ادبیات


شعر و ادب |

آن مرد با اصب آمد

 يا

 انگار دنيا شُرّه کرده باشد

 

علي شاهمرادي

چون با زن صحبت کني سخن مگوي، که اگر فرزند آيد لال بود.

وصاياي عبدالخالق غجدواني

شنيده بود کنار کاروانسراسنگي گنج پيدا شده. شنيده بود همه رفته اند دنبال گنج. شنيده بود که معلممان را ديده اند با بيل و کلنگ آن ور مي رفته. سنگي دور بود به پاهاي ما. اصغر همان طور که داشت توي جدول سر سبک مي کرد گفت، بريم يه نگاهي بندازيم، ببينيم چه خبره. گفتم، اگه از مرادعلي شنيدي که دروغ و دَلَنگه، بعدشم نکن، نشنيدي با اين کار تو آب، سينه ي مامانت زخم مي شه. داوود گفت، بذار کارش رو بکنه، اين که خيالش راحته. بي راه نمي گفت. مادر خود اصغر سر زاييدنش زا به زا شد، پدرش هم ناشتا - انگار براي آزمايش برود - رفته بود و همين صغري بي سينه را گرفته بود. خيلي جورِ کسي نبود که بچه ي شيرخوار روي دستش مانده، اما هزارتا قيافه ي باباي اصغر مي دادي، کونه ي ابروي صغري را به ت نمي دادند. اصغر هميشه مي گفت، اين اون قدر پشتِ چشم براي بابام نازک کرد تا گرفتش، وگرنه قسم خورده بود تا ما بزرگ نشديم زن نگيره. داوود وقتي کفري بود، جوابش را مي داد، تو معلوم نيست بچه ي کدومي، بس که زود جابه جا شدن.

