علي صاحبي درجشن امضاي کتابهايش: انسان صاحب اختيار است


تیتر اول |

مهران موذني- عصر روز چهارشنبه، 16 آبان 1403 چهاردهمين دورهمي سراي فرهنگ و رسانه با همراهي روزنامه گلشن مهر  در سالن شهيد مطهري دانشگاه گلستان برگزار شد. دکتر علي صاحبي، روان‌شناس، نويسنده و مترجم نام‌آشناي گرگاني که مهمان و سخنران اين جلسه بود، به معرفي دو کتاب جديدش تحت عنوان «تئوري انتخاب در عمل» و «بر درياکنار مثنوي» پرداخت. وي پيشروي سريع قطار علم را علت نگارش تئوري انتخاب در عمل عنوان کرد و دخيل کردن يافته‌هاي نوروساينس (علوم اعصاب) در نظريه پيشين را مهم‌ترين ويژگي اين کتاب دانست. صاحبي همچنين بر درياکنار مثنوي را اثري در پاسخ به نياز روانشناسان در خوانش ساده‌تر مثنوي معنوي عنوان کرد.

 

چرا تئوري انتخاب

 در عمل؟

علي صاحبي، ضمن ابراز خوشحالي از سخنراني در زادگاه خودش، کتاب جديدش به نام «تئوري انتخاب در عمل» را دنباله‌رو و به‌روزشده «تئوري انتخاب» ويليام گلسر، روانشناس معروف آمريکايي دانست که همگام با علم روز شده است. وي در ابتداي صحبتش درباره لزوم نگارش اين کتاب گفت: امروز که حدوداً 10 سال از زماني که کتاب تئوري انتخاب از دکتر ويليام گلسر را ترجمه کردم مي‌گذرد، اين کتاب به چاپ شصتم رسيده. يعني سالي 6 بار چاپ شده و مورد استقبال قرار گرفته. البته در اين سال‌ها چاپ غيرقانوني آن هم کم انجام نشده. بايد در نظر داشت که 10 سال در دنياي علم مدت زيادي است و يک اثر بعد از اين مدت ديگر جايگاهش را از دست مي‌دهد. به همين خاطر، سعي کردم اين کتاب را با يافته‌هاي جديد نوروساينس و ژنتيک به‌روزرساني کنم.  براي اينکه نشان دهيم چقدر از رفتار ما در اختيار ماست، لازم است به ژنتيک و نوروساينس پناه ببريم. به همين خاطر مجبور شدم کتاب ديگري را تحت عنوان «تئوري انتخاب در عمل» بنويسم. دکتر گلسر، نويسنده اين کتاب 7 سال پيش فوت شده و ديگر نمي‌تواند کتابش را با توجه به يافته‌هاي جديد علمي به‌روز کند. من تصميم گرفتم تا مفاهيم بنيادين اين کتاب که همچنان پابرجا هستند را با يافته‌هاي جديد، به طور مثال با فرايندهاي نوروساينس تطبيق دهم.

 

تئوري انتخاب در عمل و نوروساينس

علي صاحبي با اشاره به جايگاه نوروساينس در کتاب تئوري انتخاب در عمل عنوان کرد: در نظر بگيريم که خود فرويد نورولوژيست بود. اما بعد به سويي رفت که مي‌گفت در 5 سال اول زندگي، تمام خط و خطوط شخصيت و سلامت يا بيماري افراد مشخص مي‌شود. يعني تنها در سال‌هاي حساس رشد که همان 5 سال اول باشد، مغز تغيير مي‌کند. البته وقتي فرويد در جواني‌اش مغز را بررسي مي‌کرد، متوجه شد که بين سلول‌هاي مغزي فضاي خالي وجود دارد. يعني سلول‌ها به نچسبيده‌اند.

