صفحه ادبیات
شعر و ادب |
يابو
محمد مينويي، مينودشت
ـ : «لعنت خدا بر کار شيطان.
چووووو. چووووو.
حقت بود سربار هم برات ميگذاشتم. چهار تا تير مثل اينکه برات سبک بوده.
چووووو. لعنتي وقت پيدا کردي؟
سرت رو بلن کن. حيوان نفهم. چوووو
مگه بوي شاش ماديان چي داره؟
گلاب که نيست ولش نميکني. چوووو»
آقاخان و يابويش دست بردار نبودند . يابو از بوييدن رد شاش ماديان غلامرضاگزي و توقف مطلق گاه و بيگاهش و خسته کردن آقاخان و آقاخان از نهيب و ناسزاگويي به يابو. ده پانزده متر جلوتر غلامرضا گزي افسار ماديان قهوهاي به تن و توش رسيدهاش را گرفته بود و تقريبا دنبال خودش به زور ميکشيد. ماديان هم زير بار تيرهاي چوبي تازه ارّهکشي شدهي بلوط که مثل آهن سنگين و محکم بودند، نفس نفس زنان با اکراه جلو ميرفت. عرق از يال و گردهي اسبها گرفته تا لاي پاها و دستها و کف سينهي آنها را خيس کرده بود.
حوالي بهمن ماه بود. درختها خواب بودند. بهترين زمان براي ارهکشي و تيرگيري بود. اين مطلب را آقا خان چند بار توي همين راه از غلامرضا گزي شنيده بود.
خوشحال بود که غلامرضا گزي گفته بود تيرها هيچ وقت کرمو و موريانهاي نخواهند شد.
اگر چه اين مطلب را قبلا خودش ميدانست.
در جنگل تقرستان در راه مالرويي باريک که به سختي لابهلاي درختان ايجاد شده بود، داشتند ميرفتند. غلامرضا گزي پيش رو بود و دومين نفر آقاخان بود، پشت سر يابويش. خودش هم يک دستهي بزرگ و سنگين دارواش که از درختان قرق شدهاش ريخته بود، پشتش داشت. تقريباً کمرش صد و بيست درجهاي زير بار به جلو خم شده بود و پاييدن بار يابو و راندن مرتبش و نگاه کردن به دور و بر را برايش مشکل ميکرد.
دو نفر ديگر هم با الاغ و بار سبکتر عقبتر ميآمدند. محمدعلي کچي و حيدر کلب حسن.
محمدعلي کچي صداي ممتد آقاخان را که شنيد از ده بيست متر عقبتر داد زد:
« ها چي شده آقاخان ؟
نگفتم نگذار ماديان جلوتر بره ؟
حالا تا ده همين طور غر و لند کن.
هوا سرده. حتما ماديان هم مثل ما چاييده .»
و بعد سه چهار تا سرفه کرد.
سه مرد ديگر با اسب و الاغشان براي کمک به آقا خان آمده بودند. آقا خان نميتوانست آشکارا جواب تندي به محمدعلي کچي بدهد.
براي همين زير لب به او فحش داد و با خودش گفت:
« مگه بد مصب يابو جلوتر راه افتاد.»
ماديان غلامرضا گزي راه به راه پاهايش را زير بار، خم ميکرد و هر بار به اندازهي گودي جاي دست يا پايش ميشاشيد و بخار و بوي آن يابو را مست ميکرد و تا رسيدن به آن لکه ميتاخت و داد آقاخان را درميآورد که سراسيمه داد ميزد:
«هش. هش. لعنتي بارت ميافته زمين. هي بيصاحاب مونده آرام تر.»
