ادبیات نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
آزاده حسيني
وقتي رماني را تمام مي کنيد، شخصيت هاي داستان کجا مي روند؟ همانجا ميان صفحات مي مانند يا تا چند روز پس از به پايان رسيدن کتاب، با شما همراه مي شوند؟! تا حالا پيش آمده که کتابي را تمام کرده باشيد و هنوز شخصيت داستان کنار شما باشد؟ اگر چنين است پيشنهاد مي کنم به آن شخصيت نامه اي بنويسيد. مثلا نامه اي به «هري پاتر» يا هر شخصيتي که دوست داريد. در نامه از احوال و شرايط خود بگوييد و حال او را بپرسيد. و پيشنهاد ديگر اينکه شخصيتي از داستان هاي مورد علاقه خود برداريد و در موقعيتي جديد با او همراه شويد. تصور کنيد «شنگول» به ديدار شما آمده است. از معلم مدرسه، يا معلم کلاس زبان، يا جايي اجازه مي گيريد و او با شما به کلاس، کافي شاپ يا باشگاه مي آيد. حالا ماجراي آن روز را براي ما بنويسيد.
شاملو بخوانيم
با نام فايز دشتي و شعر فولکلور آشنا شديم. احمد شاملو از شاعران معاصر است که شعر معروف «پريا» را به شيوه فولکلور نوشته اند. ابتداي شعر مانند روايت داستان شروع مي شود:
يکي بود يکي نبود
زير گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه (نشسته) بود.
زار و زار گريه مي کردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي کردن پريا.
متن کامل اين شعر را مي توانيد در کتاب «هواي تازه» يا از سايت مطالعه کنيد و با صداي شاعر بشنويد. اين شعر در سال 1332 سروده شده و هنوز يکي از معروف ترين شعرهاي عاميانه فارسي است. امروزه متن هايي که از شما به روزنامه مي رسد، گاهي به صورت عاميانه و گفتاري، نوشته مي شوند. پس از مطالعه اين شعر، با هم در مورد محتواي فولکلور بيشتر گفتگو خواهيم داشت.
غيرممکن به نظر مياد؟
اوه نه!
سيده فاطيما عقيلي
غرغرکنان کادوهاي جورواجور را از کف اتاقش جمع مي کند. کلافه و زمزمه وار مي گويد: «واقعا که! اگه دلوين نبود چطور اينا رو جمع مي کردم؟! اما هنوزم بهم ريخته ست»! چند ساعتي مي شود که از جشن تولد تيا مي گذرد. تيا نوجواني بود با موهايي همانند کمند، چشماني به رنگ الماس و پوستي به سپيدي برف. همانطور که موهاي گوجه اي بسته شده اش را باز مي کرد؛ از درون آينه و از زير کاغذ کادوها متوجه تکان هاي غير عادي شد. متعجب به سمت کاغذ کادوها رفت. کمي کاغذ کادوها را کنار زد و تماشاگر تکان هاي عجيب کتاب رو به رويش شد. کتاب را باز کرد. صفحه اول با خط خوانا نوشته شده بود: «از طرف: عمه مهلا» تازه به ياد آورد. زماني که اين کادو را از دست عمه اش مي گرفت، عمه آرام و با لبخند گفته بود:«مواظب باش، اين کتاب يکم جادوييه»!
جادو؟ بله جادويي بود!
هه مگه کتاب ها ميتونن جادويي باشن؟ معلومه غيرممکنه!
صدايي از آن سر اتاق گفت: /«غير ممکن به نظر ميرسه». تيا با ترس سرش را برگرداند. به به! عجب ريخت و پاشي! تمام کتاب ها از قفسه بيرون آمده بودند و مانند لشکر آماده رزم، ايستاده.