 

براي او سؤال شده بود که کارکرد اين فضا چيست؟

 امروز نوروساينس به اين نتيجه رسيده است که مغز فقط در سال‌هاي اول رشد، تغيير نمي‌کند. بلکه در تمام مدت بر اساس تعاملي که با جهان خارج دارد، دستخوش تغيير مي‌شود. اما علت تغيير نکردن افراد اين است که هيچ‌گاه دستي در محرک‌ها و نوع تفکرش نمي‌برد. در حالي که اگر محيطش را عوض کند يا تصميم بگيرد طور ديگري فکر يا عمل کند، مغزش هم عوض مي‌شود.  مغز يک ساختاري عمودي و يک ساختار افقي دارد. اگر مغز را از بالا نگاه کنيم، گويي يک درياست که چندين جزيره دارد. اين جزاير که اندازه‌هايشان متفاوت است، زير يک آسمان قرارگرفته‌اند. زير اين آسمان چندين قله وجود دارد که گاهي فوران مي‌کنند. با فوران اين قله‌ها، مواد مذاب مي‌تواند اطرافش را تحت تأثير قرار دهد. اين جزيره‌ها زيرساخت‌هاي مغز هستند. وقتي افراد در معرض خطر يا فاجعه‌اي قرار گيرند، اين آتش‌فشان‌ها فوران مي‌کنند و هورمون‌هايي را در دريا مي‌ريزند. اما بايد کنترلي صورت گيرد که مواد مذاب زيادي خارج نشود. اين حالت عمودي مغز است. در حالت افقي مغز، نيم‌کره‌هاي چپ و راست با يکديگر در ارتباط هستند. اين دو نيم‌کره توسط چيزي تحت عنوان «جسم پينه‌اي» با يکديگر ارتباط برقرار مي‌کنند. اگر شخصي بتواند ارتباط عمودي و افقي مغزش را به خوبي برقرار کند، مي‌توان گفت که مغزي يکپارچه، سالم و متعادل دارد که قادر به کنجکاوي، اکتشاف و همدلي است. از همه مهم‌تر اين است که چنين مغزي تاب‌آور است و در زمان استرس، مثل شاخه‌اي است که خم مي‌شود، اما نمي‌شکند و پس از برداشته شدن فشار، دوباره به حالت اوليه‌اش بازمي‌گردد. برخي از افراد که عزيزي را از دست مي‌دهند، بعد از چندين سال همچنان همان‌قدر شکسته‌اند. اين افراد علي‌رغم اينکه ممکن است تحصيل‌کرده، متمول، زيبا و جوان باشند، تاب‌آوري ندارند. مغز آن‌ها يکپارچه نيست. بحث اصلي ما همين يکپارچگي مغز است. علم نوروساينس به ما مي‌گويد که قطعات مغز نوزاد آدمي به همان اندازه قطعات مغز پدر و مادرش است. يعني از نظر قطعات، چيزي کم ندارد. ولي بايد بين اين قطعات ارتباط برقرار شود. در حالي که در ابتدا هيچ ارتباطي وجود ندارد. به همين خاطر است که يک بره 22 دقيقه بعد از تولد، مغزش دقيقاً مثل مغز مادرش مي‌شود و اصلاً نياز به يادگيري از او ندارد. يک بره تنها 22 دقيقه براي فهم جهان نياز دارد. اين عدد براي يک گور‌خر 40 دقيقه است. بيش‌ترين نياز براي آموزش توسط مادر در يک حيوان، کم‌تر از 1 ساعت است. در حالي که بچه آدمي در 2 سال اول از پس هيچ کاري برنمي‌آيد. يعني اصلاً عقلش به برخي مسائل نمي‌کشد. سازنده ما قطعات مغز را قرار مي‌دهد و بچه متناسب با محيط، اطلاعات رد و بدل مي‌کند. وي ادامه داد : خبرنگاري که با اسحاق رابين، نخست‌وزير سابق اسرائيل مصاحبه کرده بود، از او پرسيد: اگر تو مثل بچه‌هاي فلسطيني در اردوگاه به دنيا مي‌آمدي و کسي تو را به کشورش راه نمي‌داد، پدرت شغل ثابتي نداشت و دائماً اذيت مي‌شديد، چه مي‌کردي؟ اسحاق رابين در جواب گفت: عضو حماس مي‌شدم. اين يعني محيط خيلي مهم است و سيم‌کشي مغز ما در تعاملمان با جهان بيروني انجام مي‌شود. نوروساينس مي‌گويد دو سلولي که با هم شليک مي‌کنند، با يکديگر مرتبط مي‌شوند. اما اگر يکي شليک کند و ديگري نکند، حتي اگر متصل باشند هم پيوندشان گسسته مي‌شوند. با اين روش، دو نروني که هيچ ارتباطي با هم ندارند، به يکديگر متصل مي‌شوند. مانند کساني که به قند علاقه دارند و مي‌گويند اگر کيکي در يخچالشان باشد، شب خوابشان نمي‌برد. يعني بين اين دو سيم‌کشي صورت گرفته است. اما اگر او چند بار به سراغ کيک نرود، ضخامت سيم رفته‌رفته کم‌تر مي‌شود. تا اينکه وقتي آن شخص کيکي را ببيند، ديگر علاقه‌اي به آن ندارد. در واقع، همه‌چيز در مغز اتفاق مي‌افتد. شما با انتخاب يا عدم انتخاب چيزي، مغزتان را دست‌کاري مي‌کنيد. مغز هرروز بر اثر نوع انتخاب و تصوري که مي‌کند، تغيير مي‌يابد. از همه جالب‌تر اين است که نوع گفت‌و‌گوي ما با خودمان هم سلول‌هاي مغزي ما را شليک مي‌کند. درست است که سرنوشت تا حدي تحت تأثير تصميماتي خارج از اختيار ما قرار دارد. اما بحث تئوري انتخاب اين است که ما در صدور رفتارمان اختيار داريم. اينکه کسي با ما خوش‌رفتاري کند يا نه، مي‌تواند خارج از انتخاب ما باشد. اما خوش‌رفتاري يا بدرفتاري ما با او انتخاب ماست. بحث تئوري انتخاب همين است.