آقا خان هم با اينکه بار دارواش به پشت داشت، مجبور ميشد تندتر برود امّا وقتي به گودال ادرار ماديان ميرسيد از يابو جلوتر ميزد و افسار يابو را ميگرفت و ميکشيد. هر چه زور ميزد، داد ميکشيد، فحش ميداد حتي با چوبدستي اي که به عنوان عصا دستش بود، به سر يابو ميزد ولي تا يابو خودش نميخواست، سرش را بلند نميکرد و راه نميافتاد. اينگونه راه رفتن، مناسب بارآوردن با چارپا ، آن هم تيرهاي چهارمتري بلوط نبود. به خاطر اينکه راه مالرو، گلي و خيس و در سايهجايهاي دائمي، يخبندان بود. در برخي جاهاي جنگل هم، اين راه، سراشيبيها و انحناهاي تندي داشت. اسبها بايد زير پايشان را ميپاييدند و فشار به کمرشان را با نحوهي قدم برداشتنهايشان تنظيم ميکردند. اما يابوي آقاخان امروز فقط حرکتهاي لبها و دندانهايش را بيشتر تنظيم ميکرد تا حرکت دستها و پاها را. يابو وقتي به زور، سر از زمين بويناک برميداشت؛ لبها را باز ميکرد و دندانها را روي هم ميسابيد و با ته شيهههاي ممتد و منقطع، سر به هوا حرکت ميکرد و بخار سوراخهاي دماغش با لکه رفتنها هي بيشتر و بيشتر ميشد. هنوز نصف راه را طي نکرده بودند. بازي درآوردنهاي يابو بالاخره آقاخان را سر لج آورد. محمدعلي کچي را صدا زد:
« هاي محمدي علي هاي، بيا کمک کن اين دستهي دارواش رو بگذاريم سر بار اين حيوان چموش و زبون نفهم تا حالش جا بياد و بفهمه امير ساربان کيه.»
و پيش خودش زمزمه کرد:
« بي صاحاب مونده رحمم هم ميياد.»
محمدعلي کچي دست خالي بود و فقط افسار الاغش را ميکشيد. با يک بار هش کشيده اش الاغ را متوقف کرد . همان طور که ميآمد جلو تا بار دوش آقاخان رو زمين بگذارند گفت:
«آقا خان، يابو کمرش آسيب ميبينه. دو سه ماه ديگه مگه دختر غلامرضا گزي رو پسرت نميخواد پشت همين زبان بسته به خانه بختش ببره ؟ يه طوريش نشه.
تا به حال عروس با لباس عروسي، پشت ماديان پدرش به خانهي داماد نرفته.»
و با اين حرفش يک کم شيطنت کرد و بلندتر گفت:
« مگر نه غلامرضا ؟ »
غلامرضا هم که پايين تر و جلوتر بود ولي به مقتضاي سن بالايش فقط گفت:
« مسخره. »
بعد طبق عادت افسار اسب را به دوش خودش انداخت و به کف دستاش تف کرد و چندبار روي هم مماس ، جلو عقب برد.
محمدعلي کمک کرد دارواش را که خيلي هم سنگين بود به زور بلند کردند و پشت اسب روي پالان بين تيرهاي بلوط گذاشتند و همان طنابي را که آقاخان دارواش را به پشت خودش بسته بود، از بالاي سر بار به آن طرف اسب اندختند و از زير شکم يابو رد کرده و از اين طرف گرفته و محکم بستند. آقاخان با چوبدستي محکم به کفل يابو زد و همزمان هي کرد و افسار را به پشت اسب انداخت و به صداي کشيده و نسبتا آرامي گفت:
« چووووو . »
اسب زورش را و حرکت دست و پايش را با بار اضافي تنظيم کرد و به راه افتاد. در مسير سراشيبي اگر چه راه باريک جنگلي خيلي گلي نبود ولي به خاطر نمناکي از چهار دست و پاي اسب گاهي دستي گاهي پايي و گاهي هم دو دست يا دو پا سر ميخورد ولي خيلي زود يابو دست و پايش را جمع ميکرد و نفس نفس زنان و شيهه کشان رد پاي ماديان را دنبال ميکرد و ميرفت.