+«اهم، اهم، ما کتاب هاي شما هستيم. همانطور که مي بينيد سخن هم مي گوييم. قبل ترها زياد به ما سر ميزدي و روزي چند ساعت مشغول مطالعه ما بودي»! تيا واقعا شگفت زده شده بود و توان سخن گفتن نداشت؛ اما به سختي توانست بيان کند:«وقت... وقت نمي.... کنم». +«وقت نميکني؟ تيا جان مگر مي شود؟ تو نسبت به ما بي اهميت شده اي! چقدر خانواده ات خواستند تو را به سمت ما بکشند اما تو باز هم بيخيال شدي»! کتاب ها تک تک شروع به اعتراض کردند. زنان کوچک، جين اير، بابا لنگ دراز، پسري با سي و پنج کيلو اميد، دختري که ماه را نوشيد، مجموعه داستان هاي هانس کريستين آندرسن، طلسم آرزو، ماتيلدا، باغ مخفي، به زبان کبوترها و... راستش را بخواهيد، آنقدر تعداد کتاب ها زياد بود که دامنم از دست برفت! و اصطلاحاً شمارشان از دستم در رفت. تيا لحظه اي به خود آمد. چند وقت مي شد که کتاب نمي خواند؟ چند ماه؟ چند سال؟!! کتاب در دست تيا دوباره تکان خورد و صفحه اي باز گشت که نوشته شده بود: «وقتي کتابي را مطالعه مي کني بر آگاهي هايت مي افزايي و جادوي واقعي را حس مي کني! کتاب خواندن مانند يک چاي کنار کيک هويج يا قهوه کنار يک شکلات تلخ، دلنشين است. دوست دارم همواره مانند سال هاي پيشين که سواد خواندن و نوشتن نداشتي دوباره به کتابخانه بيايي و دوباره آن کتاب هاي قطور را به سختي بلند کني و از من بخواهي برايت بخوانم ولي من با همان کتاب هاي کودکانه تو را غرق محتواي داستان کنم. امضا، عمه کتابدارت».
شايد آن همه رويداد برايش تلنگري شده بود. کم کم چشمان تيا گرم مي شود و ديگر چيزي به ياد نمي آورد. +«تيا! تيا! بيا شام بخوريم». تيا در حالي که هنوز موهايش همان حالت گوجه اي را داشت برخاست. صبر کن ببينم! مگه، مگه با کتاب ها حرف نمي زديم؟! اوه نه، همش يک خواب بود. اما چرا کتاب ها را روي فرش گرم و نرم آرام گرفته اند؟!
جشن تولد
زينب اسدي
در يک روز زيبا و قشنگ وقتي تولد يک دختر بچه بود مامان اون دختر ناز برايش دو تا کتاب هديه گرفته بود. اسم دختر کوچولو هلن بود. هلن عاشق کتاب بود. مامانشم هم هميشه برايش کتاب داستان يا رنگ آميزي هديه ميگرفت. اما هلن که سواد خواندن نداشت. هميشه مامانش کتاب ها را ميخواند. امسال هلن خيلي خوشحال بود که تولدش، مامان يه کيک خيلي بزرگ خريده بود. تولد هلن شروع شد.......تموم شد. بالاخره هلن هفت ساله شد. به زودي خودش مي توانست کتاب بخواند.
کتاب، بي انتها
فاطمه مزنگي
صفحات کتاب ميان انگشتانش تاب ميخورد و برگه هاي کاهي با سرعت صفحه ها را پي در پي پشت سر ميگذاشتند. آنقدر غرق ماجراي داستان شده که گذر زمان از دستش در رفته بود. نميدانست چند دقيقه يا چند ساعت گذشته است. و فقط ميان ورق زدن هاي گاه به گاهش شماره ي صفحات کتاب گذر زمان را به او يادآوري ميکرد. به پايان کتاب نزديک ميشد و حالا جداي از استرس ماجراي کتاب، استرس تمام شدن آن نيز دامنگيرش شده بود. دلش نميخواست به پايان کتاب برسد. دلش ميخواست شخصيت هاي کتاب همچنان حرکت کنند و پشت پلک هاي بسته او قدم بزنند و به زندگي ادامه دهند. اما جدا از خواسته ي او، آخرين صفحه هم به پايان خود رسيد. در هرحال هر چيزي پاياني داشت و اين هم اولين کتاب نبود و قرار هم نبود آخرين باشد. با به پايان رسيدن کتاب، لحظه اي سکوت ذهنش را پر کرد. به سفيدي ديوار رو به رويش خيره شده و به چيزي فکر نميکرد. يا شايد هم به همه چيز فکر ميکرد. به شخصيت هاي کتابي که خوانده بود. به ماجرايي که ارورا براي فهميدن گذشته اش انجام داده بود و به کاري که الکس در انتها مجبور به انجامش بود. جلد کتاب را نگاه کرد و اسم نوشته شده روي آن را خواند: «گرگ زاده» دلش ميخواست بداند که نويسنده اين کتاب چه کتاب هاي ديگري نوشته است. پس صفحه ي وب را باز کرد و اسامي کتاب ها را خواند. رز سياه، کارناوال وحشت، درنده تاريک شب و... و ناگهان چشمش به نام کتابي خورد که تا دقايقي پيش آرزوي خواندنش را داشت: «گرگ زاده دو»؛ نميدانست که چشمانش درست ميبينند و يا اشتباه ميکنند. پس دوباره اسم کتاب را خواند تا کاملا مطمئن شود. واقعا خودش بود. انگار آرزويش را در چشم بر هم زدني برآورده کرده بودند. از خوشحالي فريادي خاموش کشيد و با هيجان به دنبال سايت خريد کتاب گشت. و زماني که خريدش تکميل شد. با شادماني به انتظار نشست.
