ادبیات


شعر و ادب |

پسهاي بعد

سارا سرايلو

او، متولد و ساکن گنبدکاووس است. مهندسي نرم‌افزار خوانده و نوشتن داستان را از بيست و هشت سالگي در کارگاه‌هاي مرحوم عباس معروفي شروع کرده. ده سال است که مي‌نويسد. داستان‌هايش در روزنامه‌ها و مجله‌هاي حوزه داستان چاپ شده. او به ما گفت: «نوشتن برايم اضطرار است تا خلق کنم. تا عظمت و سنگيني هستي را تاب بياورم.»

 

جاروي نرم

دسته‌ي دک‌‌ را دو قسمت کرد و آرام‌آرام در هم فرو برد و گفت: «انرژيتو با من يکي کن». چشم‌ها را بستم و ده ثانيه ذهنم را خاموش کردم. کارت‌ها را بُر زد. اينقدر سريع که يکي از آنها پريد بيرون. نقاشي دختري بود که زانوهاش را بغل گرفته. گذاشت روي ميز و گفت: «حواست به دستم باشه» و بر زد.  يک انگشتر بزرگ سبز و يک انگشتر باريک سياه از جنس سنگ‌هاي طبيعت توي دست چپ و راست انداخته بود. تعدادي کارت برداشت و گذاشت لاي باقي کارت‌ها. باز دسته‌‌ي بعدي و بعدي. جوري بيرون کشيدن و برگرداندن مستطيل‌هاي مقوايي را   انجام  مي‌داد که  انگار   روي  تار و پود هوا، دفه ‌مي‌زد. با آهنگي تند و يکنواخت تکرارش مي‌کرد، بالاخره چند کارت همزمان پريدند بيرون. چيدشان روي ميز، کنار کارت اول و گفت: «واااو، چه داستاني.»

 به تصويرهايي که جلوم رديف ايستاده‌ بودند نگاه کردم. نقاشي زني که دست و پاش را بسته‌اند، نقاشي پسرکي که پشتش به چند تا جام پر است، نقاشي کائنات، کارت‌ها را يکي‌يکي تفسير کرد و رسيد به تصوير زني که روي دسته‌ي جارو نشسته و در هوا پرواز مي‌کند. آن را بالا آورد، گرفت جلوي صورتم، گفت: «اين تويي» و ناخن بلندي که لاک اکليلي‌ داشت چند بار روي جارو زد. گفتم «خب چي مي‌گه؟»

گفت: «اين اون کاريه که بايد انجام بدي.»  

کاري که بايد انجام مي‌دادم نشستن روي جارو و پرواز بود. سرم را به حالت کسي که مي‌فهمد تکان دادم و گفتم: «درسته». هيچ‌وقت دلم نخواسته کسي فکر کند آدم بي‌لياقت و بي‌عرضه‌اي هستم. 

کارت‌هاي قبلي را کنار کارت مجيشن گذاشت و با تصريح گفت ببينم اين تصوير چطور تصويرهاي قبل خودش را تأييد مي‌کند. انگشت اشاره‌ را با آن انگشتري عقيق زيبا وسط ابروها کشيد، بعد خيلي خونسرد گفت: «ببين بايد گذشته‌ رو جارو کني...» حرفش به نظرم خيلي بي‌خود آمد. با خودم فکر کردم قرار نيست ما بتوانيم جهان را جور ديگري ببينيم. دردسرهاي گذشته مثل نقش‌‌ و نگار برجسته‌‌ي روي قالي چنان بيرون مي‌زند که نمي‌شود ناديده‌اش گرفت. کارت را گرفتم و به جارو چشم دوختم. گفتم: «چطوري اين کار رو کنم؟ اين رو بهم بگو. مسئله‌ي اصلي همينه.» گلوش را صاف کرد و معذرت خواست، تن صدا را پايين آورد و با لحن جادوگري شبيهِ گابو  گفت: «توي ذهنت زندگي نکن، ذهن‌آگاهي رو مثل خورد و خوراک به لايف استايلت اضافه کن، شور و هيجان داشته باش، ببين اينجا مي‌گه يه مردي تو زندگيته، چرا فرصت بودن بهش نمي‌دي؟»