 

انعطافپذيري مغز

صاحبي با اشاره به انعطاف‌پذيري مغز به عنوان يکي از سه مفهوم جديدي که به نظريه گلسر افزوده گفت: کتاب «تئوري انتخاب، چطور و چگونه» تغييريافته کتاب گلسر با توجه به سه مفهوم جديدي است که وارد دنياي علم شده. حرف گلسر اين بود که تمام آنچه از ما سر مي‌زند رفتار است و همه آن‌ها معطوف به يک هدف است. هيچ کاري در دنيا نيست که آدمي انجام بدهد و هدفي پشتش نباشد. هدف اين رفتارها ارضاي يکي از نيازهاي خودمان است. اين يعني ما رفتارهايمان را انتخاب مي‌کنيم. حتي اگر چنين چيزي را ندانيم. پس ما مسئول تک‌تک رفتارهاي خودمان هستيم. حتي بيمارهاي رواني نيز رفتارهايش را انتخاب مي‌کند. اما نمي‌تواند انتخاب درستي بکند. اما مفهوم جديدي به اين کتاب افزوده شده. نرون‌ها دائماً خودشان را هرس مي‌کنند و اين يعني نرون‌هاي قبلي ممکن است به راحتي خراب شوند. بحثي در نوروساينس تحت عنوان «انعطاف‌پذيري مغز» وجود دارد. مغز با توجه به محيط، محرک‌ها و افکارتان مي‌تواند تغيير شکل دهد. بعد از جنگ جهاني دوم مي‌گفتند: اگر شخصي در کودکي‌اش دل‌بستگي ناايمني به مادرش داشته باشد، تا ابد ناايمن است. اما امروز نوروساينس مي‌گويد که شما مي‌توانيد دل‌بستگي ايمن کسب‌شده‌اي را به دست بياوريد. اگر مادرتان مراقبتان نبوده، شما مي‌توانيد مراقب خودتان باشيد. مغز شما بدين صورت تغيير مي‌کند. مغز که تغيير کند، يکپارچه مي‌شود و وقتي اين‌چنين شود، شما وضعيت بهتري خواهيد داشت.

