ادبیات
شعر و ادب |
2 داستانک
از عبدالصالح پاک
«عبدالصالح پاک»، متولد اول آذر 1341 در روستاي قرهقاشلي شهرستان ترکمن نويسنده و مترجم فعال کودک و نوجوان و اندکي هم جوانان است و سي سال به عنوان مسئول آفرينشهاي ادبي کانون پرورش فکري و مربي ادبي در گرگان و شهرستان ترکمن فعاليت داشته و حالا بازنشسته شده است. ديپلم افتخار دوچرخه طلايي، کتاب سال جشنواره غنيپور، جايزه بهترين کتاب سلام بچهها، انتخاب کتاب دختر چوبي براي کتابخانه مونيخ، نفر اول داستان کوتاه رشد و ... گوشهاي از افتخارات اوست. «زنبيلي پُر از آواز گنجشک»، «افسانههاي صحرا»، «جاده بيانتها»، «آن سوي پرچين خيال»، «گرگ آواز خوان»، «روباه دمبريده»، «شکارچيان شب»، «پنجاه و پنج افسانه براي نوجوانان»، «کلاه پوستي»، «موي سفيد»، «افسانههاي اقوام ايراني»، «چهل دروغ؛ 15 افسانه از ترکمن صحرا» و ... بخشي از آثار اوست که برخي از آنها ترجمه و برخي افسانهها و حکاياتي است که گردآوري و بازنويسي کرده است. «من اميدم» و «چکامه ناتمام» دو کتاب جالب از او به ترتيب درباره شاعر معاصر، مهدي اخوان ثالث و منوچهري دامغاني، شاعر سده پنجم است.
دو داستانک از او را ميخوانيد:
(1)
حامي
آوارهي کوه و بيابان بودم اما دوستم خانه داشت و راحت و آسوده زندگي ميکرد. وقتي حال و روز مرا ديد تصميم گرفت کمي از انسانيتش خرج کند و به کمک من بشتابد تا براي خودم خانهاي داشته باشم و از آوارگي نجات پيدا کنم. با کمک او ساختن خانه را شروع کرديم وقتي خانه به نيمه رسيد پولم تمام شد. دوستم از اينکه دارم سر و ساماني ميگيرم خوشحال و ذوق زده بود و به خاطر آن خانهاش را فروخت و پول آن را خرج خانه نيمهتمام من کرد. تا اينکه ساختن خانه تمام شد. حالا مدتي است که صاحب خانه شدهام و راحت و آسوده زندگي ميکنم ولي دوستم بيخانمان و آواره کوچه و خيابان است.
(2)
دوستي
سحرگاهي در کشتزاري قدم ميزدم مردي را ديدم. به طرفش رفتم و با هم از رنج تنهايي ناليديم و در آغوش هم به تلخي گريستيم. با هم از دوستي و وفاداري سخنها گفتيم و با هم دوست شديم. چون خيلي راه رفته بوديم خسته شديم و او مرا بر دوش خود سوار کرد تا کمي خستگي در کنم. کمي بعد، از دوش او پايين آمدم و او را بر دوش خود سوار کردم. حالا سالهاست که او از دوش من پايين نميآيد و يکريز درباره دوستي و مهر و وفا و درد تنهايي با من سخن ميگويد. من فقط به حرفهاي او گوش ميدهم.