 

جاروي سخت

بي‌حوصله لبه‌ي تخت نشستم و عکس‌هاي داخل حافظه‌ي دوربين را يکي‌يکي ورق مي‌زنم. به تصوير مردي مي‌رسم که توي زندگي‌ام است. يک سالي مي‌شود با هم دوستيم. يعني شايد بوديم. در کلاس عکاسي آشنا شديم. وقتي دوره‌ي کارگاه را مي‌گذرانديم بيرون مي‌رفتيم و از سوژه‌هاي متداول در خيابان و مکان‌هاي ديگر عکس مي‌گرفتيم. جفت‌مان مجذوب اين کار بوديم. تا اين‌که ماجراي ما کم‌و‌بيش بيخ پيدا کرد. و او عاشق من شد. قبل از اين اتفاق حس بدي نسبت به رفاقت‌مان نداشتم. وقت‌هايي که هلي‌شات، لانگ‌شات و شات‌هاي ديگر را تمرين مي‌کرديم هيچ مشکلي نبود. وقت‌هايي  که   چيزهايي از طراحي فرش‌ که انجام مي‌داد تعريف مي‌کرد و من کيف مي‌کردم. مواقعي که  درباره‌ي  زن‌هاي قدرتمند مي‌گفت گل از گلم مي‌شکفت. زن‌هايي که پشت دار قالي‌ مي‌نشستند، پچ‌پچه‌هاشان به وقت نقشه‌خواني و آوازي که موقع گره زدن مي‌خواندند. حيرت و شوق توأمان وجودم را مي‌گرفت به‌خاطر چنين انتخابي. تصور تمام چيزهاي که گفتم و چيدن پشم گوسفندها و تهيه نخ‌هاي رنگي لحظه‌هاي پر وپيمان _ لحظه‌هايي که دوست دارم_ برام مي‌ساخت. ميان ديدارهاي هفتگي يک‌روز قرار گذاشتيم برويم موزه‌ي فرش گنبد. همان روز جايي هم بردم براي شات زدن از زن‌هاي ترکمن. غافلگيري لذت‌بخشي بود. آن چادر کوچک و باريکه‌هاي نور آفتاب روي بستان و اره‌گل‌هاي دندانه‌دار قرمز براي من حال و هواي عبادتگاه داشت. و براي او حکم کاغذ موتيف. شروع کرد به طراحي. اشياي بي‌جان را کنار هم طوري مي‌چيد که اجزاي نقشه‌ي بافت  را. من به دست‌هاش نگاه مي‌کردم که چطور شکل‌ها و رنگ‌ها را براي ثبت کردن نقش‌ها بر مي‌دارد. دست‌هايي که با آن کارهاي روزه‌مره انجام مي‌داد کارکرد معمولي‌اش را از دست مي‌داد. و عکس‌هايي بر‌مي‌داشت جادويي. لحظه‌اي انگشت‌هاش روي دکمه‌ي شاتر دوربين ايستاد، بعد رفت سمت جارويي که يک‌ گوشه افتاده بود، آوردش، داد دستم و گفت آن قسمتي از فرش که گرد و غبار توي نور مي‌رقصيد را جارو کنم و در اين حالت از من کلي پرتره‌ي پرمعنا گرفت.

همه‌ي اين‌ها را بهش گفتم. وقتي بر مي‌گشتيم. راستش اصلاً  فکر نمي‌کردم گفتن حرف‌هاي ذهنم همه چيز را به شکل احمقانه‌اي از بين ببرد و او اعتراف کند...