رقص و آواز کلمات
پرستو علاءالدين
کش و قوسي به بدنم دادم، کتاب را ورق زدم و به خواندن ادامه دادم. هر کلمه از آن، مرا در اعماق خود غرق ميکرد، آنقدر که نفهميدم کي چشمانم گرم شد و به عالم رويا پرواز کردم. اطرافم را نگاه انداختم، زمين سفيد بود و پيرامونم چيزهاي سياه مختلف. گنگ فقط راه ميرفتم و چشم ميچرخاندم تا شايد چيزي دستگيرم شد، اما نه هيچي به هيچي. کلافه نشستم و چشمانم را محکم روي هم فشار دادم. باز کردن چشمم همانا و به حرکت درآمدن چيزهاي سياه اطرافم همانا! گويي خنياگري ساز و دهل را در دست گرفته و مينواخت. سعي کردم به يکي از آن چيزهاي عجيب نزديک شوم. آرام کنارش رفتم، وقتي که برگشت تازه متوجه شدم شبيه يک نوشته يا کلمه است. او هم وقتي مرا ديد، دست از رقص برداشت و با تعجب نگاهم کرد. اول من دهن باز کردم: «اينجا کجاست چه خبره»؟! با لحني که تعجب در آن موج ميزد گفت: «اينجا خونه ماست، کتاب». تازه متوجه ماجرا شده بودم! من افتاده بودم درست در متن کتاب! به کلمه رو به رويم که با دقت بيشتري نگاه کردم، متوجه شدم کلمهي «دوست» است. درست مانند اسمش، مهربان بود. دستم را گرفت و گفت: «فکر کنم تو همون کسي هستي که کل اين کلمات از جمله من، به خاطرت رقص و آواز به راه انداختند»! باورم نميشد، آمده بودم درست ميان تک تک اينها، تازه برايم رقص و آواز هم به راه انداخته بودند. مرا برد روي جايي بلند که گويي مرکز تجمعاتشان بود. با قرار گرفتنم روي آن، توجه بقيه کلمات به من جلب شد، واي همه اينجا بودند! ويرگول، تمام حرفهاي اضافه، تمام کلمات، همه و همه! با ديدنم، بعد چند ثانيه سکوت، صداي دست و جيغ از سمتشان بلند شد. با اشاره کلمه «دوست»، همه ساکت شدند و او شروع کرد: «خب خب عزيزان، ايشون همون کسيه که هميشه با ماست و همراهمونه»! هنوز هم براي من قابل باور نبود، اما با لحن صميمي گفتم: «سلام بچهها من آسو هستم»! همه با هم جواب دادند: «سلام آسو»! سوالي که ذهنم را مشغول کرده بود به زبان آوردم: «شما چرا اينقدر خوشحالين»؟
از ميان انبوه کلمات، يکي گامي به جلو برداشت و گفت: «خب بچه ها هر وقت يکي مثل تو اينقدر با شوق اونارو ميخونه، به قدري خوشحال ميشن که اينجوري جشن ميگيرن»! با شنيدن حرفش، احساس خيلي خوبي به من دست داد. واقعا برايم حس خوشايندي داشت. با صداي ورق خوردن کتاب توسط باد، از خواب بيدار شدم، لبخند ناشي از خوابي که ديدهبودم، هنوز روي لبهايم جاري بود، واقعا برايم زيبا بود که با خواندن کتاب، علاوه بر اينکه خودم از معلوماتش بهرهمند ميشوم، باعث شادي آن کلمات پر معنا و مفهوم هم ميشوم.