 

شفقتورزي به خود

وي شفقت‌ورزي به خود را يکي ديگر از مفاهيم جديد علم دانست و افزود: يکي از مفهومات جدي نوروساينس که مغفول مانده بود، شفقت‌ورزي به خود است. آدمي موجودي رقابتي و بعضاً، اهل مسابقه جدي است. انسان ياد گرفته گاهي به ديگران محبت کند. با اين حال، کم‌تر به خودش اهميت مي‌دهد. ضرورت اين اهميت دادن در جامعه امروز ايران بيش‌تر از پيش است. ما بچه‌ها را از همان کودکي براي رقابت با يکديگر مي‌فرستيم تا ابتدا بر سر مدارس خاص و بعد بر سر دانشگاه‌هاي خاص رقابت کنند. اين بچه‌ها دائماً به خودشان سختگيري مي‌کنند. علم دريافت که افرادي که با خودشان مهربان‌اند، با ديگران نيز مهربان‌اند. البته منظور من افراد خودشيفته نيست. خودشيفتگي خودبرتربيني است. اما افرادي که به خودشان شفقت مي‌ورزند، با خودشان مهربان‌اند. يکي از مفاهيمي که در اين کتاب به آن پرداختم، اين است که ما مي‌توانيم انتخاب کنيم که خودخواه نباشيم و خودمان را مرکز جهان نبينيم. اما بايد به خودمان مهرباني کنيم. مطالعات نوروساينس مي‌گويد: انسان‌هايي که به خودشان شفقت مي‌ورزند، انسان‌هاي مؤثرتر، پيگيرتر، هدفمندتر، تسليم‌ناپذيرتر و سالم‌تري هستند. يکي از فصل‌هاي اين کتاب مربوط به اين است که بدون اينکه برتري‌اي نسبت به ديگران احساس کنيم، با خودمان مهربان باشيم.

 

شرايط دشوار

علي صاحبي در ادامه بر اهميت شرايط دشوار به عنوان يک مفهوم تعيين‌کننده تأکيد کرد و گفت: شرايط دشوار بحث ديگر کتاب «تئوري انتخاب، چطور و چگونه» است. منظور از شرايط دشوار احساس غم، حسادت، شرم و احساس خطر است. افراد در شرايط دشوار حرف عقل را نمي‌شنوند و کارهاي احمقانه‌اي مي‌کنند. ما در زمان خشم يا شرم کارهايي مي‌کنيم که ممکن است بعداً پشيمان شويم. شفقت‌ورزي به خود مي‌تواند مفيد باشد. اما در شرايط دشوار بايد بتوانيم تصميم بگيريم که دست به چه رفتارهاي درستي بزنيم. اين يعني عقلانيت و خرد. يکي از مسائل مهم اين کتاب که گلسر هرگز به آن نپرداخت، تصميم‌گيري در شرايط دشوار براي اخذ انتخاب درست است. البته گلسر در کلاس‌هايش در اين باره صحبت مي‌کرد. گاهي آدم‌ها مي‌دانند چه کاري به نفعشان است. اما دست به آن نمي‌زنند و بابتش هزينه مي‌دهند. تئوري انتخاب به دنبال اين است که چرا انسان‌ها اين‌گونه رفتار مي‌کنند. گاهي افراد از قبل هدف‌گذاري هم انجام داده‌اند و براي هدفشان ارزش قائل‌اند. اما پي آن را نمي‌گيرند. من مفهومي را در پاسخ به اين سؤال آورده‌ام که گلسر از آن صحبتي نکرده و آن «نياز به رقيب» است. نياز به رقيب بايد من را ترغيب به انجام کاري کند. نياز شما به آزادي مي‌تواند رقيب شما در رسيدن به هدفتان باشد و شما به آن تن بدهيد. راه‌حل من اين است که اين دو نياز را در راستاي يکديگر قرار دهيد. به طور مثال، طوري درس بخوانيد که نيازتان به آزادي هم برطرف شود. اگر چاي، قهوه يا موسيقي هم نياز شماست، همراه با آن‌ها درس بخوانيد.