 

جاروي دسته بلند

نشستم پشت لپ‌تاپ و حرف‌هاي ذهنم را توييت مي‌کنم. نوشتم «در جهاني که مثل خرگوش مي‌دود من آن لاک‌پشتم». لايک اول را او مي‌زند، بعد از چهل و سه توييت لايک نکرده، بعد از چهل و سه روز فاصله و خلوتي که نمي‌خواستم دچار اخلال شود. فردا در يک نمايشگاه گروهي که موضوعش نگاهي خلاقانه به ساختن فضا در زندگي است، عکس‌هاش به نمايش در مي‌آيد. روي پوستر عکس من را چاپ کرده‌اند. فرشي که آفتاب افتاده روي تکرار گل‌هاي دندانه‌دارش جارو مي‌زنم. گوشه‌ي پوستر هم با فونت برجسته نوشته‌اند؛ «پس‌هاي بعد». اسم مرا هم آن ته زده‌اند. براي اين‌که فرصت جبران داشته باشم.  آن روز  وقتي رسيدم خانه چند ساعت بعد بهش تکست دادم که «نمي‌خوام عکسمو تو نمايشگاه بذارم» و وقتي پرسيد دليلش چيست گفتم مي‌خواهم وقت آزاد بيشتري داشته باشم. بيشتر از يک ماه است که وقتم بي‌وقفه آزاد است. نه بيرون رفتم، نه طبيعت، نه هيچ آدمي را ديدم، نه هيچ عکسي گرفتم. از بيرون اتاقم صداي جارو برقي مي‌آيد، مادرم در اتاق را باز مي‌کند و لوله‌ را مي‌آورد تو و روي آشغال‌ خرده‌هاي فرش مي‌کشد، صداي برخوردشان به فلز و تميز شدن کف اتاقم حال خوشي دارد. دوربينم را از روي تخت بر مي‌دارم. عکس‌هاي توي حافظه را به لپ‌تاپ منتقل مي‌کنم. مي‌خواهم ايده‌ي عکس زني که روي جاروي دسته بلند نشسته و پرواز مي‌کند به سرانجام برسد. بايد براي نمايشگاه فردا چاپش کنم.

 

 

 

شعر جهان با شاعران کانادا

رافائل زاراسا

ترجمهي مهدي مزيدي، ونکوور

رافائل، شاعري است که در حدود سال‌هاي 1970 در فيليپين به دنيا آمد و بعدها به کانادا مهاجرت کرد. او در حال حاضر حدوداً 54 سال دارد و ساکن ونکوور است. زاراسا به خاطر اشعار چندفرهنگي و تجربي خود شهرت دارد که معمولاً به مسائل مهاجرت، تعلق، و هويت فردي مي‌پردازند. اشعار او بازتابي از تجربه‌هاي شخصي‌اش به عنوان مهاجر هستند و ترکيبي از زبان‌ها و تأثيرات فرهنگي مختلف را در بر مي‌گيرند.

 

 

«شهري درون»

در خيابان‌هاي اين شهر قدم مي‌زنم،

با پژواکي از سرزمين‌هاي دور

آميخته با کوهستان‌ها و آب‌ها،

زمزمه‌هايي از داستان‌هاي قديمي،

که در سکوت سرد بتن ناپديد مي‌شوند.

در بين هر نفسي که مي‌کشم،

خاطراتي در زبان‌هايي که نيمه‌ي آنها را به ياد دارم مي‌يابمـ

و باز هم مي‌شکفند، و باز هم مرا مي‌خوانند

مثل آوازي گمشده که سرانجام به خانه‌اش باز مي‌گردد.

 

 

سه شعر

از علي شاهمرادي

(يک)

اتاق يکشنبه‌ست

آينه يکشنبه‌ست

 

دست مي‌کشم به يکشنبه‌اي که آمده و

چسبيده به پوست تنم

به خيابان مي‌روم

پرنده‌اي مدام دارد از آسمان کوچک‌تر مي‌شود

زني تاکسي مي‌گيرد و

براي هميشه از زندگي‌ام مي‌رود

روزنامه‌اي مي‌خرم

و در ايستگاه مترو

ميان مردماني که

  تا مغز استخوانشان يکشنبه‌ست

وانمود مي‌کنم منتظر چيزي ايستاده‌ام

 

(دو)

بيدارش کرده‌اند

حرف نمي‌زند

سه هزار سال بعد از امروز هم

مردي استخوان‌هاي من در دستش

در آزمايشگاه

سولفات کلسيم بدنم را حدس مي‌زند

باستاني مي‌شوم

بي که کسي بداند

امروز

چقدر درد داشتم

 

(سه)