بازي ناتمام يک سه تار شکسته
ميترا آزادراد- گرگان
مادربزرگ سيگار همايش را آتش زد، با هر پک بعد از مکثي کوتاه حلقههاي دود، رقصکنان از ميان لبهاي رنگپريدهاش بيرون ميآمد، چشمان بيفروغش، به دوردستها خيره شده و روحش در خاطرات هشتاد و ششسالهاش به پرواز درآمده بود. در اتاقي همکف، کنار پنجرهاي قدي، رو به حياط نشسته بود، در دو سوي آن پردههاي بتهجقهاي ِمخمل آويزان بود که منظرة بيرون از قاب پنجره را چون فيلمي در گذشتهاي دور ميديد، حوضي کوچک با کاشيهاي فيروزهاي رنگ و گلدانهاي شمعداني زرشکي و صورتي که دور آن چيده شده بودند و درخت مويي که ديوار آجري حياط را در آغوشگرفته بود. داخل اتاق، ترمهاي قديمي و زيبا، زينتبخش طاقچهاش بود که ياد و بوي گذشته را در فضا پخش ميکرد، قاب عکسهاي منبتکاري شده با عکسهاي سياهوسفيد قديمي روي آن خودنمايي ميکردند، درون آن قابها، مردان و زنان و بچههايي بودند که عطر وجودشان در فضا حس ميشد. برخي با لبخند و برخي صامت در سکوت خيره تو را نگاه ميکردند، انگاري به هر سمتي ميرفتم با چشمهايشان مرا تعقيب ميکردند، اين بازي تعقيبوگريزِ من از چشمان صورتکهايي که به دوربين خيره شده بودند، هميشه برايم جالب بود و تعجب ميکردم چرا به هرسمتي که ميروم، باز خيره مرا نگاه ميکنند و نميتوانم خودم را از تيررس نگاهشان پنهان کنم. در گوشهي ديگر اتاق سهتاري که زمان زيادي از آخرين نوايش گذشته بود، با بغض شکستهي مادربزرگ، صداي محزون آشنايي را در خاطرم حک ميکرد. صندلي چوبي هر از گاهي قيژي صدا ميکرد و فکر ميکردم الآن است که او را پخش زمين کند. اما پاها و عصايش با پايههاي صندلي هماهنگ شده و هواي يکديگر را داشتند و همچنان عروسک پارچهاي را که او هم از گذشت زمان بيبهره نبوده در آغوش داشت. از دنياي تصورات و افکار خود بيرون آمده و به مادربزرگ پيوستم، سيگارش با دَموبازدمهاي دوددارش، کوتاهتر شده و حرارت به نوک انگشتانش رسيده بود. ناگهان، دستش حرکت تندي کرد، انگاري از خواب دلتنگيهايش بيدار شد و داشت براي خودش تعريف ميکرد؛ روايتي روشن و قديمي از انساني پير که در کوچهپسکوچههاي زندگي خود قدم زده و سالها راه پيموده.
- ده سالم بود، يک روز که داشتم با عروسکام بازي ميکردم، مادرم صدام زد و با خوشحالي گفت: «مهري بيا بريم حموم و بعد هم آن پيرهن تافتهيِ زريِ آبيرنگتو بپوش. مهمون داريم.
با تعجب پرسيدم: «مهمونمونکيه؟»
با هيجاني بيشتر از قبل گفت:
ـ خانم جان، همسر عطاالهخان
ربط موضوع را متوجه نشدم اما ته دلم شوري کودکانه موج ميزد. با نارضايتي عروسکهاي پارچهاي و استکان نعلبکيهاي لَبپَرِ گِليام را جمع کرده و کنار گذاشتم و به آنها قول دادم بازي را ازحمام که برگشتم، ادامه بدهيم. در حمام، مادر، کاسهکاسه، آب نيمهداغ ميريخت روي سرم و آواز ميخواند. هيچوقت او را اينقدر خوشحال نديده بودم. خالهام هم با ما بود، آن دو يکديگر را خواهر خطاب کرده و زير لبي حرف ميزدند. متوجه حرفزدنشان نميشدم؛ بعدها فهميدم در مواقع حساس و خيلي خصوصي زرگري صحبت ميکنند. هيجان را در آهنگ صدايشان حس ميکردم. خلاصه با لُپهاي سرخ و موهاي بافته به خانه برگشتم. همه در رفتوآمد بودند، زير درخت توت و حياط را آبوجارو کرده و بوي خاک تازه و نمدار و تميزي با يکديگر دَرهم آميخته بود؛ همان درخت توتي که رازدار من و آرزوهايم بود. شاهد همسر خيالي، بچهها و ميهمانهاي ناخواندهام و من کدبانويي بودم زيبا و مهربان و عروسکهايي که در قلب عروسکيشان همهي غمها و شاديهاي مرا ثبت کرده بودند؛ با چشمان رنگي و لبخندي محو، شاهد من و آرزوهايم بودند و من همهي آنها را بر طاقچهي خيالم نشانده و برايشان چاي ميريختم، شيريني و آجيل مشکلگشا جلويشان ميگذاشتم، برايشان جشنتولد ميگرفتم و شمع روشن ميکردم. خورشيد زيبا از لابهلاي برگهاي درخت توت، ما را نظاره ميکرد و باد هم گاهي چند توت رسيده در بشقابهاي کوچک سفاليمان ميانداخت و جشنمان کامل ميشد. منتظر بودم تا نازنين، همان دختر عروسکي زيبايم، بزرگ شده و برايش جشنعروسي بگيرم، منتظر پسر خاني با قدي بلند و قلبي طلايي و پر از شعرهاي زيبا که آنها را براي نازنينم بخواند و تا آخرين لحظهي عمرش تنها دستهاي زيباي نازنين من در دستهايش باشد. جشن آرزوهاي کودکانهام با نواي موزون سهتار پدربزرگ که روي صندلياش لم داده و آرامآرام مينواخت، کامل ميشد. مادربزرگ از روياي گذشتهاش بيرون آمده و ادامه داد. شمعهايي که براي نازنين روشن کرده بودم با پايان گرفتن آرزوهاي کودکانهام، فوت شده و خاموش شدند.
