا زنبورها نميآمدند بيرون. اصغر ميگفت، آن تو  تنگ است و از طرفي زنبورها نميتوانند مثل آدمها عقبعقب بروند. تکانش که ميدادي  به   تقلا ميافتادند و راه ميافتاد. آنبار اتفاقي يک آهنگ طبلي پخش کرد. داوود انگار دنيا را به نامش زده  باشي  ،  ميگفت، کار درخته، اين معجزهي درخت منه. هرچند توي بياباني آن اطراف فقط گُلهگُله از اين خارهاي سبز بود. اول شروع کرد ورد خواندن؛ «اي پدر چهل و سه آسمان! به تکان زير پاي هفده گاوميش هفدهساله، به تَن چهارده ذرت سرخ، به علف مقدس، به پاي ابر و دست ماه، بر ما بباران! آبهاي شيرينت را نثارمان کن! بباران بر گرگ مادهي سينهکور! بباران بر زبان صمغ صنوبر! بباران بر کفلهاي ما! بباران بر راه زرد بيآلايش که ميرندگان را از مرگ رهايي بخشد!» و با دست جوبزردآب را نشان داد و دست در هوا، سرپا شد. پاهاش را گشادگشاد برميداشت. بعد بهعوضاينکه جلو يا عقب برود، دوباره ميگذاشت همان جاي اولشان. يکجور راهرفتن درجا. انگار پشتِ دري باشي و نخواهي صدا بزني و اينطور ميخواهي از تکان خوردن حجم يک آدم توي هوا، کسي که داخل اتاق است بفهمد پشتِ در هستي. بعد آسهآسه انگار برود تو، شروع کرد يک چند قدمي جلو رفتن، همانجور پا باز. بعدش ديگر شروع کرد چرخيدن دايرهاي. کمي که گذشت ما هم رفتيم و با داوود کلي رقصيديم. اصغر چندباري افتاد، چون چشمهاش کنار را خوب نميديد و به بغل راهرفتن براش سخت بود. کمکم حس کردم همهچيز داغ شد؛ سرم، زمين زير پاهام، نرمهبادي که توي هوا بود و حالا دم گرفته بود. بعد صدايي مثل جيغ يک پرنده آمد. داوود طوري پا کوبيد که کلي پر از سرش توي هوا پخش شد، مثل متکايي که کوکش را بشکافي و تکانش بدهي. بعد بَلبَل، گوشهاش را با دست جمع کرد و خوب گوش داد و گفت که «مادرِ نُه عقاب دعاي ما را قبول کرده.» نميدانم چرا هر چيزي را با تعداد زياد ميگفت، شايد از چهارقلو بودنش بود. بعد  مثل وقتهايي که باباي اصغر زهرماري ميخورد، درازبهدراز دراز شد روي زمين و تکان نخورد. رگ پيشانياش چنان ورم کرده بود که ميگفتي حالاست مثل کِش تنبان در برود. من و اصغر هم راه افتاديم طرف خانه. آن شب تا صبح يکبند باران آمد. دانههايش معمولي نبودند و هرکدام يک ليوان را نصفه ميکرد. صبح آب جوبزردآب بالا آمده بود و سرتابهسر بياباني، مثل درياچه شده بود. چند روز بعد که آب نشست، هرچه گشتند، نه داوود و نه چادرش را پيدا نکردند. من و اصغر هم يکبار چکمه پوشيديم و رفتيم دنبالش بگرديم. نشد بود. تا بالاي زانو ميرفتيم توي گِل و صداي لاخلاخ ميداد قدمهامان. ما هم بيخيالش شديم. بابام ميگفت که باباش رفته به پليس هم خبر داده، اما چون شناسنامه نداشته، جواب دادهاند نميتوانند پرونده تشکيل بدهند و نميدانند دنبال چه کسي بايد بگردند و حتي وقتي پيداش کردند، توي برگهشان بنويسند چه کسي را پيدا کردهاند. هرچند آن روزهايي که همه داشتند ميگشتند، من غريبه‌اي نديدم که شايد باباي داوود باشد.

 

 

شعر

 

انعکاس ادبيات به خطي ميخي

غزلـ مثنوي تازهاي از ريحانه دانشدوست

 

پاکتر از همهي روز ازلها بودم

من که بسيارترين حداقلها بودم

من که در فولکلور زندگي خاکي تو

بهترين صفحهي تعبير مثلها بودم

عشق تيري شد و آنقدر به چشمانم رفت

که زمين خوردم و محتاج بغلها بودم

ريختم در تو و در زيرترين زمزمهات

بمترين خاطرهي تلخ گسلها بودم

 منتشر ميشدم و پشت بلوغي سرکش

پرچم حي علي خيرالعملها بودم

سايهام مثنوي تحفهي خاقاني شد

آخرين سعدي سرسخت غزلها بودم

غزل اين درد پر از حاشيهي تاريخي

انعکاس ادبيات به خطي ميخي

که پس از فلسفهي بوسهي تو تا انکار

جا شدم در غزلي مختصر و طوطيوار

من که در قصهي تاريک تو آدم بَدهام

از دلانگيزترين نقطهي شب آمدهام

از تو تا من نفسي بود که در من گم شد

بدنت در تن مردانهي يک زن گم شد

روح در روح  تو بودم که سرم را بردند

کم شدم از دلت و بيشترم را بردند

بي تو آيينهاي از حداقلها شدهام

بي تو مصداق تمامي بدلها شدهام...