آدم از خودش که پيرتر شود

مي‌ميرد

و من پيرتر از شانه‌هام

و پيرتر از چشم‌هام

با موهايي سپيدتر از موهام

پنجره را باز مي‌کنم

پرنده‌اي دارد سمت غروب مي‌رود

يک درد از ديروزش پيش افتاده

زني

به نامي که نمي‌شناسم

صدايم مي‌زند

عاشق مي‌شويم

براي هم دست تکان مي‌دهيم

و هربار دست‌هامان کوتاه‌تر مي‌شود

به ساعت نگاه مي‌کنم

کمي به همه‌ي ساعت‌ها مانده

برمي‌گردم

روي صندلي مي‌نشينم

و خاطره‌ي خودم مي‌شوم

 

 

 

چهار غزل تازه

از صادق حاجتمند

(1)

حق به جانب، تند خو، مغرور، بدگو، بدقلق

با خودت قهري مگر کج لب، کج ابرو، بد قلق

مي‌تواني شمس باشي بلکه شاعرتر شوم

مي‌تواني تلخ رو، کج‌خلق، اخمو، بد قلق

نسخه مي‌پيچند دوري، تا فراموشت کنم

باطل اين سحر بي‌تأثير و جادو، بد قلق

نيست حتي تار مويت به صراطي مستقيم

شانه‌ات دندان شکسته؛ موج گيسو بد قلق

من چراغي داشتم امّيدوار و خوش‌گمان

آرزوهايم بزرگ و غول جادو بدقلق

توبه‌اي بود و گلو را قلقلک مي‌داد مي

توبه‌ام دلنازک اما حسرت او بد قلق

عشق آمد رفت دل؛ عقلي جلودارش نبود

زخم ما افعي نشان و نوش دارو بد قلق

 

(2)

ابر در هر گوشه‌اي از آسمانم سرخ بود

گندمي روييده در خونم که  نانم سرخ

کشتي‌ام در راه از دزدان دريايي گذشت

گرچه به ساحل رسيدم بادبانم سرخ بود

شاخ و برگم هيچ‌گاه آماده‌ي آتش نبود

مشق‌هايم  سبز سبز و امتحانم سرخ بود

حاصل مردانگي جز ناجوانمردي نشد

پهلَوانم شانه خاکي؛ پهلُوانم سرخ بود

اي خوشا جان‌کندن از اين عشق وقتي صبح مرگ

ريسمانم سرخ، گردن سرخ، اذانم سرخ بود

 

(3)

هو هو صداي زمزمه‌ي باد پشت کوه

هي عاشقي که قرعه‌ات افتاد پشت کوه

هِر هِر صداي خنده‌ي شيرين ميان قصر

هق‌هق صداي گريه‌ي فرهاد پشت کوه

يک آه رفت از لب و شد آه آه آه

تکثير شد به عشق تو فرياد پشت کوه

تاول شد و هر آينه جان مرا گرفت

هر ضربه‌اي که نقش تو را زاد پشت کوه

شيرين، شبي پياله بياور که خستگي

در مي‌رود به دست‌مريزاد پشت کوه

از قصر خسروانه که روزي دلت گرفت

داري هنوز خانه‌اي آباد پشت کوه

 

(4)

سري دارم که يک شب سر در بازار خوابيده

سر بيدار بر دار و  سر بي‌دار خوابيده

به قصد سينه‌ي من آمدي با نقشه‌اي در دست

تو مي‌داني چه گنجي زير اين آوار خوابيده

به گوشت مي‌رسد شعرم، برايم شمع روشن کن

که يک پروانه، لاي دفتر عطار خوابيده

هميشه عاشقي سر خورده از جور رقيبانم

پلنگم در مسير گله‌اي کفتار خوابيده

دلي دارم که يک شب مي‌رود بي‌اختيار از کف

سري بر آستان؛ در آستينم مار خوابيده

 

 

 

سه شعر

از نرگس حاجيآبادي، گرگان

(يک)

ماشه را مي‌چكاني

درست وسط بي‌قراري

به درد گلوله فكر مي‌كنم

و بي‌تابي دلتنگي كه خون‌چكان چمدان‌چمدان

 خاطره مرور مي‌كند

پرنده‌اي پشت ميله‌هاي سينه

آنقدر بال‌بال مي‌زند كه...