اصغر که حوصله اش سر رفته بود گفت، زمين زيرتون سوراخ شد خب، بريم يه چرخي بزنيم. ما که قبول کرديم، قبلش به دو با دست پيچِ خبر دادن به بابابزرگش رفت به جورجورکش غذا بدهد. بابابزرگش با آفتاب شروع  مي شد و با آفتاب تمام مي شد. روشنا که مي زد، قاليچه ي کهنه اش را مي انداخت توي حياط و هرچند دقيقه يک بار دنبال باريکه ي نور جا عوض مي کرد. عقربه مي بستي به ش ساعت را مي فهميدي. از نقش قاليچه اش چيزي نمانده بود، انگار سنگ شورش کرده باشي، بس که استخوان هاي کفلش سابيده شده بود به آن. شب هم توي اتاقک کوچک انباري مي خوابيد. پاهاش از وسط زانو و مچ بيرون بود و به لَشي مي زد که لنگ و پاچه اش توي گورش جا نشده باشد. جورجورک اصغر بچه ي يک جيرجيرک و يک ملخ بود. خودش به هم انداخته بودشان و حالا بچه شان صبح تا شب و شب تا صبح جورجور مي کرد. بايد از جوب زردآب رد مي شديم. خرچنگ ها آن پايين با چشم هاي روي شانه هاي شان چوله چوله مي رفتند و مي افتادند توي آب. اصغر مي گفت تنها راه ول کردنت، وقتي خرچنگ مي گيردت اين است که يک خر عرعر کند؛ وقتي گفتم، حالا خر از کجا بيارم؟ گفت، گرفتت با داوود حرف بزن. داوود هم چناني زد پخ سرش که فکر کردم راه چشم هاش باز شده و ديگر به هم نمي ريزند. سالي دو هفته جور ديگري مي ديد داوود. يک هفته اول مهر و وقت شروع مدرسه، که فقط چيزهاي گرد و مربع را درست ميديد و اگر پهناي چيزي بيشتر بود، موجدار مي ديدش و اگر درازاش، چندتا از همان چيز موازي هم؛ يک هفته هم اول بهار که نميتوانست درست بگويد چه مرگش شده، ولي ميگفت زيادي دارد ميبيند. ميگفت انگار دنيا شُرّه کرده باشد، يا يکي دنيا را با سطل پاشيده باشد توي صورتش. ميگفت که خيلي زياد ميشوند چيزها. ولي وقتي خوب مي ديد، چشم هاش حرف نداشت. تيلههايي که برده بود، همه لبپر بودند، بس که قرص و قايم زده بودشان. همچه که خواستيم با سنگ نشانه بزنيم تا ببينيم کي اول رد بشود، داوود زه زد. اين جور وقت ها مي گفت دستش ناقص است. مي دانست مي بازد. بي ايراد هم نبود، ولي ربطي به سنگ انداختن نداشت. دستش شکسته بود و نمي دانم چه طرز به هم آمده بود که همه جا ميرفت و همه کار مي کرد، الا رفتن تا آن جاش. توي دستشويي، تا نزديک مي رفت، اما نمي رسيد. بهش مي گفتيم، داوود خارجي؛ چون خودش راه به راه مي گفت که خارجي ها اصلاً آب ندارند و نمي دانم از کي شنيده بود که نه آب مي خورند و نه آب مي زنند به خودشان. وقت دعوا ولي صدايش مي زديم، داوود ناشور. هوا آتش داشت. داوود لباس رويي اش را درآورد. جاي سوختگي از زيرپوشش افتاد بيرون. چپ چپ به اصغر نگاه کرد. اصغر خودش را زد به ناداني. نفس اصغر مثل نفس اژدها داغ بود. هر خودکاري که زمستان از کار مي افتاد، مي رساندند به ميز اصغر و بعد يک هاي سردستي ميکرد و جوهر مثل آب روان مي شد. يک بار امتحاني روي بازوي داوود يک هاي از ته دل کرد، چنان سرخ شد انگار به علاءالدين چسبانده بوديش. کارش به دکتر کشيد. خود دکتر رفته بود جبهه، منشي اش برايش پماد نوشت، اما جاش نرفت و ماند. اصغر به سه تکه کثافت آدميزاد نگاه کرد و گفت، اين من، اين تو، اين داوود، مگس روي هرکدوم زودتر نشست، ترتيبش رد مي شيم. خيره شده بوديم که يکهو صدا آمد. علي مِرز بود. اسم زمان عاقلي اش علي ميرزا بود. حالا انگار کسي حوصله نداشته باشد همه ي اسم يک ديوانه را بگويد، اينجور صدايش مي زدند. مي گفتند علي مرز پسر بزرگ يک خان بوده و کيا بيا داشته. مي گفتند همه چيز خوب بوده تا اينکه علي مرز عاشق يک درخت مي شود. مي گفتند درخت هم علي مرز را دوست داشته و هر فصلي که بوده، تا بغلش مي کرده، از يک جاش جوانه مي زده و سربه سر سبز شده بوده درخت. لب هاي علي مرز هم سبزِسبز شده بوده، بس که درخت را مي بوسيده. بالاخره از ترس بي آبرويي بيشتر، خان مدتي دست و پا بسته مي فرستدش يک جاي ديگر. به هفته نرسيده درخت مي شود چوب خشک و از بين مي رود. وقتي هم علي مرز برمي گردد و مي بيند، سر به بيابان مي گذارد و آخرش هم از همين محله ي جوب زردآب سر درمي آورد. يک عده اي هم ولي مي گفتند آمپول اشتباهي وقت بچگي بهش زده اند. نفهميديم کي اول رفت و کي بعدش. تا کاروانسراسنگي بياباني بود. کمي که رفتيم صفر را ديديم. دوست اصغر. چند وقتي مي شد با هم خيلي جور شده بودند. صفر مادرآورد کر و لال بود. يک روز که نشسته بوديم، اصغر زير لبي گفت، يعني يکي که کر بشه هيچي نمي شنوه؟ مگه مي شه؟ و کُله پيس پيس رفت و از پشت، بيخ گوش صفر چنان داد زد، که صدايش هي نازک و نازکتر شد و آخرش بريده بريده شکل جيغ شغال پيدا کرد. صفر برگشت و نگاهش کرد. اصغر سرتير گفت، ديدي گفتم، شايد اندازه و طرز ما نشنوه، ولي مي شنوه، يه چيزايي مي شنوه، شايد صداش فرق کنه، مثلاً ما مي گيم توپ، نشنوه توپ، ولي بالاخره يه چيزي مي شنوه که بفهمه اين توپه، بازي اين از من بهتره خب. صفر مثل اينکه تازه از يک زمين ديگر آمده باشد، فقط خيره بود. اصغر گفت که حالا هر طور شده به حرفش هم مي آورد. يک هفته ي تمام مي نشست روبه روي صفر و يک کلّه بهش مي گفت، آن مرد با اسب آمد. آن قدر گفت که روز هفتم صفر زبان باز کرد و گفت، آن مرد با اصب آمد. صادش را خيلي غليظ تر مي گفت، مثل صاد صابون. جز اين چندتا، هيچ کلمه ي ديگري هم ياد نگرفت. ولي با همين چند کلمه خودِ اصغر معني حرفهاش را ميفهميد. صفر که مثل هميشه گفت، آن مرد با اصب آمد، اصغر جواب داد، نه والله آب همرامون نيست. و براي هم سر تکان دادند و صفر رفت. از دور چند نفري داشتند نزديک مي شدند. اولش خيلي واضح نبودند، انگار همه شان را با هم قاتي کرده باشي و چيزي چهارگوش، هردفعه يک طرفش کِش بيايد يک ور. اما خيلي زود پيدا شدند، چون داشتند مي دويدند. باباي اصغر زودتر از همه معلومش شد. از روزي که يادم مي