 

انواع مسائل زندگي

صاحبي با دنباله‌روي از متفکرين پيشين، مسائل بشري را به طور کلي به دو دسته تقسيم کرد و گفت: بشر با مشکلات بسياري سر و کار دارد. اما به ندرت به اين موضوع فکر کرده که جنس اين مشکلات متفاوت است. رفتار ما با اجناسي از جنس پلاستيک، شيشه يا فلز متفاوت است. به طور مثال، هرگز به فلز ميخ نمي‌زنيم. يا از پيچ استفاده مي‌کنيم و يا چيزي را به آن جوش مي‌دهيم. اما با مشکلاتمان اين‌چنين رفتار نمي‌کنيم و همه آن‌ها را يکدست مي‌بينيم. به طور کلي، در زندگي با دو دسته مسئله سر و کار داريم. برخي از اين مسائل به هيچ عنوان تغييرپذير نيستند و فقط بايد پذيرفته شوند. اما برخي از مسائل را مي‌توان تغيير داد. اگر چشمان من آستيگمات است، اين يعني نمي‌توانم به گونه‌اي زندگي کنم که اين‌چنين نباشم. اما مي‌توانم انتخاب کنم که عينک يا لنز بزنم. در حالي که اگر نور اين مکان کم باشد، مي‌توانم آن را تغيير دهم. در برخي موارد شما مي‌توانيد جهان را تغيير دهيد. اما در مواردي ديگر شما امکان تغيير دادن واقعيت را نداريد و تنها مي‌توانيد انتخاب کنيد که با به کارگيري اخلاقيات و فضيلت‌هاي انساني، بهترين نسخه خودتان را به نمايش بگذاريد. در واقع، ما در هر دو شرايط امکان انتخاب داريم. در شرايطي مي‌توانيم جهان را به شکلي که دوست داريم بسازيم و در شرايط ديگري خودمان را. بخشي از کتاب درباره بازآفريني خودمان با توجه به يافته‌هاي اپي‌ژنتيک و نوروساينس است.

 