حتي چند بار تا نزديکيهاي دم ماديان سرش را رساند اما تيرهاي پشت ماديان که از زمين کشيده ميشد زير دستهاي حيوان رفت و راه رفتن را براي هر دو مشکل ساخت.
اين حالت يک نوع تنوّع براي باربرها هم بود. درسته که صاحب هر دو اسب، به اسبها و گاهي هم به همديگر ميتاختند ولي اين عصباني شدنها خيلي مانع رضايت آنها براي ادامهي کار اسبهايشان نميشد.
غلامرضا گزي ميخواست بفهمد دقيقا کي خانهي کوچکي که آقاخان براي پسرش، خان، ميسازد از آب و گل در ميآيد. براي همين گفت:
« آخان مي گم، اين تيرها رو که برديم بيست تا تير سقف تکميل ميشه ديگه ؟ درسته ؟»
آقاخان گفت:
« مگه مسئله فقط تيره ؟ چوب هاي تخته و در و پنجره رو هم بايد اخلاق بياد ارّهکشي کنه.
آماده که شد يه روز با هم ميايم بار ميزنيم ميياريم. نشد عروسي رو ميندازيم پاييز.»
غلامرضا ناخشنودي اش را براي خودش نگه داشت و با اميدواري به آقاخان گفت:
«درست ميشه.»
کم کم غير از صداي پيدرپي راندن اسبها و افسار کشيدنهاي آنها، همه تقريبا بي حرف وظيفهي خودشان را انجام ميدادند. تا اينکه رسيدند به آخرين گردنه در جنگل. گردنهي يحيي آيامال. گذرگاه سنگلاخي باريکي که از يک طرف به صخره و از طرف ديگر به پرتگاهي سنگلاخي و تقريبا بيدرخت وصل بود و ده پانزده متري امتداد داشت. براي عبور از اين گذرگاه، مردها تيرهاي طرف پرتگاه را از عقب ميگرفتند و تا اسبها و الاغها از آن پرتگاه عبور نکرده بودند، تيرها را زمين نميگذاشتند. آقاخان محمدعلي کچي را صدا زد، آمد افسار يابو را نگه داشت و آقاخان سرتيرهاي بار ماديان غلامرضا گزي را گرفت و از گذرگاه سنگلاخي پرتگاه عبور داد و بعد برگشت و افسار يابو را پشتش انداخت و سر تيرهاي طرف پرتگاه را بلند کرد و با نهيب محبتآميزي يابو را حرکت داد و گفت:
«چوووو . چوجان چووووو.»
يابو با بار دارواش در پشتش زور خودش را تنظيم کرد و خيز برداشت اما ناگهان مثل کسي که رو به جلو با طناب، سنگ سنگيني را روي زمين ميکشد و يک دفعه طنابش قطع ميشود، جلو پرت شد. چوبها از دست آقاخان سر خوردند و همراه آقاخان افتادند پايين. يابو زور زد که دوباره با حالت نيم خيز به طرف جلو حرکت کند ولي چوبهاي آويزان شده در پرتگاه، يابو را به پايين کشيدند. يابو درحالي که لبهايش باز شده بود و دندانهايش را روي هم ميسابيد با شيههاي بريده بريده و وحشتآلود، به پايين پرت شد و ده پانزده متر پايين تر يک بار به صخره خورد و باز هم پرت شد و دوباره به صخره خورد و کوچکتر ديده شد و دوباره بدون بار پرت شد. دستهاي آقاخان که قبلا يخ زده بود، پاهايش هم کرخ شد.
تف دهان همه، غلامرضا گزي، محمد علي کچي و آقاخان نم نداشت.
اين را از صدايشان ميشد فهميد.
همه پي در پي تف تف تف ميکردند ولي خشک.