آمد نگهبان بود. نگهبان کارگاه، نگهبان انبار شرکت شهر و

روستا، و خلاصه هميشه حواسش به جايي بود. از وقتي هم بازنشسته شده بود يک صندلي برداشته و گذاشته بود وسط زميني خالي. کسي صاحب زمين را نمي

شناخت. بعدتر يک کاميون آجر هم ريختند توي زمين. مي گفتند پسر بزرگش ريخته که چو نپيچد باباش ديوانه شده. ولي بعضي ها مي گفتند اين زمين مال صاحبکارش است و ازش راضي بوده و مي خواهد کمکي کند. در و ديوانگي هم نداشت اصلاً و خيلي هم آرام بود. قبل ترش حتي نديده بودم تند راه برود. اصغر هم تعجب کرده بود. آني گفت، يه چيزي شده. باباش که رسيد گفت، خواهرتو نديدي؟ خواهر اصغر اصلِ گرفتاري اش بود. خُل وضعي داشت. تمام دامن و شلوارهاش را تنش مي کردند. سه تا شلوار و دو تا دامن هميشه پاش بود. چون عادت داشت وقتي جنّي مي شد، لباس هاش را درمي آورد. اصغر نمي گذاشتش و هميشه قبلش مي گرفتش، ولي بعضي وقتها که حواسش نبود و دير مي رسيد، دست هاش را حلقه مي کرد دورش تا ديده نشود و به مادر هر کسي فحش مي داد نگاهش کند. خواهرش بلندبلند مي خنديد و اصغر همانجور چنبره زده بهش، با سر مي زد توي دهن خواهرش؛ آنقدر که خون کم کم از دندان هاش مي زد بيرون و دلمه مي بست لاي موهاي اصغر. از قيافه مان فهميد خبري نداريم و باباش صبر نکرد جوابي بدهيم و دوباره افتاد به خيز. يک دفعه اصغر گفت، منبع آب. چندباري خواهرش خواسته بود از منبع آب برود بالا. توي راه کاروانسراسنگي بود و آب محل از آنجا مي آمد. همه پاي منبع جمع شده بوديم. عموي مرادعلي که مقني بود، رفت بالا و آوردش. خواهر اصغر افتاده بود توش. چيزي تنش نبود. هاشم آقا، باباي آسو به عموي مرادعلي گفت، ما از اين آب مي خوريم، اگه ميشه سه تا شلوار و دو تا دامنشم پيدا کن. رفت و دوباره گشت و بعد گفت که جز اين جنازه چيز ديگري نيست. وقت ختم و پُرسه توي حياط خانه ي اصغر اينها کنارش نشستم. صداي جورجور نمي آمد. گفتم، خوبي؟ به جورجورکت غذا دادي؟ گفت، نمي دونم چِم شده، انگار کن سرم پا شده و توي يه کفش تنگ گير کرده و داره پشت سرمو مي زنه. گفت، ديشب وقتي اومدم خونه، چشمم که به جورجورک افتاد، يادم اومد که چقدر خواهرم دوست داشت باهاش بازي کنه و بهش  نمي دادمش. گفت، براي همين گذاشتمش توي جعبه ي کبريتش و بعد همون جور که جورجور مي کرد، اونقدر هاش کردم تا جزغاله شد. داوود پارچ آب دور مي گرداند. يک ليوان هم داد به من. قشنگ مزه ي دامن و شلوار مي داد.