مثنوي براي روانشناسان

صاحبي همچنين درباره کتاب ديگرش تحت عنوان بر درياکنار مثنوي گفت: کانت مي‌گويد استدلال براي ذهن‌هاي ضعيف مثل ماهي در دستان کودک است. نوروساينس هم به ما مي‌گويد که اطلاعات خطي در ذهن انسان نمي‌ماند. براي اينکه انسان اطلاعاتي را به معناي تغيير داشته باشد، بايد يک قالب اطلاعات به او دهيد. تمثيل چنين چيزي است. مولانا مي‌گويد مسيح به سرعت مي‌دويد. شخصي جلويش را گرفت و پرسيد: چه مي‌کني؟ مسيح گفت: به سوي کوه فرار مي‌کنم. از او پرسيدند که تو مگر مسيح بن مريم نيستي؟ مگر هماني نيستي که مرده را زنده مي‌کند؟ تو ديگر از چه فرار مي‌کني؟ مسيح در پاسخ گفت: از يک احمق فرار مي‌کنم. معجزه روي هر چيزي جز آدم احمق جواب مي‌دهد. هر جا احمقي ديدي، از او فرار کن. اين يک قصه است و براي هميشه در ذهن شما مي‌ماند. اين را کنار بيتي از سعدي بگذاريد که مضمونش همراه نشدن با نابخردان است. علي‌رغم حکايت مولانا، بيت سعدي را به سادگي از ياد مي‌برند. من در جلسات درمان گاهي براي بيمار قصه‌اي مي‌گفتم و از او مي‌خواستم فهمش را از آن بگويد و بيان کند که چقدر خودش را در آن مي‌بيند و از نظرش چطور مي‌توان از اين قصه در زندگي استفاده کرد. دانشجوهاي روانشناسي از من مي‌پرسيدند که اين داستان‌ها را از کجا مي‌آورم و من مي‌گفتم: از مثنوي معنوي. مولانا استاد تمثيل است و شما بايد از آن استفاده کنيد. اين‌طور مي‌شد که دانشجويان مثنوي  را مي‌خريدند. در نظر داشته باشيد که ذهن مولانا رئاليستيک جادويي است. يعني پيش از مارکز که صدسال تنهايي را بنويسند، مثنوي اين‌چنين بوده است. بدين صورت که وقتي در حال بيان صحبت‌هاي واقع‌گرايانه است، به يک‌باره به جهان ديگري پرتاب مي‌شود که با اين جهان ارتباطي ندارد. چندين صفحه قصه مي‌گويد و برمي‌گردد به قصه اول. چند بيت از اين داستان مي‌گويد و باز به قصه ديگري مي‌پردازد. مخاطبي که با ادبيات آشنا نباشد، در مثنوي گم مي‌شود. دانشجوهاي روانشناسي از من مي‌پرسيدند که مولانا وسط داستان چه مي‌گويد؟ کساني که مثنوي مي‌خوانند، علاوه بر ادبيات، بايد فرهنگ اسلامي را هم بلد باشند. در غير اين صورت، اصلاً نمي‌توانند مثنوي را بفهمند. گاهي مولانا به حديثي اشاره مي‌کند که داستان بزرگي دارد. اين‌طور شد که تصميم گرفتم قصه‌هايي از مثنوي را براي روانشناسان جدا کنم که داراي سه ويژگي مشخص باشند. اول اينکه اصلاً تم ديني نداشته باشند. دوم اينکه تعليمي باشند. يعني ذهنيت شما را تغيير دهند. سوم هم اينکه فرازماني و فرامکاني باشد. يعني چه در غزه، چه در پنسيلوانيا، چه در گوتنبرگ و چه در کابل همگي متوجه قصه شوند. 84 قصه پيدا کردم که چنين ويژگي‌هايي دارند. ابتدا نثر فارسي آن‌ها را نوشتم و سپس شعرش را هم آوردم. همچنين 48 تمثيل را نيز با همان ويژگي‌ها ذکر کردم. در واقع، سعي کردم مثنوي را براي روان‌درمانگران آسان کنم.

در نهايت، اين نشست همراه بود با پرسش و پاسخ

حضار از علي صاحبي که به شرح زير است:

 

عشق از نگاه تئوري انتخاب در چه جايگاهي قرار دارد؟

ابتدا بستگي به تعريف ما از عشق دارد. اگر عشق را کشش دو انسان به يکديگر تعريف کنيم، در چارچوب تئوري انتخاب بايد آن را عشق‌ورزي ناميد که يک رفتار معطوف به هدف است که با قصد رفع يکي از نيازهاي ما انجام مي‌شود. اما اگر عشق  را احساس به تعلق در نظر بگيريم، يکي از 5 نياز ژنتيکي است که همه ما آن را داريم. در واقع عشق يک نياز و عاشقي يک رفتار است. گلسر کتابي دارد تحت عنوان «عشق چيست» که من پيش‌تر آن را ترجمه کردم. او در اين کتاب به خوبي به عشق مي‌پردازد.