از حمام که برگشتم ديدم زير درخت توت را آبوجارو کردهاند و سيبها، گيلاسها و زردآلوها در آب حوض غوطه ميخوردند. بعد زير شير آب کنار حوض آب کشيده و درون مجمعها جاي ميگرفتند. سماور را در مطبخ روشن کرده و انگارههاي نقره با استکانهاي کمر باريک درون سيني کنار هم چيده شده و آماده ي پذيرايي از ميهمانان بودند. پدر هم با يک جعبه بزرگ شيريني از راه رسيد، محتويات جعبه هم خيلي زود در شيرينيخوريهاي کنگرهدار کريستال چيده شدند. هر وقت که ميهمان داشتيم ذوق ميکردم چون همهچيز رنگولعابش با روزهاي عادي فرق ميکرد اما آن روز هم با همهي روزها فرق ميکرد روزي خاص بود در زندگيام و خودم خبر نداشتم. آن روز عطاللهخان ميخواست من را براي پسر بزرگش خواستگاري کند. ده سالم بود هنوز عروسکبازي ميکردم تا به خودم آمدم ديدم مرا آرايش کرده و لباس عروسي بر تنم کردهاند و پاي سفرهي عقد نشاندهاند. مات و مبهوت بودم. چه زود مرا بزرگ کردند و تحويل سرنوشت دادند. شب عروسيام گريه ميکردم و نميخواستم از مادرم جدا شوم و برادرهايم و خواهر کوچکترم هم با غصه مرا نگاه ميکردند و جدايي را مثل خودم باور نداشتند. با خُنچهها و صندوقهاي پُر، قالي و قاليچههاي لولهشده به خانهي بخت رفتم اما دلنگران عروسکهايم بودم که جايشان گذاشته بودم. ميخواستم بازي را ادامه بدهم و به قولم عملکنم افسوس که نشد. مادربزرگ با اينکه از اشرفخان سه بچه داشت هنوز در خاطراتش قدم ميزد و دلش پيش عروسکها و بازي ناتمامش بود و فکر ميکرد که عروسکهايش بعد از او يتيم ماندهاند. با يتيم شدن آنها کودکي او هم تمام شده بود. به اينجا که رسيد انگاري خسته شده، سرش را به پُشتي صندلي تکيه داد و عصايش را در دستهاي استخوانياش فشرد و غمي چندينساله را با عصايش شريک شد و ادامه داد: سالها گذشت و حالا شده بودم زني سيساله در اوج زيبايي و مادر سه بچه و اشرفخان، پدربزرگتان هم حالا شده بود چهلونُه ساله، اشرفخان مرد خوبي بود هيج کموکسري در زندگي براي من و بچههايم نگذاشت اما باري را بر دلم گذاشت که هنوز هم از خودم ميپرسم؛ چرا؟
با هيجان از مادربزرگ خواستم که ادامه دهد. خسته شده نه از حرف زدن از بغضي که در دلش جاي گرفته بود از رنجي که پس از سالها هنوز در جانش بود و از چرايي که جواب آن را نگرفته بود. ادامه داد: تا اينکه يک تابستان، مسافري به خانهي ما آمد. ثريا دختر خالهي پدري اشرفخان و قرار بود که چند روزي ميهمان ما باشد. هوا گرم و داغ بود آن زمان کولر نبود و نميشد شبها در اتاق خوابيد در حياط تخت زده و پشهبند برپا کرده و همگي درون آن پشهبندهاي مَلمَل ميخوابيديم تا ازپشهها در امان باشيم اما يک شب که من در پشهبند