حيدر کلب حسن که الاغش هم مثل خودش پير و فرتوت بود و دوست نداشت با جمع حرکت کند، تقريبا از بقيه عقب مانده بود. همين که صداي پخش شدهي پرت شدن چوبها را شنيد داد کشيد:
آهاي آخان هاي خودتون نيفتادين خداي نکرده؟
زبان همه بند آمده بود. جوابشان در دهانشان خشک شد. همه به زور توانستند زبانشان را به سقف دهان بچسبانند و بگويند: چچ (نچ)
حيدر کلب حسن که جوابي نشنيد دوباره سراسيمه بلند صدايشان کرد و به طرف صخره دويد.
نگاهي به «ناگهانِ دو راز»، سروده مرضيه رشيدپور
حميد فرحناک
ناگهانِ دو راز
مرضيه رشيدپور
چاپ اول 1403
تهران: نشر بيد
شمارگان: 500
قيمت: يکصد هزار تومان
«ناگهانِ دو راز»، عنوان جديدترين مجموعه شعر دکتر مرضيه رشيدپور(کيميا) است.
کتاب را که ورق ميزني، قبل از هر چيز اين نوشته خواننده را به مکث وا ميدارد؛
«براي تو و هر چيزي که از تو نشانهاي دارد»
برجستهترين واژه به زعم نگارنده «نشانهاي» است؛ چرا که شعر، سراسر از نشانههاست. اصلا خود شعر نام ديگرش ميتواند «نشانه» باشد.
با توضيح و با مقدمهاي کتاب را ورق ميزنيم تا به دو راز ناگهان برسيم.
اين را ميدانيم؛ اتمسفر ذهن هر فردي با نگاه فلسفياش يعني با جهانبينياش شکل ميگيرد. پس در پويتيک يا همان عقل شعري و بهعبارتي بوطيقاي ارسطو به سراغ فلسفه ميرويم با اين تفاوت، در نقد فلسفي کرتيک، عقل خودش را ارزيابي و بازشناسي ميکند تا بداند چقدر به منطق نزديک بوده است. در پويتيک يا همان عقل شعري به بازخواست ادبيات و شعر پرداخته ميشود. در اينجا، عقل احساس را به بازخواست کشيده و آن را محاکمه ميکند، بدين معني عقل، دنبال ميزان زيبايي يا همان زيباشناسي است، کم، زياد، بد، خوب و يا فوقالعاده؟
در بوطيقا يا پويتيک، بوطيقا ادبيات را از حيث ادبياتياش «ابژه» قرار ميدهد، به سبک آن ميپردازد، به ساختار «فرماليسم» يا ساختارگرايي، به پساساختارگرايي(مارکسيستي) و به موضوعاتش «فمينيسم» و... ميپردازد.
به جنبههاي تاريخي و روانشناسانهي متن نگاه عميق دارد و اين با خوانش دقيق، مرتب و چندباره متن، صورت عينيتري مييابد و هر بار با هر «رتوريک» يا هنر ترغيب، با تکيه بر دانش زباني، چيزهاي زيادي، مفاهيم بيشتر و نزديکتر به متن را از درون متن بيرون ميکشد تا بوطيقا يا پويتيک را به متني با انتهاي باز تبديل نمايد.
با اين مقدمه چند شعر از سرودههاي شيدپور را از کتاب جديدش با عنوان «ناگهانِ دو راز» مورد بررسي قرار ميدهيم؛ آنچه که براي نگارنده روشن است؛ با توجه به آشنايي با سرودههاي اين شاعر، صاحب زبان مستقل شعري و حتي سبک شعري، در موضوع زيباييشناسي چه در ساختار و فرم و چه در بيان مفاهيم، فوقالعاده است. اين شاعر در تکاپو، با توجه به رشتهي تحصيلياش که سر و کارش با طبيعت بوده آثارش ناتوراليسم(طبيعتگرايي) نيست. عناصر بهکار رفته در شعر، در واقع يک نقاشي است با واژگان شعري که ميتوان ايشان را يک شاعر فرا ناتوراليسم دانست:
بارانهاي دلتنگ / بر اندامهاي بنفشهاي درباد / و لبهاي جاري در فاصله، مگر کلمات بريزند/ در آخرين برگ تا سبز تو گشوده شود.(ص9)
اصل زيباييشناسي در تمام سرودهها خودنمايي ميکند: تکثير لب/ ميچکيد بوسه/ چون صاعقهاي در تند باد...(ص3)
و يا در شعري ديگر:
مکث مورب/ که از کلماتت دامنه ميکشيد/ تا به سرفه بيندازد/ گلوي غريزه را/ عقربه به خاطره پيچيد و تاريکي ايستاد.(ص3)
وي اگر چه در دستهي شاعران فرماليسم تعريف نميشوند، اما فرم در سرودههاي اين شاعر تعريف خاص خودش را دارد.