کتاب بلورين
يسري شهواري
من از کتاب خواندن متنفر بودم. آخه چه فايده اي دارد با ورق زدن و داستاني مزخرف وقتت را تلف کني؟ من
ترجيح مي دهم شايعه ها را بشنوم و اخبار زرد را بخوانم. البته تا امروز چند صدتا کتاب داشتم که اصلا حتي بهشان نگاه نکرده بودم. همين فکرها باعث شد که تصميم گرفتم کتاب هايم را بفروشم. بنابراين به سراغ کتابخانه ام رفتم و آنها را تميز کردم. بعد هم رفتم ناهار بخورم. بعد از ناهار جعبه اي با مقدار زيادي جيبرگ و نخ خريدم. بعد هم کتاب هايم را دسته بندي کردم هر چند کتاب با موضوع يکسان را در يک جا بسته بندي مي کردم. سرانجام ده بسته ده تايي شد. بعد از اينکه خوابم گرفت کمي خوابيدم اما وسط هاي خوابم صداي عجيبي آمد ناگهان از خواب پريدم. تاريک بود شمع را روشن کردم. يک کتاب عجيب با جلد شيشه اي و دو بال طلايي به طرفم مي آمد. من هم به او خيره شدم تا اينکه بنگ... دنيايم جلو چشمانم سياه شد. بعد از چند دقيقه چشم هايم را باز کردم ديدم دختري در عمارتي با لباس هاي نه چندان مرتب دارد با پسري به نام جان دعوا مي کند. سر دختر شکست و زندايي اش او را در اتاق ترسناک زنداني کرد. دختر دايي بسي و خدمتکاري به نام اَبت از روي اجبار از کسي که به هيچکس رحم نداشت يعني زندايي ريد اطاعت ميکردند. بعد از چند سال و تحمل سختي هاي زيادي که به دختر مي دادند بالاخره تصميم گرفتند آن دختر را به مدرسه بفرستند. پس از شش سال دختر معلم شد و ازدواج کرد و بچه دار شد. بعد ناگهان از توي کتاب بلورين بيرون آمدم. آن وقت فهميدم چه اشتباه بزرگي کردم که مي خواستم کتاب هايم را بفروشم. کتاب بلورين گفت: من پر از ماجراهايي هستم که هر دفعه با يک زبان به تصوير مي کشد. از او پرسيدم نام آن کتاب که برايم تعريف کرد چه بود؟ گفت جين اير؛ از آن به بعد هر جا مي رفتم يک کتاب همراهم بود.
ميراث پدر بزرگ
فائزه يعقوبي
يک روز در کتابخانه پدر بزرگ نشسته بودم و داشتم به قفسه هاي کتاب نگاه ميکردم. توي فکر بودم که پدرجون همه اين کتابها رو خونده؟! من که اصلا حوصله اين کارو ندارم. ديدم پدرجون داره به من نگاه ميکنه. خجالت کشيدم. پدرجون گفت: «عسل خانم شما باز با صداي بلند فکر کردي خانمي»؟! گفتم: «ببخشيد پدر جون فقط يک سوال شما چجوري اين همه کتاب خوندين آخه خيلي زياد هستن»! پدر جون لبخندي که من خيلي دوست داشتم به من زد و گفت: «عسلکم مگه ميشه آدم همه ي اين کتابا رو تو چند روز بخونه»؟! من گفتم: «پس شما چطوري تو چند وقت خوندين»؟! پدر جون گفت: «يک عمر»! با تعجب به پدر جون نگاه کردم و گفتم: «يک عمر چجوري»؟ پدر جون ديد که من خيلي مشتاق به شنيدن هستم، ادامه داد: «ببين گلم اين کتاب ها رو ميبيني من در طول اين چند سال که عمر کردم نگه داشتم مثل اون قفسه شيشه اي که آن بالاست کتاب هاي دوره کلاس اول ابتداي هست که به من جايزه دادن و من خوندم نگهشون داشتم. کتابهاي ديگه هم به همين شکل هر وقت جاي ميرفتم يک کتاب ميخريدم، ميخوندم و ميذاشتم تو کتاب خونه ام. بعضي هم جايزه مدرسه هاست. آخ من تو بچگي خيلي کتاب ميخوندم و بابام و مامانم واسم کتاب ميخريدند». گفتم: «پدر جون کتابي داري که من هم بخونم»؟ پدر جون گفت: «آره عزيزم من همه جور کتاب که دلت بخواد دارم چون اين کتاب خونه ميراث از بچگي نوجواني و پيري من در اون خلاصه شده دخترکم». خيلي لذت بردم از صحبت هاي پدر جون و يک تصميمي گرفتم. گفتم: «پدر جون کتاب خونه شما براي کتاب هاي داستان من هم جا داره»؟! پدر جون با خوشحالي گفت: «بله عزيزم براي شما هم جا داره حالا با پدر جون تو کتاب خونه کتاب بخونيم»؟
حسابي خوشحال شدم. گفتم: «آخ جون پس بعضي وقت ها من براي شما از کتاب هاي خودم ميخونم». پدر جون گفت: «باشه گلم فقط بايد قولي به من بدي! از ميراثم خوب نگهداري کني! باشه عزيزم»؟! فقط تونستم به پدر جون نگاه کنم. و سال ها گذشت و من از ميراث پدر جون مانند چشم هايم مواظبت ميکنم.