 

 

 

يادي از يوسفعلي باباکردي شاعر کتوليسرا

اسماعيل مزيدي -علي آباد کتول

هنرمندان را تا زنده هستند دريابيم

شاعر، نويسنده و فرهنگي بازنشسته يوسفعلي باباکردي پس از يک دوره بيماري طولاني در سحرگاه  29/7/1403 در 66 سالگي بر اثر سکته مغزي در منزل مسکوني خود، در انزوا و تنهايي در گذشت.  خبر بسيار تلخ و ناگهاني بود و مرا غافلگير و شوکه کرد زيرا آن مرحوم، خويشاوند، همسايه، همکلاسي و از دوران کودکي تا زمان مرگش دوست و رفيق صميمي و خانوادگي من بود و براي من حکم برادر را داشت.

دردا که در اين زمانه ي غم پرورد

حيفا که در اين باديه ي عمر نورد

هر روز فراق دوستي بايد ديد

هر لحظه وداع همدمي بايد کرد

«شهيد بلخي»

 لذا بر آن شدم که بر حسب وظيفه مطالبي را در مورد او بنويسيم.

يوسفعلي  باباکردي  متخلّص به شميم فرزند علي‌محمد و حميده در تاريخ 1403/3/28 در محله خارکلاته شهرستان علي آباد کتول به دنيا آمد. دوران تحصيل تا مقطع ديپلم را در اين شهر گذرانده و در سال 1356 موفق به اخذ ديپلم در رشته ي اقتصاد اجتماعي شد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي حدود دو سال در جهاد سازندگي و کميته امداد مشغول به فعاليت گرديد.

نامبرده در تاريخ 1361/5/30 با دختردايي خود ازدواج کرد که ثمره‌ي اين ازدواج دو پسر و يک دختر مي‌باشد. ايشان در بهمن ماه 1361 وارد آموزش و پرورش شهرستان علي‌آباد کتول گرديد و در سِمَت مربي تربيتي انجام وظيفه مي‌نمود و از طريق آموزش ِ ضمن خدمت در تابستان ها مدت چهار سال در دانشکده شهيد شمسي‌پور تهران موفق به اخذ مدرک کارداني در رشته‌ي برنامه‌ريزي آموزشي گرديد و در تاريخ 1/7/1387 بازنشسته شد. لازم به ذکر است که نامبرده در سال 1363 داوطلبانه به کردستان (شهر بانه) و در سال 1365 به منطقه‌ي جنوب اعزام و در آزادسازي شهر فاو عراق در عمليات والفجر 8 شرکت داشته‌اند و کلاً بيش از هشت ماه سابقه‌ي حضور در جبهه را دارند. در زمان خدمت در آموزش و پرورش در تحقيق و سرودن اشعار فارسي و کتولي فعاليت داشتند که ثمره‌ي اين فعاليت‌ها تا زمان درگذشت ايشان شامل چاپ چندين کتاب مي‌باشد، به نام‌هاي:

1 -  آواي کتول در سال 1389 انتشارات نوروزي 

2 - اشک غربت در سال 1389 انتشارات نوروزي

3 -خارکلا نامه در سال 1399 انتشارات نوروزي 

4 - دخمه‌ها، پندها و عبرت ها در سال 1401 انتشارات نوروزي

لازم به ذکر است که کتاب آواي کتول و اشک غربت، شامل اشعار ديني و آييني و هم‌چنين نوحه‌ها و مراثي و مضامين متنوع ديگر به زبان کتولي است . بدون ترديد نامبرده يکي از پيشکسوتان مرثيه سرايي بوده است. ناگفته نماند که قالب هاي شعري ايشان نيز بسيار متنوع مي باشد که نشان از تبحّر اين شاعر توانا دارد. هم چنين کتاب خارکلانامه ي او يک اثر تحقيقي بسيار ارزشمند و فاخر و جامع و يک کتاب مرجع در مورد محله‌ي خارکلاته مي باشد. به طوري که در آينده هر پژوهشگري که بخواهد در مورد اين محله تحقيق کند، از مراجعه به اين کتاب بي نياز نخواهد بود. بنده در اينجا بر خود لازم مي دانم که از استاد محمدابراهيم نظري (اسمعيل)، استاد کريم‌الله قائمي و استاد عباسعلي فرهادي که لفظاً و قلماً و قدماً همواره از اين شاعر و محقق توانا حمايت و پشتيباني کردند، صميمانه تقدير و تشکر کنم و براي‌شان طول عمر و توفيقات روزافزون آرزومندم. زنده‌ياد يوسفعلي باباکردي علاوه بر آثار چاپ شده، آثار ديگري هم دارند که به دليل مشکلات مالي و اجل ناگهاني نتوانستند آنها را به چاپ برسانند که اسامي آن آثار به شرح ذيل مي‌باشد.

1 - تلألو قرآن (مجموعه قرآني)

2- روايت دل

3- حکايت دل

4- حکايت دلدادگي

5 -همدم شب هاي يلدا گشته ام

6- نيستانم نيستانم

7 - سوتـَن خود را تماشا مي کنم

8-انيس دل سوته

9- ترکم مکن

10- قسم

11- ترانه‌هاي کتولي شميم

12 - خدايا من شميم اين ديارم

اميدوارم شرايطي فراهم شود تا آثار باقي مانده و چاپ نشده‌ي ايشان با همّت مسئولين فرهنگي هرچه زودتر چاپ و منتشر شود. در پايان با آرزوي آرامش ابدي براي روح آن مرحوم، اين گفتار را با يکي از دوبيتي‌هايش به پايان مي‌برم:

بياييم بِندازيم دَستي بِه گِردَن

اَلان نيّه زِمانِ غُـِصـِه خُوردَن

بِه هَمديگِه هاديم دَستِ مُحبّت

نائيليم دَست بالا خاک بَعدِ مِردَن

 

 

شعر جهان با شاعران کانادا

جورج بوورينگ

ترجمهي مهدي مزيدي، ونکوور

 

بوورينگ در سال 1933 در شهر پنتيکتون، بريتيش کلمبيا، کانادا به دنيا آمد و در حال حاضر 91 سال دارد. او يکي از چهره‌هاي برجسته شعر کانادا و يکي از بنيان‌گذاران جنبش ادبي “تاليسمانيک” است که به ترويج شعر و ادبيات مدرن در کانادا کمک زيادي کرد. بوورينگ در اشعار خود به طبيعت بريتيش کلمبيا،    به‌ويژه مناطق ساحلي و جنگل‌هاي اين منطقه مي‌پردازد و آثارش تأثير عميقي بر ادبيات معاصر کانادا داشته است.

«خاطره‌ي ساحلي»

اقيانوس هرگز فراموش نمي‌کند

موج‌هايش به ياد دارند نخستين قدم‌ها را،

کشتي‌هاي کهن که افق را مي‌شکافتند،

مرغان دريايي که حسرتشان را فرياد مي‌کشيدند،

و جزر و مدي که اسرار را از ساحل بيرون مي‌کشيد.

کوه‌ها در سکوتي باشکوه نظاره‌گرند،

ايستاده در برابر آسمان بلند،

و ما، اين‌چنين کوچک،

با خود مي‌انديشيم که آيا آنها هم به ياد مي‌آورند

روزگاري که جنگل تنها زمزمه‌اي بود

در آغوش عميق اقيانوس.

 

 

 

شعر گلستان

3 غزل از محمد حسنزاده، گنبدکاووس

 

(1)

تا چشم کمان باز تو بر من نظر انداخت

اين چشم پريشان شد و در جا سپر انداخت

با اخم اگر معتقدي روي تو زيباست

زيبايي اينگونه مرا در خطر انداخت

اين عشق که آواره ام از خوب و بدش، باز

يک طايفه را کشت و مرا توي شر انداخت

لبخند تو الگوي همه صلح طلب هاست

هرچند مرا با پدرت سخت در انداخت

صد بار تو را خواستم، او نيز همان‌قدر

شيريني و گل‌هاي مرا پشت در انداخت

آن روسري کردي و آواز دف من

لرزه به دل مرده‌ي کوه و کمر انداخت

هيزم‌شکن از خاصيت نام تو عاصيست

از بس که به اسم تو رسيد و تبر انداخت

با ديدنت آرامش اين شعر به هم ريخت

آرايش تو دردسري در هنر انداخت

 