در هنر شعر ناب؛ فرم، انديشهساز است و اين اصل در تمام سرودههاي اين مجموعه بهوضوح ديده ميشود:
نه عاشقانه رقصيدن و نه چون ابر/ باران خيز ...(ص6)
و در شعري ديگر:
سرازيرم از نگاهت/ بر دشتهاي روشن...
شادي سبزي افتاده بر دامن فردا (ص6)
به دليل زن بودن، نميشود او را فمنيست دانست، دستکم، شعرهايش اين را ميگويد که او از استقلال فکري برخوردار است. شعرهايش، فراگير و همهجانبه است و زنانه نيست، تنها کرشمهاي از زنانگي دارد.
با کرشمهي زنانهاي/ از کاغذ گذشت/و...
فوبياي برگ و سبزينگي/ تشنج نور (ص3)
و سرودههاي کوتاه اين شاعر تمام عناصر مؤثر يک شعر را به تمامي دارد؛
کلمهها زبان بستهاند/ آنکه به شعر راه ميگشايد
تويي! (ص42)
و يا اين شعر پنج کلمهاي:
بر آمد آفتاب
هستي و نيستي ام شگفت (ص43)
و يا:
دلم براي تکههايي از خودم تنگ شده است
که خوب جوانه ميزد/ که خوب مينوشت
دوستت دارم. (ص57)
و اينکه اين شعر زيبا که عنوان کتاب را از آن خود کرده:
چشمهاي بنفشه
ناگهان دو رازند
پاورچين آرزوهايي/ که برما فرود ميآيند
تا زمان کلاه از سر بردارد/ و در اين تصميم طولاني بايستد/ فضا خود را رها کند/ در سپيدهدمان و با نور
برگها زير رو ميشوند/ عشق آگاه است
از دل هزار جوانه بيرون ميزند (ص28)
عشق در شعرهاي اين مجموعه، آگاهي و رهاييبخشي است، وقتي به بنفشه آراسته باشد.
براي اين شاعر، شعر خط قرمز است و بنفشه برند شعرياش.
خلاصه اينکه مرضيه رشيدپور، خوب مينويسد.
يلداست خوشا با تو سخن گفتن
و گفتن
سيد ابوالفضل فخار
چون با نفس گرم تو در سوز و گدازم
سوزنده تر از آتش سوزان شده سازم
لختي بگذار از دل و جان سهره بخواند
من هم پي او از دل و جانم بنوازم
ازدايرهي حُسن تو اي ماه! به بيرون
هرگز به سر من نزده، نقب بسازم
ديوانهتر از من به چه کوييست؟ جماعت!
هرسنگ به من خورد، شده مُهر نمازم
بازيست برايت که به بازيم بگيري
با چون تويي اي دوست! به دشمن چه نيازم؟
ميبازم و ميبازم و ميبازم و ميبا....
با اينهمه ميخواهم از اين بيش ببازم!
يلداست خوشا با تو سخن گفتن و گفتن ـ
تا صبحدم از آرزوي دور و درازم!
پيراهن من پاره شده! گرگ زليخاست ـ
کي زهره مرا مانده که چون گرگ بتازم؟!
اي عشق ! نوازش بکن و ناز نياور ! -
تا عين مجانين به وجود تو بنازم !
