نگهبان شب
سینما |
علي درزي- دبير صفحه
از رئاليسم تا کمدي ابزورد!
رضا ميرکريمي را يا با يه حبه قند يا خيلي دور خيلي نزديک يا به همين سادگي يا زير نور ماه و يا حتي بچههاي مدرسه همت ميشناسيم. ميرکريمي را ميتوان کارگرداني با دغدغههاي اخلاقي و ديني دانست. با داستانهايي که ريتم و تمپوي آرام آن سعي در نشان دادن مفاهيم پنهاني اخلاق را دارد. سبک رئاليسم ميرکريمي، ما را به آشنايي با شخصيتهاي واقعي اجتماع ميبرد، شخصيتهايي که يا بخاطر خيلي دور و يا نزديک بودنشان در دنيايمان ميتواند جذاب باشد. او در زير نور ماه از دغدغهي يک طلبه ميگويد، نه اينکه براي تبليغ طلبگي فيلمي بسازد، خير! او سوژهاش را طلبه انتخاب ميکند و در همان فضا چالشهاي انساني را به نمايش ميگذارد. در خيلي دور و خيلي نزديک سراغ يک دکتر شهير و بي خدا ميرود و در سفر قهرمانانهي دکتر همراه کشف شهود معنوي او ميشويم و در يه حبه قند هم، به تضاد سنت و مدرنيته ميپردازد. همچون به همين سادگي، با اتفاقي ساده اين تقابل را به نمايش ميگذارد. ناسينماي الان ما وقتي قبلا سينماتر بود، فيلمهاي سفارشي هم اگر ساخته ميشد توسط کساني ساخته ميشد که دغدغه سينما داشتند. ميرکريمي علاوه بر موازي بودن با سياستهايي همچون فارابيها، ولي موضوعاتش را طوري انتخاب ميکرد که دغدغه سينما و قصه نيز در آن راضي شود. اين قانون نانوشته در هاليوود هم مطرح است. فيلمها بر اساس کليشههايي چون: پايان خوش، شهروند آزاد، کشور آزادي و روياي آمريکايي ساخته ميشود. حالا در اين بين کارگردانان جسوري هم پيدا ميشوند که با تخصيص بودجه بر اساس همين اصول کليشهاي، فيلمهاي ضد هاليوودي ميسازند. ميرکريمي اگر چه جسور به معناي ضد سينماي بدنه نبوده، ولي حداقل فيلم خودش را ميساخته، فيلمي همسو با سياستهاي سينماي دولتي. اما ميخواهم بررسي کنم که چه ميشود نگهبان شب ساخته ميشود.نگهبان شب داستان فيلم جواني به نام رسول است، او براي ازدواج با دختر عمويش به تهران ميآيد ولي پسرعموهايش به ازاي ازدواج با خواهرشان از او زمين کشاورزي ده هکتاري خشک شدهاش در روستايي از توابع کرمان را طلب ميکنند، او هم قهر ميکند و به صف کارگران منتظر کار ميپيوندد و بر حسب اتفاق سوار ماشين بهنام ميشود و نگهبان شب يک برج نيمهکاره ميشود. برج در جايي ساخته شده که قبلا باغي از درختان بوده ولي الان تبديل شده به پروژه مسکوني.رسول کيست؟ رسول يک جوان ساده روستايي است. ببخشيد! ساده کلمهي سادهايست، خيلي ساده، به قدري ساده که اين کلمه به معناي واقعي لوث ميشود، همانطور که با تکرارش در اينجا لوث شده، او به محض ديدن کارگر اخراجي از مسئول نگهبانان درخواست ميکند براي نفر قبلي هم يک شيفت در نظر بگيرند. او اولين کاري که ميکند، تنهي تنها درخت به جا مانده از آتش سوزي را با خاک پانسمان ميکند. با شخصيت پردازي که از رسول ديدم احساس ميکنم رئاليسم اجتماعي ميرکريمي در اين فيلم به يک کمدي سياه نزديکتر است تا يک درام واقعگرايانه. با اولين حضور او در محل کارش صداي اذان ميشنويم و نماز خواندنش را ميبينيم اما ديگر هيچوقت همچين صحنهاي تکرار نميشود با اينکه شخصيت به لحاظ مذهبي و اخلاقي در طول فيلم همواره ثابت است. بهتر است بگويم شخصيت کلا ثابت است! بهنام شناسنامه رسول را