ادبیات
شعر و ادب |
باجا
عباس پورهدايت، گرگان
نقشه ما شکست خورد. سنگ درست به همون شيشهاي خورد که نشونه رفته بودم. اما همه چي مثل نقشه پيش نرفت. بُهتزده همونجا وايستاده بوديم که با صداي فرياد به خودمون اومديم و هرکدوممون شروع به دويدن به سمتي کرديم که از قبل قرار گذاشته بوديم. تازه به انتهاي باغ اوستا قوربان رسيده بودم و هنوز نفسم بالا نيومده بود که اکبرو ديدم که ميخواست بياد تو باغ. ديدن اون، اونجا تو اون لحظه همونقدر برام عجيب بود که بيرون نريختن خرده شيشه ها. چند روز پيش معلممون بهمون گفت که اگه کسي به خورشيد گرفتگي نگاه کنه کور ميشه. گفت مي تونيم يه تيکه شيشه رو برداريم و با دود شمع سياهش کنيم و از پشت اون به خورشيد نگاه کنيم. همون روز بعد مدرسه بچه ها هجوم بردن سمت مغازه جان علي- جان علي عکاس روستا بود ولي شيشه بري هم مي کرد- بچه ها طوري شيشهخورده هارو بالا کشيدن که تا جان علي به خودش بياد مغازه اش جارو شده بود و صداي نفرين جان علي بازارو پر کرده بود. جوري شد که تو اين چند روز هيچ بچه اي جرئت نکرد نزديک عکاسي شه. ما هم که چيزي گيرمون نيومده بود دربه در تو کوچه ها افتاده بوديم دنبال شيشه شکسته. اما هرچي مي گشتيم چيزي ديده نمي شد. البته يه تيکه شيشه شکسته کانادا دراي بود که اونم بدردمون نميخورد، چون صاف نبود و چيز زيادي هم از پشتش ديده نمي شد. ما دنبال يه شيشه صاف و تميز بوديم که بشه از پشتش همه چي رو ديد و فقط شيشه هاي پنجره مارال گلين باجي اون شکلي بود. از بقيه شيشه ها هم بزرگتر بودن، اگه اتفاقي ميشکست کلي تيکه هاي بزرگ ازش جدا ميشد. اينو که به اکبر گفتم قبول نکرد و گفت: نميشه که شيشه ها اتفاقي بشکنن!
گفتم: اگه چند نفر زيرش آششيق بازي کنن و يه دفعه يکي آششيق رو محکم بنداز بالا چي؟
-مگه آششيق تا اون جا بالا ميره؟
خونه مارال گلي باجي دو طبقه بود و روي آغل يه طبقه ساخته بودن. خونه ابتداي سربالايي بود و دوراهي که از کناره هاش بالا مي رفت باعث شده بود خونه تک بيافته اون وسط و جلوش بشه زمين بازي بچهها، اما اينکه يه چيزي بخواد تصادفي از دست بچه ها ول شه و تا اون بالا بره و به شيشه بخوره غير ممکن بود، اونم آششيق که هم سبک بود و هم اينکه کسي نديده بود بالاتر از نيم متر هم بندازنش.
-فهميدم! بل دسته ! -آره خودشه!
بل دسته (الک دولک) بهترين گزينه بود.
اون روز صبح همه چيزو آماده کرديم، به غير از چوب ها و سنگ که لازمه بازي بود، شمع و کبريت هم برداشتم. يه جعبه کبريت اضافي هم اکبر داشت. صداي کبريت ها وقت بالا و پريدن و دويدن باعث مي شد مثل گوسفندايي که بهار ميرن تو صحرا الکي بالا و پايين بپريم تا صداشون درآد. بساط بيل دسته رو چيديم و شروع کرديم. از بخت بد ما هر چي مي زديم نه اونقدر بالا مي رفت که تا نزديکي شيشه ها برسه نه اونقدر دقيق بود که به همون جايي بخوره که دلمون مي خواست. داشت ظهر مي شد و ما وقت زيادي نداشتيم، تازه بايد شيشه ها را هم آماده مي کرديم. يه سنگ برداشتم و پرت کردم سمت همون شيشهاي که صبح نشونش کرديم. از صداي شکستن شيشه خوشحال شديم اما از صداي ريختنش نه. شايد اکبر از تصميم يهوييم بهت زده بود اما خودم از ديدن شيشه اي که شکست و خورده هاش همش ريخت تو خونه خشکم زد. هيچ چي بيرون نريخت، هيچ چي. چشمهام دوخته شده بود به چارچوب چوبي پنجره و چهارخونه اي که يکيشون با بقيه فرق داشت، چهارخونه اي که فقط شيشه خورده هايي داشت که بَتونه نذاشته بود جدا شن.