بچهها خوابيده بودم چند متر آنطرفتر در پشهبند اشرفخان، صداهايي که از درون آن بيرون ميآمد توجهم را جلب کرد. چشمانم در تاريکي نيمشب چيزي نميديدند، گوشهايم را تيز کردم تا بشنوم. آنچه مُسَلّم بود اشرفخان تنها نبود و صداي نازک زني به گوشم ميرسيد که به آشنا بود؛ همان ميهمان رسيده از راه دور، دخترخاله پدرياش. در آنگرما يخ زده و منجمد شده بودم؛ احساس ميکردم آسمان، با تمام ستارههايش بر رويم آوار شده است و شب هم قصد نداشت که به خورشيد اجازهي طلوع بدهد. بالاخره صبح شد به هواي دستشويي از پشهبند بيرون آمدم، اشرفخان را ديدم که تنها خوابيده با صداي قدمهاي من رويش را برگردانده، نيمنگاهي به من انداخت و باز خوابيد. کاش کابوس ديشب تنها يک خواب بود که با آمدن صبح رفته. آن روز حالم را نميفهميدم؛ حوصلهي بچهها را نداشتم خيلي فکر کردم. بالاخره، تصميمم را گرفتم؛ چمداني کوچک برداشتم و از خانه بيرون زدم و رفتم خانهي پدرم. مادرم تا مرا ديد از حالوروزم فهميد. هيچوقت سابقه نداشت قهر کرده و به خانهي پدرم بروم. ميترسيد سوال کند و اشکهاي من توصيف ماجراي بدي بود که برايم اتفاق افتاده بود. دستي به سرم کشيد و مرا بوسيد؛ ناز و نوازشي که در دهسالگي از آن محروم شده بودم. آنروز عروسکهايم را جا گذاشته بودم و امروز، بچههايم را. غمي که قلبم را ميفشرد و تمامي نداشت. آن روز، بعد از رفتن من، در خانه اشرفخان غوغايي بهپا شده بود، بچهها بيدار شده و سراغ من را ميگرفتند و اشرفخان هم که فکرش را نميکرد، فهميد که با تمام پنهانکارياش، من از ماجراي نيمهشب باخبر شده بودم. بعد از چندشب به حجره پدرم در بازار رفت، سراغ من را گرفت و خبر بدي هم به پدرم داده و گفته بود که گناهي مرتکب نشده و دختر خاله پدرياش، ثريا، زن عقدي اوست. از پدرم خواسته بود که مِهري بهخاطر بچههايش به خانه برگردد و قول داده بود که من همچنان سوگلي آن خانه بمانم. اشرفخان افتخار داده و من را مزين به لقب سوگلي کرده بود. با هيجان از مادربزرگ پرسيدم، برگشتي؟ او در حالي که آهي عميق ميکشيد، ادامه داد: بعد از چندروز بيخبري از بچههايم، بيطاقت شده بودم؛ بهخاطر اونها پا روي دلم گذاشتم و برگشتم. يکبار خودم و عروسکهايم را تنها گذاشته بودم اما ديگر نميخواستم بچههايم هم به همان سرنوشت دچار بشوند و عمري، داغ نديدنشون را تحمل کنم. بايد بر ميگشتم. اشاره به سه تار غبار گرفتهي گوشهي اتاق کرد و گفت: ميدوني چرا اين سه تار رو دوست دارم؟ چون مثل دل من شکسته و ديگر صدايي ازش بيرون نمياد. سيمهايش گسيخته شده وگرنه شايد ميشد، نغمهي محزون و مهجور کودکي و جواني ازدسترفته را دوباره با آن نواخت؛ شايد.