دوست خوبم
آرنيکا روح افزائي
کتاب خوبي دارم
خيلي دوستش ميدارم
ياد ميگيرم خيلي
چيزهاي خوب و عالي
شکلاي روش بامزه
مطالبش مثل طلا ميارزه
کتاب دوست خوبيست
براي ما بچه ها
حرف هاي جالب داره
براي کل دنيا
وقتي که تنها هستم
کتابو باز ميکنم
داستانها رو ميخونم
لذتشو ميبرم
داستانهاي خندهدار،
ترسناک و خيلي باحال
وقتي که با کتابهام
يادم ميره من تنهام
کتاب
نازنين زهرا چيت بند
کتاب ها، درونشان داستان ها و زندگي هايي در جريان است که خط به خطش درس ها و تجربه هايي به ما ميدهند. شايد سال ها طول بکشد تا خودمان به آن برسيم. کتاب ها دوستاني هستند که هرگز ما را ترک نمي کنند و زماني که کتابي مي خوانيم و به پايان ميرسانيم، ميبينيم که حجم کتاب انگار بيشتر شده، گويي افکار و احساسات ما نيز درون تک تک صفحاتش در جريان است. کلماتي که در کتاب ها نوشته شده و ما آنها را زمزمه ميکنيم، جادويي تر از هر جادوي ديگري است. کتاب ها و دنياي آنها مهم ترين و البته ناشناخته ترين اصل در دنيايي است که ميشناسيم. به نظر من دليل اصلي اينکه بعضي کلمات و نوشته هايشان حرف دل ما را مي زنند، اين است که کتاب ها نبض و روح دارند. نويسنده نبض و روح را در تمام کلماتش جاي داده است. زندگي ما هم به کتاب ها و دنيايشان مي ماند. کتاب ما تازه شروع به نوشتن شده، تازه يک فصلش به پايان رسيده، هنوز فصل هاي نا نوشته ي زيادي داريم که بايد آنها را با عشق و محبت بنويسيم. بايد ماجراي تمام فصل ها را با جان و دل روي کاغذ پياده کنيم تا اينکه کتاب زندگيمان به پايان برسد و بعد از ويرايش به چاپ برسد. زندگي ما روي کاغذ نوشته شده و به ثبت ميرسد. کتاب ها هر کدام موضوع و محتواي متفاوتي دارند، اما زندگي ما تمام موضوع ها را در بر ميگيرد. در تمام فصل هايش ميتواني درد را، عشق را، ماجراجويي را با تمام موضوعات ديگر تجربه کني. گرچه خيلي از ما کتاب نمي خوانيم يا کم ميخوانيم؛ اما بياييد کتاب زندگيمان را جوري بنويسيم که تا هميشه و تا ابد هيچ کس آن را فراموش نکند و تا نسل هاي بعد آن را بخوانند و تجربه هاي ما را بشنوند و استفاده کنند.
کتاب اي دوست من ميخوانمت
درشب و تاريکي و تنهايي ميخوانمت
در بهار نوجواني و جواني کمک حالم شدي
در زمستان و غريبي همدم حالم شدي
شنيدم زمزمه وار هرچه را گفتي عزيزم
شنيدم نبض قلبت را هميشه اي رفيقم
به اميد روزي که انسان کتاب را ارزشمندتر بداند و به آن عشق بورزد، تازه آن زمان است که پي مي بريم کتاب ها دوستاني بهتر هستند.