صداي ظفرعلي باعث شد شروع به دويدن کنيم. هرکدوممون به يه طرف. بعضي وقتا دستم رو ميذاشتم روي قوطي کبريت شايد صداش کمتر شه که نمي شد، اونجوري هم نميتونستم خوب بِدُوم. با همون صداي خش خش ميدويدم. به باغ اوستا قوربان که رسيدم از روي قسمتي از پرچين که له شده بود رد شدم و خودمو به درخت توت رسوندم. به درخت نرسيده شنيدم که کسي داره ميدوه سمت باغ. سري قايم شدم پشت توت، اولش فکر کردم ظفرعليه اما از پشت توت که سرک کشيدم، اکبرو ديدم. اکبر بايد به باغ خودشون مي رفت اما حالا اينجا بود. ظفرعلي اونو ديده بود و جلوشو گرفته بود؛ اکبر هم در رفته بود از دستش و اومده بود سمت من.
-ديوونه! اون که تو رو ديده. چرا اومدي پيش من. الان اگه منم ببينن ميگن منم با تو بودم.
-گفتم که، همون اول سربالايي از نفس افتاد. تازه، مگه من شيشه رو شکستم؟ تو يهو سنگ انداختي. حالا چيکار کنيم؟
-نميدونم! چرا شيشه ها نريخت بيرون؟
-شيشه رو نميگم! بابامو ميگم، منو ميکشه! اون دفعه که رفتيم دنبال گنج بهم گفت اگه دوباره با تو برم بيرون منو ميکشه.
-آهان، الان جارو ميکنه اتاقو شيشه هارو ميريزه بيرون.
- بابام؟
طوري خم شده بوديم پشت پرچين زينب خالا و اوضاع سه راهي رو چک مي کرديم که اگر کسي نمي دونست فکر مي کرد گيزلن پاچ بازي مي کنيم اما هيشکي نمي دونست ممکنه ظفر علي همون جاها قايم شده باشد تا ما رو که ديد داد بزند: گوردوم ! گوردوم!، و مردم روستا رو به جون ما بندازه. يواش يواش تا بيخ ديوار جلو رفتيم. اکبر گفت جلوتر نريم اما نمي شد. مارال گلين باجي حتما بعد از جارو کردن، خرده شيشه ها رو ريخته تو چلک جلو در خونه اش. به اکبر علامت دادم که همونجا وايسته و رفتم تا بين آت آشغالاي توي چلک رو بگردم. معلوم نبود آشغالا رو تازه ريخته يا نه. سرمو بردم پايين تا يه نگاهي اون تو بندازم، اما چيزي معلوم نبود. دستمو که بردم تو تا آشغارو جابجا کنم، صداي خش خش دويدن اکبر بلند شد که داد مي زد: قاش گلدي !
پس گردني محکمي که درست هم ننشست روي گردنم کم مونده بود بزنتم زمين. زمين نخوردم اما مچم گرفت به لبه چلک و يه تيکشو جر داد. تا بخوام به خودم بيام ظفر علي از پشت پيرهنمو گرفته بود و مي کشيد و بلند بلند رجز مي خوند. نگام به پشت سرم بود. شايد اکبر نامردو ميديدم که گذاشت گير بيفتم و خودش در رفت. اشکام نميذاشت خوب ببينم ولي به خودمم اجازه نمي دادم جلو ظفرعليِ فضول گريه کنم. يکي نيست بهش بگه برو يکم کار کن کمک حال مادر پيرت باش، ميافتي دنبال بچههاي مردم که چي بشه؟
در طويله رو که بست، من موندم و يک مشت کاه و بوي تند شاش گوسفندا که صبح زود رفته بودن چرا ولي بوشون هنوز تازه بود. نوري که از باجا رد ميشد افتاده بود رو زمينو گرد و خاکي که رو هوا بود و از جلوش رد مي شد و نشون مي داد. رو کاها نشستم، دستمو گذاشتم رو زانومو و زل زدم به زخمم. سرمو به ديوار کاهگلي طويله که سياه شده بود تکيه دادم و بغضم ترکيد. طويله يهو تاريک شد، انگار يه چيزي جلو باجا رو گرفت. ديدم يکي داره آروم صدام ميزنه. گريه ام بند اومد. با ترس بلند شدمو رفتم سمت باجا. سايه يه سر وسط باجا ديده ميشد. اکبر بود؛ نفهميدم چطور اومده بود رو پشت بوم طويله که صداي پاهاشو نشنيدم. مي گفت نميدونه ظفرعلي کجاست. منم گفتم بيادو درو باز کنه برام.
ظفرعلي رو که پشت سر اکبر ديدم جيغ کشيدم؛ اکبرو هل داد تو و درو بست. الان مي فهمم چطور اون گنجشک هاي طفلکي رو گير مينداخت. بابام مي گفت باجا رو ميبنده، در طويله رو باز ميذاره و دونه مي پاشه، گنجشکا که جمع شدن ميره تو و درو مي بنده. مارم مثل اون گنجشکا گير انداخته بود.