نه...

زورش به ميله‌هاي آهني نمي‌رسد

و صدايش زندانبان را بيدار نمي‌كند

از ممنوع‌الپرواز بودن همان‌جا جان مي‌دهد

وقتي پرنده‌اي مي‌ميرد

بهارترين فصل، پاييز مي‌شود

و درختان بلند كاج كمي خميده

حتي گربه‌هاي سياه همسايه هم تا چند روز

در دالاني، پاركينگي ، موتورخانه‌اي مي‌خزند

اگر از غصه دق نكنند

آن‌قدر دست‌دست مي‌كنند

تا زمستان به ايستگاه قطار برسد

و ريل زير يك متر برف ديده نشود

مسافران بليت‌هاي خود را كنسل كنند

در اين سوزِ سرما و يخبندان

تا كي مي‌خواهي ماشه را بچكاني؟

و چند درخت كاج را فرسوده‌تر كني؟

تنها خوبي اين زمستان سياه اين است كه

ديگر به درد گلوله فكر نمي‌كنم

حتي اگر از شدت دلتنگي از گوشه كنار خاطراتت خون چكه كند

 

(دو)

از من دور مي شوي

بسانِ

پرستو از پاييز

ستاره از روز

ماهي از ساحل

ابر از آسمان

و باران از بيابان

مگر چيز ديگري باقي مي‌ماند

كه مرا به تو نزديك كند؟

ترديدي نيست

بدون تو

شعري بي‌آغازم

پاييزم بي‌هياهوي عاشقي‌ها رنگ مي‌شود

طالع بختم به نحوست قمر در عقرب!

 تلاطم مي‌افتد به جان آرامش ساحلم

«ماهي مرگي» مي‌آيد

وقتي تن بيابانم سرريز تشنگي باشد

جهنم بذرپاشي مي‌كند

خارهاي فاصله تيزتر و زهرآگين‌تر مي‌رويند

آنگاه تو كجايي تا از دهان زخم‌ها گل بروياني؟!

 

(سه)

شايد از شهريورِ سركشِ انگورها

تا

زوالِ اسفندِ خرمالو‌ها

كمي زندگي كرده باشم

به‌اندازه‌ي رنگ انداختن پرتقال‌هاي خوني

قدرِ تَرَك‌خوردن انارها

و به خواب‌رفتن پروانه در پيله‌ها

سالياني كه بي‌تو

در آينه منتشر مي‌شود

چين‌هاي نرمي‌ست

كه براي پيشاني روزگارم خط‌و‌نشان مي‌كشند

و نشاط عشق را به سرقت مي‌برند

يك خرمن خاكستري سرگردان

عصيان زنانگي‌ام را

به مرور

در غبطه‌ي باد محو مي‌كنند

من پنجاه‌سال آشفتگي شعر زني را زمزمه مي‌كنم

كه در سوگ تبسم باران سروده است!

 

 

 

سه شعر

از فرزاد خدنگ ، گرگان

(يک)

با بي‌شمار آيه در گلو

خفه مي‌شوم

تا عيد را باراني بخوانم

وقتي ابرهاي مچاله آواز مي‌خوانند

مباني ادراک خلق خاک را

وقتي سنگ‌ها نازا آفريده مي‌شوند

زير بار حرف‌هايي که نمي‌زنيم

چون نيستي که باشي در چند کلمه

دعا مي‌خوانم بودنت را

براي چند لحظه که يک ارتش غربي را پر از بوي عطر پيرهن گل‌دارت مي‌کني

شال‌هاي مشکي به تو نمي‌آيند

بگذار رک‌تر باشم

امشب دست‌هاي از نبودن

سردي‌شان را به تن اين خانه ريخته‌اند

و سرفه‌هاي مدام مي‌گويند

چند گام تا آن‌جا که حرفش را با خودم ‌مي‌زنم و آيه‌هاي

 

 

 

پير‌هنت را وا مي‌کنم ...