 

جايگاه عشق در مغز کجاست؟

جايگاه عشق کورتکس نيست. کورتکس جاي تفکر، استنباط و انتزاع است. عاطفه بشري توسط اين سيستم پردازش مي‌شود. جايگاه عشق در سيستم ليمبيک است. سيستم ليمبيک به طور مشخص تمام هيجانات ما را کنترل مي‌کند. در واقع عقل و خرد دخيل نيست. به همين خاطر عاشق کور است و عيب‌هاي معشوق را نمي‌بيند و اگر بگويند معشوقش معتاد و بيکار است هم جوابي در آستين دارد.

 

ريشه‌هاي فلسفي تئوري انتخاب چيست؟ آيا اين ريشه‌ها با نوروساينس منافاتي ندارند؟

اگزيستانسياليسم ريشه فلسفي تئوري انتخاب است. چرا که از مسئوليت صحبت مي‌کند. يافته‌هاي نوروساينس هيچ دستورالعمل خاصي ندارد. روي هيچ فلسفه‌اي نيست. پايه‌هاي علم بر مبناي عمل‌گرايي است. علم مثل کارخانه سيمان است. مي‌توانيد با سيمان آن ملاط، بتن يا پله بسازيد. يا حتي مي‌توانيد دور پاي شخصي را سيمان کنيد. علم براي ما متريال فراهم مي‌کند تا ما براي کارکرد يافته‌هاي آن تصميم‌گيري کنيم.

فلسفه اگزيستانسياليسم با اصالت اختيار و آزادي انسان سر و کار دارد. آيا تئوري انتخاب هم اين‌چنين است؟

تئوري انتخاب به هيچ عنوان به اختيار صد درصد انسان اعتقادي ندارد. در تئوري انتخاب آدمي موجودي ارزشمند است. يعني شما قبل از هر تصميمي بايد ديگران را در نظر بگيريد. ولي هرگز چنين منظوري ندارد که شما اختيار صددرصدي داريد. اگزيستانسياليسم هم چنين چيزي را نمي‌گويد. تئوري انتخاب در واقع اين شعر از سهراب سپهري است: آفتابي لب درگاه شماست/ که اگر در بگشاييد، به رفتار شما مي‌تابد. دقت کنيد که نمي‌گويد به قد و قواره يا ژنتيک يا نيروي جاذبه زمين. هرکسي اگر از هليکوپتر بدون چتر نجات پايين بپرد، حتماً خواهد مرد. اما شما اين اختيار را داريد که بپريد يا نه.  اگزيستانسياليسم آن‌قدر ساده نيست که بگويد انسان اختيار صددرصدي دارد. انسان تنها روي رفتار خودش اختيار دارد. البته که خاستگاه اين نظر از فيلسوفان بعد از سقراط مي‌آيد. رواقيون هم چنين اعتقادي داشتند. اگزيستانسياليسم هم مي‌گويد که انسان از اين بابت که اختيار رفتارش را در دست دارد، مسئول است.

آيا فضاي مجازي و هوش مصنوعي مي‌توانند انسان را در انتخاب دچار مشکل کنند؟

بله.چنين چيزي ممکن است. يک نورولوژيست کتابي تحت عنوان «اينترنت مغز شما را تغيير مي‌دهد» نوشته که توسط انتشارات گمان به چاپ رسيده است. هوش مصنوعي هم همين‌طور است. اگر بدون حفاظ وارد اين فضاها بشويد، چنين چيزي امکان‌پذير است.