 

(2)

باغ‌ها عرصه جولان تبر‌ها شده‌اند

دشت‌ها قتلگه شانه‌به‌سرها شده‌اند

اوج پرواز به کوتاهي سقف قفس است

بازها منتظر چيدن پرها شده‌اند

کورها مدعي درک پر طاووسند

بلبلان نغمه‌سراي شب کرها شده‌اند

خشت خام آينه شد هيچ‌کسي هيچ نديد

پيرها راويِ اما و اگرها شده‌اند

خلق با وعده کاخ و عسل و جوي شراب

هو کنان معتکف کوخ و کپرها شده‌اند

تيغ تاريخ به فين برده اميران را يا

قهوه‌نوش کرم خوان قجرها شده‌اند

رستمي نيز نرُست از دل بيتي حتي

شاعران دست‌به‌دامان پسرها شده‌اند

چوب منبر که نشد صرف قلم‌ها بشود

واعظان عاري از انواع هنرها شده‌اند

 

 

(3)

چشمان تو چشمان آهوهاي وحشي‌ست

پنهان شده در بيشه ي موهاي وحشي‌ست

حتما نميداني كه اخمت هم چه زيباست

در چشم آنكه مسخ ابروهاي وحشي‌ست

طعم نوازش را نمي فهمند وقتي

انگشت هايم لاي گيسوهاي وحشي‌ست

طعمي كه از آن بوسه ي گس سهم من شد

سوغاتي شيرين كندوهاي وحشي‌ست

حالا دودستت موج مي گيرند بر اوج

ساعد نه، بلكه گردن قوهاي وحشي‌ست

من رقص شمشيرم چه زيبا مي نمايد

وقتي كه همرقص النگوهاي وحشي‌ست

تا تو يكي از عابران اين محلي

اين سينه رستنگاه چاقوهاي وحشي‌ست

بي شك بهشتي تازه را پوشانده از من

آن ساتني كه باغ آلوهاي وحشي‌ست

بيچاره نقاشى كه موضوعش تو باشي

عمري گرفتار قلم موهاي وحشي‌ست

 

 

2 غزل از مينا سراواني

 گنبدکاووس

 

(1)

همه پستي بلندي‌ها کنارت راه مي‌آيد

کنارت پايِ رفتن پابه پا همراه مي‌آيد

نباشي، زندگي يک رنج بي‌معنيست حتي اين

نفس‌هايي که از تن واره ام گه‌گاه مي‌آيد

تو با پيراهن مشکي ميان جمع پيدايي

لباس شب به اندام قشنگ ماه مي‌آيد

کنارت هستم اما باز دلتنگم براي تو

که با هر بوسه‌ات از من صداي آه مي‌آيد

«چنانت دوست مي‌دارم» که مي‌دانم به لطف تو

به چشمم زندگي اين روزها دلخواه مي‌آيد

اگر چه پيش رو يک راه طولاني ست، اما من...

کسي که دوستت دارد مگر کوتاه مي‌آيد؟

 

 

(2)

گله‌اي نيست به دل اين همه ويراني را

عشق گنج است چه غم عمقِ پريشاني را

عشق زخمي‌ست که يک عمر اگر درد کند

نزني پيش خودت حرفِ پشيماني را

آمدي مرغِ دلم ميل سخن‌گويي کرد

عشق بخشيده به من تختِ سليماني را

رد کن از وحشت تاريخ مغول حال مرا

به حکومت برسان دولت ساماني را

عشق کشفي‌ست که يک بيت برايش کافي‌ست

شعر کوتاه کن، اين صحبت طولاني را

عشق حالي‌ست که در مملکتي بيگانه

بشنوي از طرفي لهجه‌ي ايراني را

 

 

2 ترانه از معصومه قريشي

 

(1)