 

 

 

در هواي پيچ موي يار

کاوه فرهادي، گنبد کاووس

 

اي هر هجا

که در حصار آسمان نهفتهاي

بگذر از ديوارهاي واژههاي سرد

از ميان بازوان کهکشان خويش

گرده را بردار

آن بازيگران

رميده در هواي پيچ موي يار

رقصشان در نور

خانشان در خاک

هيچ باکي از نشستنها ندارد

گردهاي در باد

اي هجاي خشک شعر بيسرانجام

اي کلام تيرهي مطلق

گردنت آخر نثار تيغ بايد کرد

تيغهاي تيز روييده 

از بوسهي معشوق

پيش از آن دم که هواي شعرها را

خاک پوشاند

بگذر از ديوار

 

 

 زندگي

داريوش جليني

 

در هوايي به رنگ خاکستر

انجمادي سياهتر از نور

روو به سمت سکوت راه افتاد

بوي سربازخانه و کافور

فاتحان آمدند و دنيا هم

چرک و خونين شد از نفس افتاد

آفريدند پشت هر مسلخ

مردهايي عقيم مادرزاد

زير آوار انفجاري چند

زندگي را نکرده گم کردند

عشق را زير پا لگد کردند

مردهايي که مست و ولگردند

مردماني که پشت هر سايه

غاصب نانجيب نان بودند

در هواي شکوه پرديس و

فاحشهخانههاي آن بودند

پادگانها به غصّه معتادند

کهنهسربازهاي تا خورده

بر بلنداي ميله، يک پرچم

سر فرو کرده در خودش مرده

زندگي تولهي حرامي از

زن پتياره‌‌ي ولنگاريست

لحظههايي به درد آلوده

مثل مردن غريب و تکراريست

زندگي جشن خرمگسها در

مستراحي کثيف و توراهي

تلخ مثل خيانتي غمبار

مشمئز، بوي فاسد ماهي

 

 

 

بايد بسازم زندگاني

 را به رسم خويش

گلي ديلمکتولي

 

تا در دهان شعر من کافور ميريزند

بر دفتر من بيهدف هاشور ميريزند

چشمم به روي هرچه احساس است ميبندم

تا در شرابم مزهي ناجور ميريزند

ميخواهم از آغوش زيباي تو بنويسم

بر زخم ناسور دلم تنتور ميريزند

جام مي و پيک شرابم. هر دوخالي ماند

در کام من صدجرعهي مخمور ميريزند

آنقدر در کار دلم ماندم که انگاري

برحنجرم داري چنان منصور ميريزند

آغوش واکن خستهام از نهي اين منکر

گويي به کامم با عسل زنبور ميريزند

ديوانهام مستم شبيه هيچکس هرگز

تا در دهان تشنهام انگور ميريزند

مُردم ز بس گفتند اين خوبست اينها بد

بر شعر شيرين من اشک شور ميريزند

بايد بسازم زندگاني را به رسم خويش

هرچند در شعرم گناه از دور ميريزند

برمن ببخش ايدوست! ميدانم گنهکارم

فردا که مُردم روي گورم نور ميريزند

 

 

 

پاييز

صفيه صابري، کردکوي

 

فلسفهي نعرهي درختان

پژواک خشخش برگهاي پاييزي

از

دهليز زخمي جنگل

لهجهي بيکلام باد

و اتفاق ريشههاي نامفهوم

بيرونزده از خاک

بينظمي قاعدهي عرياني درختان

رودهاي جاري شده

در انبوه نگاه تو

معماي گمشدهي موسيقي عشق

فلسفهي اينهمه دلتنگي

و

رطوبت خيالي ذهنم

با منطق

قارقار کلاغها ....

پاييز آمده است!

 

 

 

و پر کن از

 غزلهاي دهانت استکانم را

سيد مصطفي موسوي، گرگان

 

تصرف کن تمام مرزهاي جسم و جانم را

 بيا آتش بزن خاک جنون خيز روانم را

به قدري حرف دارم امشب از عشق و همآغوشي

 که با دست زليخايت بدراني جهانم را

چه بيزارم از اين خاموشي سردي که بين ماست

در آور پيرهن را روشني بخش آسمانم را

دريغا مثل پاييز است رنگ صورتم اما

دچار زندگي کن صورت پاييزخوانم را

کمي عاشق كمى شاعر كمى لبريز باش از من

و پر کن از غزلهاي دهانت استکانم را

نمي خواهم کسي جز تو ببيند دردهايم را

نميخواهي ببيني خنجر تا استخوانم را؟

فقط يک راه ميماند که جان تازهاي گيرم

بزن بوسه بزن بوسه بزن بوسه لبانم را