گرو ميگيرد و سعي دارد براي او از بانک دسته چک بگيرد و او را ضامن وام ميلياردياش کند. رسول با سرکارگر پيري آشنا ميشود که دختر ناشنوايي دارد، اين سرکارگر با اولين نگاه متوجه ميشود که رسول براي دخترش مناسب است. پيرمرد دچار آلزايمر است. جالب است بدانيد که رسول طبق اعتقادات محلياش معتقد است، هر کسي که درختي قطع کند به فراموشي دچار ميشود و بلافاصله دو يا سه سکانس بعد متوجه ميشويم پيرمرد جاي موتورش را فراموش کرده. رسول از کار فني جز رانندگي چيزي بلد نيست. از قضا الآن فصل انتخابات است و جاي جاي فيلم پر است از تبليغات انتخابات، رسول مادر و خواهرش را براي خواستگاري به تهران ميآورد و آنها وارد خانه محقر دختر يعني نصيبه ميشوند، جز مشکل کوچکي که خواهرش با ناشنوايي دختر دارد، مشکلات حل ميشوند، نصيبه و رسول با هم ازدواج ميکنند و در روز انتخابات عروسي ميکنند. بهنام به او ميگويد که من صدا و سيما را هماهنگ کردم که از شما فيلم بگيرند. رسول هم باور ميکند. رسول در اين فيلم يک شخص ساده نيست. او يک موجود شيرين عقلِ روستايي است که سادگياش بيشتر به نمکي فخيم زاده ميخورد. واقعا نميتوانم همچين شخصيتي را از ميرکريمي باور کنم. وقتي فيلم يه حبه قند هنوز وارد اکران عمومي نشده بود، يک مصاحبه از خود افشين هاشمي خواندم که ميرکريمي يک تيم تئاتري را به سرپرستي افشين هاشمي در محل فيلمبرداري مامور اين کرده بود که هر سکانس را با شيوههاي متفاوت بازي کنند تا بازيگران شخصيتهاي اصلي فيلم، بهترين اتود را از حس شخصيت در آن سکانس را انتخاب کنند و بازي کنند. چه بر سر ميرکريمي آمده که از آن شيوه به رسول نگهبان شب رسيده. قبلا در سريال تلوزيوني اگر ميخواستند يک شخصيت ساده دل و بي شيله پيله انتخاب کنند، يا افغان ميبود يا يکي از اقليتهاي قومي کشور که بعدها مورد هجمه واقع ميشد، حتي شنيدم چينيها از اينکه چوچانگ زن ارسطو شده بود، خشمگين شدند و فيلمي ضد ايراني ساختن! (بماند که مازنيها نه تنها از نقي و ارسطو ناراحت نشدند، استقبال هم کردند.)
سادگي شخصيت رسول ميتواند باعث حمله کرمانيها به پيج شخصي ميرکريمي شود. يقينا نميتوان احتمال فرضيهي کمدي سياه يا طنز ابزورد را وارد فيلم ميرکريمي کرد، اگر اينطور نيست، خيلي دلم ميخواهد بدانم رسولِ نگهبان شب در کجاي تخيل ميرکريمي ساخته شد؟ اين شخصيت چگونه ميتواند در ايران ما وجود خارجي داشته باشد! نويسندگان سناريو، محمد داوودي و ميرکريمي در کجاي اين مرز و بوم زندگي ميکنند که اين چنين از رئاليسم واقعي به دورند؟ اگر رسول وجود خارجي هم داشته باشد به لحاظ اصول داستاني، غيرقابل باور است! فيلم به قدري ساده لوحانه اتفاقات را کنار هم قرار مي دهد و از آن بدتر احمقانه آن اتفاقات منجر به گره را حل ميکند که لحظهاي گفتم اين فيلم يقينا نماد پردازانهست. برج احتمالا وطن است، بهنام احتمالا آقازاده، رسول و نصيبه و خواهرش و پدرش هم ملت هستند و پيرمرد هم احتمالا حکومت. در سکانسي، بهنام مشغول تماشاي تلوزيون است و اخبار مختلصان بزرگي که پيشتر رسانهاي شده بودند را از تلوزيون ميبيند. به رسول ميگويد خاموشش کن، از اين لباس راهراه متنفرم. بعد پيش خودم گفتم به لحاظ رئاليسمي، لابد اين برج ايرانمال است و آن بانکي که دوست دختر بهنام در آن کار ميکند بانک آيندهست و آن خانه با سگهاي نگهبان و پلنگهاي داخلش و مجسمهاي که به شيوهي فيلم زندگي شيرينِ فليني در آن فرود ميآيد، لابد ويلاي معروف برادران انصاري است. اما خب که چه؟ اين روزها اختلاصها بر چه کساني پوشيدهست؟ پولشوييهاي بزرگي که توسط بانکها اتفاق ميافتد را چه کسي متوجه آن نيست؟ اين همه سادگي رسول بيشتر توهين به منِ مخاطب است. نميگويم بخاطر کاتارسيس اين حس انزجار به من القا شده بلکه، بخاطر اين سقوط آزاد کارگردان خشمگينم. کاملا مشخص است که کارگردان آي کيوي مخاطبش را اندازهي ماهي قرمز شب عيد در نظر گرفته. دو تا فيلمنامهنويس با هم نشستهاند همفکري کردند و اوج مشکلي که بهنام براي رسول پيش ميآورد يک چک سه ميلياردي است که با نزولش ميشود 10 ميليارد، بهنام چه مقدار وام گرفته؟ چرا مردم فکر ميکردند اين پروژه قرار است ساخته شود؟ قبلش خبري از نمايندگانِ پيش خريد کردهها نيست! چطور وقتي طلبکاران هستند، رسول در عرض يکي دو هفته آزاد ميشود، بهنام چطور اينقدر ساده دم زندان دنبال رسول ميرود؟ به نظر شما آقاي ميرکريمي در ايران زندگي ميکند؟ در فيلمش تن ماهي 60 هزارتومن است، ولي شيريني که طلبکاران بابت خبر دادن از بهنام به رسول ميدهند، 10 هزار تومن است!
فيلم توهين به مخاطب است، توهين به سطح آي کيوي مخاطب که نميدانم او را چه فرض کرده؟
من اگر جاي کسي بودم که نصف زمينهاي يافت آباد مال پدرش بود (چيزي که بهنام در فيلم ميگويد) به عنوان پولدار يا آقازاده يا اصلا کلاهبردار، باز هم به من برميخورد. اگر از کنار يک کتاب آموزش فيلم نامهنويسي رد شده باشيد، ياد ميگيريد که قهرمان طبق انگيزه در روند فيلم تغيير ميکند و در کشمکش وارد جنگ ميشود. هرچه شخصيت ضعيفتر باشد يقينا غافلگيري ما براي تغيير (انتقامجويياش) در پايان فيلم بيشتر خواهد شد. قهرمان مگر غير از اين است که جاي خالي تمام شجاعتهاي خرج نشدهي مخاطب را پر کند و جاي او با فساد بجنگد؟ اوج جنگ رسول، بعد از اينکه دو هفته به زندان ميافتد و اسمي از بهنام نميآورد، سرِ بهنام داد ميزند که ماشين را نگه دارد و با بغض ميگويد من فکر کردم خدا تو را فرستاده! همين.
اوج ذکاوت فيلمنامهنويسان براي اين شخصيت ساده اين است که يا زمينهاي بيآبش را مفت به پسرعموهايش بفروشد و يا 200 ميليون باج بهنام را قبول کند. و اما شاهکار آقاي ميرکريمي سکانس پاياني است.
شخصيت در بين دوراه سقوط يا فرود يا پرش از ارتفاع با چتر نجات را انتخاب ميکند.
دقيقا اينجاست که بوي توطئهي فرهنگي هنري ميآيد!
دقت کردهايد که سينما بعد از ترافيک ملودرام اجتماعي خيانت به سمت فيلم و سريالهاي لاتها و اراذل رفته؟ يکهو از سينماي طبقه متوسط به کف خيابان و لات و لوتها کشيده شديم، شخصيت زنان خائن ملودرامها تبديل به روسپيها در سريال شدهاند. اين نگهبان شب هم کم از اين فيلمها ندارد. شخصيت طبق اصول بايد در انتهاي فيلم دست به کنش بزند، براي مثال همان کاري که نمکي فخيمزاده کرد! نه اينکه منفعلانه و نمادگرايانه به چيره شدن بر ترس از ارتفاع دست به سقوط با چتر بزند. پيشنهاد ميکنم هزينههايي که بنيادهايي چون فارابي هزينه اين فيلمها ميکند را برود پنل خورشيدي بخرد تا جايگزين مازوت سوزي کند، البته اگر سوزاندن مازوت مشکل واقعي باشد.