تهِ دنيا
علي چراغي، قم
دلم گرفته از اين شهر سربهاي سياه
هواي بغضِ پر از تودههاي حسرت و آه
نگاههاي پُر از سرفه هاي خون آلود
عبور پوچ زن و مرد در شلوغيِ راه
حواسهاي پُر از پرتِ رو به تاريکي
خيالهاي کبود و شکسته و گمراه
صداي هيزِ هياهوي گربه هاي پلشت
گلوي خشک درختانِ سر کشيده به ماه
ميان همهمهي سنگفرش گم شدهام
شبيه خستگي برگهاي زرد و تباه
پلي به حادثهي حشر ميزنم هر شب
که تا رها شوم از دست فکرهاي گناه
نشستهام ته دنيا کنار سايهي تو
نه آدمي نه نگاهي نه همدمي نه پناه
گناه من که تو را «دوست» ميشناسم چيست
به جز تصور آن لحظههاي محو نگاه
ترانهاي تازه
از محمد نوري، گرگان
مثه دريام اين روزا
پر از موجاي غمگينم
همش خورشيدو اين روزا
غروب جمعه ميبينم
دلم تنگه مث دريا
که رنگ بُهت خورشيده
يا مثه موجي که قلبش
پر از آشوب ترديده
ازت دورم که دلتنگم
اسير دستاي بادم
شکسته قلبم و انگار
ديگه نيستي تو هم يادم
دوباره سمت تو ميام
با اين احساس وسواسي
ميام بازم به آغوشت
منِ دلتنگِ احساسي
مثه دريام اين روزا
پر از موجاي غمگينم
بيا و ساحل من باش
هم آغوش تو ميمونم
شاعر باران
عبدالغفور آتاباي، گنبدکاووس
اگر جوياي احوالي؛ همين ايام ميميرم
تعجب مي کني لابد که بي هنگام ميميرم
چه باشي در کنارم چه نباشي مرگ من حتميست
اگر باشي به بالينم ولي آرام ميميرم
به نام «شاعر باران» پلاکي گردنم آويز
که دارم بي هويت مي شوم، گمنام ميميرم
ندارم سهم پرواز از فضاي آسمان وقتي
چه فرقي مي کند اينکه به کنج بام ميميرم
دلش مي سوزد انگاري به حالم آنکه دام انداخت
که قبل از خوردن دانه به دست دام ميميرم
اجابت کن نگاه واپسينم را، بيا بنشين
کنارم شام آخر را، که بعد از شام ميميرم
نباشم همنشينت در بهشت، انسان شايسته
نبودم گرچه دلخوش با خيالي خام ميميرم
فتح تو
س. نژادمجني(سوزان)، سرخنکلا
سقفي مقرنسکاري و خوشرنگ ميخواهم
يک جام خاتـمکاري و يک چـنگ ميخواهم
تـالار شـاهعباسـي و نقـشي مـعـرق را
طرحي بـه روي شيشهي شبرنگ ميخواهم
رامـشـگـري فتـّان شـوم بر چـنـگ بنـوازم
نام تو را در شـعر خوش آهنـگ ميخواهم
سرمست ميرقصم چو نقش آهويي در جست
فتـح تو را با کـودتـا و جـنگ ميخواهم
تو عنـدليب و لعـبت رويـاي من هستي
وحشـي بيا آخر تو را دلتـنگ ميخواهم
عـهد عتـيـق ما هماره راسـتين مانده
پيمانهاي از خوشهي آونگ ميخواهم
آن روز بـارانـي و ايـوان و نـگـاه تـو
عشـقت کنار بوتـهي گلسنگ ميخواهم
تذهيب ديوانت و آن شعري که ميخواندي
تکرار شو؛ مستانه شوخ و شنگ ميخواهم
بنـشين کنار من بـگويم درد هـجـران را
من عاشقي شوريده با فـرهنگ ميخواهم