شعر جهان با شاعران کانادا
السا پرينگ
ترجمهي مهدي مزيدي، ونکوور
السا در سال 1982 در شهر ونکوور، بريتيش کلمبيا، کانادا به دنيا آمد و در حال حاضر 42 ساله است. او شاعري است که به طبيعت و هويت بومي کانادا توجه زيادي دارد و در اشعار خود به بررسي ارتباط ميان انسان و محيط زيست ميپردازد. پرينگ از کودکي علاقهمند به طبيعت بوده و اين علاقه را به شکل زيبايي در اشعارش منعکس ميکند. او برنده چندين جايزه معتبر ادبي در کانادا بوده و آثارش براي توصيفات زنده و احساسات لطيف مشهور است.
«داستان جاري»
رودخانه با زبان کاجها
و مه صبحگاهي بوسهخورده از يخ سخن ميگويد،
پيچيده به دامنههاي کوهستان،
با رازهايي که تنها زمستان ميداند.
کنار اين داستان جاري مينشينم،
ميگذارم تا ترسهايم را بشويد،
و شاخهها در رقصي بيپايان ميپيچند،
و من ضربان اين سرزمين را حس ميکنم
نفس باستاني و ابدي کانادا.
«شعر گلستان»
آبان بود
ريحانه دانشدوست
آخرينبار که بوسيد مرا آبان بود
زير باران هواي خُنک گرگان بود
در حواليّ خيابان بهارستان بود
و کمي دلهره در پشت لبش پنهان بود
دلهره، اشک شد و پشت لبش را تَر کرد
چشم بر هم زد و از خاطرههامان رد شد
مثل ابري که پس از بغض نميبارد شد
با من تکيهبهديوار زده، همقد شد
دست در گردنم انداخت و حالم بَد شد
لحظهاي حال بدم را نفَسَش بهتر کرد
در همان لحظه دلم ريخت که شايد برود
آمده شعر جديدي بسرايد برود
مثل جاني که قرار است در آيد برود
زير لب گفت: که وقتش شده، بايد برود
رفت و آبان دلانگيز مرا آذر کرد
آخرينبار که بوسيد مرا تب کردم
آتش افتاد به ذرّات دل شبگردم
تاب ميخوردم و بين فوران دردم
قولهايي که نميداد به ياد آوردم
شرط عشق است که با قول نداده، سر کرد
قلب پاييز، زمستان شد و هرگز نتپيد
مرد خاکستري من، نفسي سخت کشيد
زير پربارترين شاخهي افتادهي بيد
آخرينبار که بوسيد مرا مي لرزيد
بيد، ليلي شد و مجنون سفري ديگر کرد
سالها مُردهام و باز کمي جان دارم
پُشت اين پنجرهي غمزده جريان دارم
تا ابد چشم به آغوش خيابان دارم
حسرت مُمتدي از نيمهي آبان دارم
ساز تنها شدنم گوش زمين را کر کرد ...
2 شعر تازه
از مهدي جعفرپور
(1)
سنگسار آغوش تو را
در فلاخني از چشم
ميپراکنم با
بادبادکهاي پلک.
که روزنامه، احوال ما را
از سينه
تا سينههايي
خونآلوده مينوشت
چکيده بر
فلات پاي ما.
اي نسل که ميآيي
از عميق آبها
که چشمي از باران دارد
به ياد بياور
ما را
به ياد بياور!
(2)
و ماه
در آبلهاي از زخم
تنور شب را
از شکار ميبلعيد.
در روز بود
وقت رفوي پلنگ
در ماه
ديدم که
درد تاريک است.
از تار و
اين همه تاريکي
زمين
ضميمه محاق کيست؟
اينجا جاذبه
سقوط سياهيست.