تو دلت برا من سوخته...؟
محمدصالح فصيحي
نگهبان شب آخرين ساخته ي رضا ميرکريمي است، فيلمسازي که فيلم يه حبه قند را هم در کارنامه ي خود دارد. يادم است که زماني که در دبيرستان بودم، استاد ادبياتم، سالاري، ميگفت که اين فيلم يعني چه؟ قرارست به چه برسيم ما با مرگ يک پدربزرگ؟ خب که چي که فيلم با يک مرگ به قبل و بعد تقسيم ميشود و قبلش هواي عروسي است و بعدش هواي عزا. چه کارکردي دارند اينها؟ براي چه و به چه منظوري است اينها؟ حرفش منطقي بود. خصوصا نسبت به زمان دراز فيلم. اينبار اما، ميرکريمي فيلم ديگري ساخته، به نام نگهبان شب، با يک شخصيت کارگر، با يک نگهبان، آن هم نگهبان شب، که نه کسي دارد و نه کاري، در جستجوي مثلا راهي است، و کل شخصيتش هم شخصيت ساده اي است، کسي که در زبان روزمره، آن را خام، هالو، و بَبو گلابي توصيف ميکنند. کسي که نه ظاهر چندان خوبي دارد، نه شغل مطلوبي، نه ملکي نه خانه اي نه حقوقي نه چيزي. يک کارگرست او مثلا. فروشنده ي جان و زمان خود، با توسريخورترين قيمت ممکن. يک کارگر مزدي. روزمزد. اين مثلا کارگر، نامش رسول است. رسول استخدام ميشود براي نگهباني ساختمانهاي در حال ساخت يک مجتمع، که براي فرهنگيان بدبخت و کارگر قرارست ساخته شود. گرچه که ميگويد پدرش زماني که در زندان افتاده او، چک برگشت خورده ي پسرش را خريده تا پسره آن تو بماند و مثلا آدم شود و مرد شود، ولي ما که از پشت کوه نيامده ايم تا استثنا بودن اين امر-امور را نفهميم، که ندانيم اين پدران و پسراني که در شريان خونشان جيرينگ جيرينگ سکه و پول زوزه ميکشد، چگونه همديگر را ميسازند و باد ميکنند و روز به روز بر پر قويشان طول و عرض اضافه ميکنند. اين رسول ما، قرارست براي همچه پسري-مردي کار کند، که پيمانکارست يا مهندس يا هرچيزي که شما ميخواهيد بهش بگوييد، کسي که در زبان محاوره، با صفت بساز-بنداز شناخته ميشود. تا اينجاي کار هنوز اتفاقي نيفتاده در داستان، يک صحنه ي کوتاه داريم در آغاز فيلم و اين پسرپولدار ما، رسول را برميدارد و ميبرد سر ساختمان، تا کار کند آنجا. بعدش رسول دختري را ميبيند که از اتوبوسي روبروي ملک هنوز ساخته نشده ي ساختمان پياده ميشود، از پل هوايي رد ميشود، و ميرود آنور اتوبان. بعد ميفهمد که پيرمردي که بنايي ميکند درين ساختمان، پدر همين دخترست و چون پيرمرد به رسول گفته از خودت جنم نشان بده و بعد اگر خواستي بيا-برو خواستگاري اين دختر، ما يکهو با يک ديزالو کات ميزنيم به زماني که رسول دارد ميرود خواستگاري اين دختر، نامش نسيبه، و معلوم نيست جنمش از کجا آمده و پولش از کجا و خانه اش را چطور ساختند تو همان ساختمان نيمه ساز فرهنگيان، و چطور اينقدر راحت، آقارسول مثلا کارگر ما، ميشود آقارسول داماد، که حالا ميتواند بگيرد دست دختر ساده و معصوم و خجالتي اي را، که فقط يک عيب دارد و آن، سنگيني گوشهاي سوراخ نشده اش است. که البته گويا يکبار قبلا شوهر کرده، درست نميدانم اين را، چون بد حرف ميزند پدرش، وقتي درباره ي دخترانش صحبت ميکند و ميگويد يکيشان بيوه است و يک بار ازدواج کرده، و گرچه خواهربزرگه بيوه است و سه بچه دارد، و گرچه همين خواهربزرگه ميگويد که تو اگر ميتواني خواهر مرا خوشبخت کن - و اين ميتواند نشانه اي باشد از تازه عروس بودن خواهرش و نه مطلقه-بيوه بودنش - باز اما اطلاعات خوبي نداريم ما، چه از خواهرش - که قرارست ما همسان پنداري داشته باشيم باهاش سر نان آور خانه بودن و خانواده را سير کردن - و چه از برادر فوت کرده اش - که چترباز بوده و معلوم نيست چرا چترباز، چرا مُرده، و چرا در انتهاي داستان، رسول نيز يک بار با چتر ميپرد؟ (آيا ميخواسته خودش را جاي پسر پيرمرد نشان دهد با انجام دادن همان کاري که پسرش ميکرده؟ آيا ميخواسته با اين پريدن، جنم و جرات خودش را نشان دهد؟ آيا ميخواسته بگويد با زندان رفتن مرد شده است؟ مردي که کل نشان مردانگي اش در مواجهه با بي خانگي خودش و زنش اينست که زمين ده هکتاري اي را که در دهاتشان داشته بفروشد و حالا بشود آقا و مرد خانه...؟) - و چه از سنگيني گوش خود نسيبه، به عنوان زن شخصيت اصلي - که مشخص نيست اين سنگيني گوش چه دليلي داشته وجود داشتنش و چه تاثيري قرارست داشته باشد؟ درست است که اين اشکال جسمي که زياد هم به چشم نميآيد، وقتي توام ميشود با زيبايي ساده ي روستاييوار او، براي ما حس معلقِ ترحم را به بار ميآورد و نيز وقتي با خام بودن و سادگي جفتشان، يعني رسول و نسيبه، همراه ميشود در نمودهاي کوچک يک زندگي مشترک و زناشويي، که مانند زوج هاي چند دهه قبل است که زيسته اند يا زوج هاي ولايي اندر مذهبيِ حال حاضر - عليه آلاف تحيه و ثنا که بيرون آمده از دهان مبارک حضرت آقا - که باز در گذشته زندگي ميکنند، و بالاخره همين است که هست و کل چيزي که داريم چندتا شما-شما گفتن است به همديگر و يک شهربازي رفتن و يک شام خوردن ساده. اين ميشود کل زندگي اي که تشکيل شده است. من نميگويم خوب است يا بدست، صرفا توصيف ميکنم، البته که لحن من هم درش دخيل است و اصلا ما چيزي داريم به نام نقل و چيزي داريم به نام روايت، که از افلاطون به ارث رسيده است، که در نقل عين به عين واقعه نقل ميشود و در روايت ذهنيت راوي در اين عين به عيني تغيير ايجاد ميکند، ولي بعدها با ساختارشکني اي معلوم شد که هيچ نقلي هم بدون ذهنيت و دخالت راوي، و نيز بدون تفسير و فهم هاي مختلف، قابل گفته شدن نيست، پس چه نقل کنم موبهمو چه روايت کنم، باز ميتواند کم و کاست داشته باشد، و خب حالا که کم و کاست دارد، طبيعي نيست که با لحن و نگاه من قاطي شده باشد؟ بگذريم. آن آقا پسر بسازبندازي که گفتم، در يک صحنه ي کوتاه، به اسم چند امضا، کلي پول کلان را به اسم رسول وام ميگيرد و رسول ميفتد زندان. بعدش هم آزاد ميشود و ميآيد سراغ زن و زندگي خودش. با اين وجود، او چه در ابتداي فيلم چه در انتهاي فيلم چه در وسط فيلم کاري نکرده است، فعاليتي نداشته، و همان ببو گلابي بوده است که بوده است و شايد کل زيبايي فيلم در چند نگاه و لبخند عاشقانه ي رسول و نسيبه خلاصه شود. که نسيبه ميپرسد از رسول که: تو دلت برا من سوخته که من رو گرفتي؟ رسول ميگويد که نه. اما سوال اصلي اينست که شماها دلتان براي کارگر و کارگران سوخته که همچه فيلمي ساخته ايد از زندگي اش و هيچي ازين کارگر نياورده ايد توش. يا نکند آن سخن لنين تو گوشتان بوده که وظيفه ي ما آگاهي توده ها است و منظور شما اين بوده که اين توده ي کارگر نگهبان و معلم، هيچي حاليشان نبوده از امضا و کار اداري و نيز از پروژه هاي ساخت و ساز املاک فرهنگيان؟ يا شايد منظورتان ساده تر بوده، روايت ساده و بي سر و تهي از يک سير و سلوک اديپي، که خط داستاني اي ندارد، و خودش را بچلاند در حد يک داستان کوتاه است، و نهايتا بتواند چند تصوير قشنگ را براي مخاطب تصوير کند، نه اينکه سيمرغ بلورين بهترين کارگرداني را ببرد، يا نماينده ي ايران شود، در اسکار، هرچند که هيچکدامشان اهميت ندارد، چنانکه فيلم هم.