يه‌وقتايي انقد دلت تنگه که

علاجي برات غير سيگار نيست

به دنبال يه تکيه‌گاهي ولي

به هر سمتي مي‌چرخي ديوار نيست

ميونت بهم خورده با آينه

اميدي نداري واسه آشتي

تو فکري که يک شب بذاري بري

نه حرفي بمونه نه يادداشتي

غرورت شکسته ولي ساکتي

صدايي نمونده واسه‌ اعتراض

مي‌دونه که بي‌فايده‌ست پر زدن

يه کفتر که افتاده تو دست باز

تو رو ابر آورده به اين ناکجا

که روزاش با غصه فردا مي‌شه

مي‌دونم برات سخته عادت کني

مگه آدمي جلد چن‌جا مي‌شه؟

به غربت نمي‌شه بگي زندگي

يه جورايي تمرين جون کندنه

سراپا عسل باشي اين شهر تلخ

يه روزي بهت نيششو مي‌زنه

ولي وقتي دنيا تهش هيچيه

ديگه غصه خوردن چيه؟ بسه درد

با دست بدم مي‌شه گاهي نباخت

به دنبال چيزي که رفته نگرد

همين لحظه‌هاي پر از بي کسي

شايد فرصتي واسه اعجازته

اگه هيچ پلي پيشِ روي تو نيست

مردد نشو، وقت پروازته!

 

 

(2)

تاس مي‌ريخت و گفت دست بعد

تاسشو ريخت و زندگيمون رفت

مادرم تا شنيد ساکت شد

صب(ح) رو دوش محله بي‌جون رفت

چندتا وحشي درست همون فرداش

همه‌ي زندگيمونو بردن

واسه تسويه‌ي بدهکاري

ديگه چيزي نموند غير از من

شب وحشت رسيده بود و تگرگ

گل تازه شکفته رو تا کرد

جوري طوفان به عمق جونم زد

تا ابد مي‌شه برگ پيدا کرد

يه شبه قد کشيدم انگار و

توي ده سالگي بزرگ شدم

جمع کردم بساط بازيمو

يه پا خانم شدم براي خودم

حالا جاي عروسکم هرشب

دخترم روي پام مي‌خوابيد

هي مي‌گفتم خدا بزرگه ولي

مگه اصلا خدا منو مي‌ديد

تاس بعدي رو شوهرم انداخت

آب پاکي رو ريخت رو دستم

به‌خدايي که دخلمو آورد

من چه‌جوري دخيل مي‌بستم

موش بيچاره هرچي جون بکنه

باز جايي نداره تو جنگل

ما فقيرا همينه دنيامون

کاش دنيا نيايم از اون اول

زندگي اينو خوب يادم داد

شانسه که سرنوشتو مي‌سازه

اون که تاسش نشينه تو بازي

هرچقدرم بجنگه مي‌بازه

 

 

 

چهارپارهاي تازه

از احمد قجري بامري، علي آباد کتول

شب به شب از خيال او پرتر

آتش سرد زير خاکستر

مي‌نويسم که داغ هاي بزرگ

گُر گرفته به پيکرِ دفتر

چاي بي‌رنگ‌و‌‌رو يعني من

سرد و ساکت شبيه پاييزم

آي مردم مترسکي تنها

وسط ناله‌هاي جاليزم

چشم‌ها را به راه مي‌دوزم

من غريب کلاغ بر دوشم

شال زرد نگار را در شب

وقتِ سرما دوباره مي‌پوشم

خسته از سرخي زمين و زمان

زخمِ پا بر زمين نهاده منم

زير باران طعنه‌هاي کلاغ

هر که لبخند را نزاده منم

تازگي‌ها شکسته قامت من

از نبود مترسکي ديگر

آي مردم مگر نمي‌بينيد

رفته از روح مرده‌ام باور

از دوامم چگونه مي‌خواند

مرغ تنها ‌و خسته‌ي جاليز

شايد از بخت بد دوباره شدم

پايه‌ي چارمي به قامتِ ميز

 

 

 

شعبان بزرگي

 

"يک"

مُرده ام

دور افتاده بود

از

مگري که

سپيده دم‌ نمي زد.

 

 

"دو"

دريا را

به پا مي کنم

تا مرگ

در فاصله اي از تو بنشيند

بر کوک آفتاب.

برف مي بارد