 

چطور به اين نتيجه رسيديد که ساختار معنايي توصيف‌شده توسط شما از ساختار چيزي به نام مغز پيروي مي‌کند؟ آيا اين ساختار معنايي از قواعد استقراي تجربي براي اثبات پذيري پيروي مي‌کند؟ تعريف شما از علم چيست؟

مسئله پيچيده‌اي است. اساساً امروزه مي‌گويند هيچ‌چيزي در زندگي انسان رخ نمي‌دهد که از ساختار مغز و کنش مغز پيروي نکند. ساختار مغز يک چيز است و عملکرد مغز چيزي ديگر. بحث اصلي اين است که هيچ‌چيزي فراسوي ساختار مغز و کنش مغز نيست. همه‌چيز به ساختار مغز برمي‌گردد. اگر کسي جز اين را هم گفته باشد، اثباتش نکرده است. البته بحث اصلي فيلسوفان مسلمان اين بود که: النفس جسمانيه الحدوث و روحانيه البقاء. يعني اگرچه که حادث شدن نفس يا روان با زيرساخت‌هاي مغز است، اما مي‌تواند بدون آن نيز به زندگي‌اش ادامه دهد. اين بحث‌ها هميشه بوده است و يک نشست علمي مفصل مي‌طلبد تا ببينيم اين مضامين از کجا مي‌آيند و نقش مغز دقيقاً چيست.

لازم به ذکر است در ابتداي اين نشست، مريم قراني، مديرمسوول روزنامه گلشن مهر و عضو سراي فرهنگ و رسانه در سخنان کوتاهي درباره اهميت برگزاري اين جلسات گفت: ايران سرزميني به وسعت دلهاي من و شما است، ايران سرزمين محبت و مهرباني  است. وقتي مي گوييم ايران منظورمان  تنها، بناهاي مانده از روزگار ساسانيان و اشکانيان نيست، منظورمان انسان هاي بزرگي از  شاعر، نويسنده و تاريخ نويس و پژوهشگر نيز هست.  قرآني افزود: آنها سرمايه هاي ارزشمند انساني اين ديار هستند، چه در روزگار گذشته و چه امروز که بسياري از پژوهشگران و تلاش گران بي نام و نشان  براي سربلندي اين خاک تلاش مي کنند. بنابراين، ايران، براي ما هويت تاريخي است که ريشه در خراسان فرهنگي بزرگ دارد، از نيشابور تا بخارا تا خجند و فارياب و تا به امروز که ما در کنار هم زندگي مي کنيم، همه اينها ايران ماست، هويت ماست. مدير مسوول روزنامه گلشن مهر با تاکيد بر قدرداني از سرمايه هاي تاريخي و فرهنگي ايران گفت:  بايد قدر سرمايه هاي تاريخي و فرهنگي و اجتماعي خود را بدانيم و بدانيم که يک ملت زماني فقير مي شود که قدر داشته هاي خود را نداند.  بر اين اساس ما در سراي فرهنگ و رسانه و روزنامه گلشن مهر برآن شده ايم تا با معرفي سرمايه هاي انساني معاصر گلستان سهم خود را در برابر ايران بزرگ به انجام رسانيم. قرآني درباره علي صاحبي گفت: جناب استاد دکتر علي صاحبي که شخصيتي شناخته شده است، در روزگاري نه چندان دور در گرگان به دنيا آمده است و در  همين کوچه پس کوچه هاي گرگان پارس قد کشيده است. دکتر صاحبي  امروز در قامت يک دانشمند صاحب نظر به هم نوعانش مدد مي رساند و باعث سربلندي ما گلستاني ها شده است. عضو شوراي مرکزي سراي فرهنگ و رسانه در پايان گفت:  ما به نيکي مي دانيم ، سرمايه انساني سنگ بناي توسعه پايدار است و بايد اين  سرمايه ها را در صدر نشاند و قدر دانست. پس  مي کوشيم تا وظيفه انساني و اخلاقي خود را با معرفي  آنها  به انجام رسانيم.  پس از مريم قرآني، مائده محمدي، روانشناس به معرفي انديشه هاي دکتر صاحبي پرداخت و از تاثير او در تربيت روانشناسان و دانش پژوهان گفت.  گفتني است که در پايان اين نشست، جشن امضاي کتاب‌هاي تئوري انتخاب در عمل و بر درياکنار مثنوي نيز برگزار شد.