غزلي تازه
از حميد رستمي
از نسل برگهاي غمانگيزم
تنپوشي از ترنم پاييزم
در چشم تو اگرچه نميآيم
در چشم تو اگرچه که ناچيزم
در ذهن بادِ کوليِ بيپروا
يک ماجراي بحث برانگيزم
از خيرِ جان دوباره گذشتم من
اما نخواه از تو بپرهيزم
تصويري از ظرافت لبخندت
ماندهست روي حافظهي ميزم
با مستي نگاه دلانگيزت
دارم شراب يکسره ميريزم
مانند برگ از نفس افتاده
با پنجههاي باد گلاويزم
در عقده پشتِ عقده گره کردن
فرش هزار شانهي تبريزم
توفاني از نگاه تو در راه است
خود را کدام شاخه بياويزم؟!
بايد بسازم فعل و اسمي جنس احساسم
وندا پرتوي
شعرم نميآيد برايت حرف کافي نيست
اين جملهها در شأن شوق آن قوافي نيست
حتي لغتنامه کمآورده در اين احوال
پس لکنتم از ترس يا آشفتهبافي نيست
در اين جزيره، هر چه باشد مرتبط با توست
اهل ايالتها شدن که اکتشافي نيست
دستم که بستم آن نوار سبز را گفتم
يعني زبانم باز خواهد شد خرافي نيست
بايد بسازم فعل و اسمي جنس احساسم
البته در اين لحظه وقت موشکافي نيست
من هم به چشمت زُل زدم چيزي نگفتم چون
ديرت شده وقتت براي من اضافي نيست
ثانيههاي کوچکِ بيرحم
ريحانه آبشاهي، گرگان
در هوسبازيِ ثانيهها
قمار ميکنم
ثانيههاي کوچکِ بيرحم
هميشه برندهاند
چنگالهايِ پيدرپيشان
عمرِ مرا
بيخيال
ميبلعد
و من
در شمارشِ لحظهها
خود را نه؛
تو را ميجويم!
دو شعر
از ياس نصرتي
(1)
ميان لکنت واژهها
به تصاحب چشمان تو
در دلم رخت ميشويند و
بر گلويم آويزان ميکنند
معجزه را
(2)
لبخندهايت
شاعرانههايم را مست ميکند
و من در حصار دستانت
از باغي پر از نرگس،
عشقهاي کاغذي،
قطعهاي موسيقي،
و آفتابي که از چشمانت
طلوع ميکند،
حرف ميزنم
چقدر دستانم سرد
و غريبانه
در انتظار معجزه است.
شعر ايران
صابر سعديپور متولد 1/4/1360 ليسانس روانشناسي، فوق ليسانس حقوق کار، در سال 93 مجموعه شعري با عنوان «کاجهاي لجباز» با همکاري انتشارات فصل پنجم منتشر کرد. اين مجموعه شعر شامل اشعار کوتاه يا به نوعي اشعار سپيد وي است. او فعاليت جدي و حرفهاي خود در زمينه شعر سپيد را از سال 90 و با حضور در کلاس هاي حميدرضا شکارسري در کانون ادبي خاوران آغاز کرده است. سعديپور، در جشنوارههاي شعري گوناگون از جمله جشنواره شعر باران، بهار، هامون، جشنواره شعر کوتاه شعراوه و چندين جشنواره ديگر شرکت کرده که در همه آنها جزو نفرات برنده و برگزيده بوده است. «ديوارها آوار به دنيا ميآيند»، «مهي در حال پاک کردن آينده» و «ويار زيتون» عنوان سه مجموعه شعر ديگر اين شاعر تواناست. صابر سعديپور، دوشنبه هفتم آبان 1403 مهمان «دوشنبههاي شعر گرگان» بود.
تقديم به بيمارستان؛ که دعاهاي زيادي را مستجاب کرده
بالهاي پروانه مرده
در تاريکي حمام ميکند
کف و حباب صابون که هيچ
اسفنج هم نتوانسته
جاي خالي سينهاش را پُر کند
هميشه يک سمت بدنش را زودتر تمام ميکند
تا آنجا که جا دارد
انگشتانش را ميبندد
اما کمسوترين انگشتش هم
در تاريکي بهتر ميبيند
که جاذبه از يک سمت بدنش
آب را زودتر به زمين ميريزد
غمگينترين مرگ را
زني دارد
که علت مرگش را زودتر از بيمارستان فهميده است؟
به نفسنفسزدنهايش نگاه نکنيد
بالهاي پروانه مرده هم
در نسيم تکان ميخورد