راستي مي‌دانم که فهميده‌اي اين شعر تمام نمي‌شود

 

(دو)

اي بانوي تکيه داده بر نرده‌ها

آن‌چنان پيوسته مي‌گويم:

«دوستت دارم»

که فکر مي‌کنم تو هم

مرا دوست خواهي داشت

هرچند روزي ...

هرچند گاهي ...

با ادامه‌دادن اين فکرها فرار مي‌کنم

گربه‌ها هيچ‌موقع ترس را نمي‌فهمند

وقتي به ارتفاع سرمايه نگاه مي‌کني

و‌ پريدن را پرنده مي‌زايي

از دنگ خوابي که جا گذاشته‌اي توي تنم

خواب راه‌پله مي‌بينم

بالا و بالا مي‌روم چند بار بالا آوردن را

روي بالا رفتن نامکرر اين متن از بهارنارنج‌ها

و نرگس‌ها دست مي‌زنند

به حسرت زندگي در امتداد دو پاره خط ناموازي‌ي ناقص

تا گاهي که مي‌گويي شعرهايت را دوست ندارم

وُ من به دروغ 13 فکر مي‌کنم

که چندبار مرده‌ام مي‌کند

بين اين دست‌هاي لرزان تا موهايت

وقتي با بي‌خوابي همبستر شده‌ام

و تو حرف نمي‌زني تا بگويم

آن‌چنان پيوسته بگو دوستت دارم

که چندبار بميرم وُ

هر بار خاکسترم را

صداي تو به انسان بياورد

 

(سه)

يک آسمان گياه‌خوار سراغ دارم

که روحم بين ابرهاش جا مانده

و در هم تنيده مي‌شوند لک‌لک‌ها

وقتي گريه توي صداي مادرم مي‌لرزد

مي‌پيچد بين ابروهاش،

اسم خواهرم را مي‌آورد،

 پهن مي‌کند توي اتاق

از گل‌ها بالا مي‌رود

از اطلسي‌ها، شمعداني‌هاي صورتي

و من ياد کاکتوس‌ها مي‌افتم

که دست‌هاي مادرم مي‌لرزد

دست‌هاي مادرم وقتي اسم تو را هم مي‌آورم مي‌لرزد

پدرم را مي‌بيند که دختر ندارد

و من فکر مي‌کنم دختر نداشتن، از حالا دختر نداشتن چقدر بهتر است

وقتي خانه بوي نبودن کسي را مي‌گيرد

وقتي بيشتر مي‌شود، وقتي باران مي‌گيرد

وقتي چاي را يک استکان کمتر مي‌ريزي

و اسمي که توي خانه مي‌پيچد

و اسمي که توي خانه پيچيده

و اسمي که آسمان گياه‌خواري

وقتي باران مي‌بارد

و اسمي که توي باران پيچيده

و اسمي که دست‌هاي مادرم

مادرم چند سال بيشتر از سن خودش اسم دارد

و اسمي که توي اين شعر پيچيده

تا صبح دوباره باران ...

 

 

 

 سه شعر

از آسا قرباني، گرگان

 

(يک)

وقتي

اولين تپش قلبم

در رحم‌ات جنبيد

روح تو،

روح تو، مادرم...

زوزه کشيد

بعدش فاخته خواند و کلاغ، خبر خوشي آورد

گويي جنگل ياد مي‌گرفت

که چگونه برخيزد و در من گام بردارد

من براستخوان‌هايم

گوشت و پوست مي‌کشيدم

و زير نور ماه کامل

ترانه‌ي زندگي را سرمي‌دادم

که چون رودخانه‌اي پيش مي‌رفت و بر تن سنگ‌ها دست نوازش مي‌کشيد

و ابر

و رعد و برق

اشاره مي‌کردند به من

که او را ببين

او را ببين

ماده گرگي زاده شده.

 

(دو)

اما ايستاده باش

هر گاه،

عشق را

از شکوفه‌هاي قلبت به جهان هديه مي‌کني

ايستاده باش

چون درختي که از آغوشش

انار را

چون زني که از قلبش

انسان را

ايستاده باش.

 

(سه)

زني

در آينه

ماتيک مي‌زند

آينه

در اقيانوس

تاب مي‌خورد.