هرچقدر اکبر صدام کرد تا يه چيزي نشونم بده سرمو از بين زانوام بلند نکردم. داد وفرياداشم ديگه اهميت نداشت، همش تقصير اون بود که دوتامونم گير افتاديم. هنوز داشتم گريه مي کردم که طويله تاريک شد. فهميدم ظفرعلي رفته باجا رو ببنده. هوا که سرد شد سرمو بلند کردم. اکبرو ديدم که وايستاده وسط طويله، يه فانوسي قديمي هم دستشه که شيشه هاش انقدر که دود گرفته سياه شده. فانوسو بالا گرفته و از پشت اون به جايي خيره شده که احتمالا ظفرعلي اونجا وايستاده.
پانوشت:
باجا: سوراخ روي سقف که براي رسيدن نور به داخل ايجاد ميشود
بلدسته: الک دولک
گيزلن پاچ: قايم باشک
گوردوم: ديدم
چلک: قوطي حلبي
قاش گلدي: فرار کن اومد
حامد ابراهيمپور
ابراهيمپور در 24 آبان 1358 در تهران متولد شد. تحصيلات متوسطه در رشته علوم انساني را در دبيرستان فرهنگ به پايان رساند وتحصيلات دانشگاهي خود را از سال 1377 در رشته حقوق قضايي و سپس حقوق عمومي دانشگاه تهران ادامه داد. اولين مجموعه شعر او با عنوان يک مرد بي ستاره آباني که شامل غزل، مثنوي، چهارپاره و نيماييهاي سروده شده در طي سالهاي 1374–1378 ميشد، توسط نشر تهران صدا در سال 1378 چاپ شده و جايزه کتاب اول را در سال بعد از آن کسب نمود. در سال 1387 «مجموعهاي از غزلهاي سروده شده در طي سال هاي 1378–1386 خود را در کتابي به نام دروغ هاي مقدس» توسط نشر «پرنده» روانه بازار کرد. در اين کتاب «ابراهيمپور» سبک خاصي از غزل مدرن را به نام «غزل فرافرم» به خوانندگان خود پيشنهاد کرد. غزل «فرافرم» با ارتباط نزديک بين سينما، شعرکلاسيک و داستان و تغيير فرم کلاسيک به تناسب تغيير راوي، فضا و زاويه ديد، فضا، ديد و امکانات زباني جديدي را به غزل سرايان امروز معرفي کرد. دروغهاي مقدس در سال 1388 به عنوان برگزيده مشترک جايزه شعر قيصر امين پور کتاب سال شعر جوان و نامزد نهايي کتاب سال جايزه شعر خبرنگاران انتخاب شد. در سال 1389 مجموعه جديدي از شعرهاي آزاد او در کشور آلمان با نام «زناني که هيچگاه نبوسيدم» توسط شاعر و مترجم ايراني حسين منصوري -پسرخوانده فروغ فرخزاد- به زبان آلماني ترجمه شد. در همين سال مردهها خواب نميبينند گزيدهاي از شعرهاي سپيد 1380–1388 او در دو دفتر به نامهاي «آوازهايي براي زن شهريور» و«سردخانه» به زبان فارسي در کشور آلمان –نشر گردون انتشار يافت. در سال 1390 مجموعه شعر «با دست من گلوي کسي را بريدهاند» او توسط نشر شاني منتشر شد. در سال 90 توسط نشر فصل پنجم مجموعههاي «نگذار نقشهها وطنم را عوض کنند » و «به هزار دليل دوستت دارم » را منتشر کرد. مجموعه «نگذار نقشهها ...» کانديد جايزه کتاب سال خبرنگاران شده و در مراسم اختتاميه هشتمين دوره اين جايزه مورد تقدير قرار گرفت. در سال 1391 و 92 و 93 نيز مجموعههاي «آلن دلون لاغر ميشد و کتک ميخورد، »، «براندويي که عرقگير خيس پوشيده»، «تريلوژِي» و «دور اخر رولت روسي» او از سوي انتشارات فصل پنجم روانه بازار شد. در سال 1394 گزيده غزلهاي او در کتابي تحت عنوان «به احترام سي و پنج سال گريه نکردن» منتشر شد. حامد ابراهيم پور در سال 1395 با انتشار دو مجموعه داستان «اعترافات» و «پري سامورايي و قضاياي ديگر» در کنار شعر، فعاليت رسمي خود را در حوزه داستان نويسي نيز آغاز کرد. او برگزيده هفتمين دوره جشنواره بينالمللي شعر فجر، داراي تنديس بلورين هشتمين دوره جشنواره بينالمللي شعر فجر، دبير جايزه کتاب سال غزل و دبير نشست ادبي بوطيقاست. ابراهيمپور وکيل پايه يک دادگستري و منتقد ادبيات و سينماست و در کنار اينها به تدريس شعر و ادبيات داستاني نيز ميپردازد.
غزلي از او را ميخوانيد:
صدايت در نميآيد، کجا افتادهاي بي جان
دل ِديوانه، گرگِ تيرخورده، اسبِ نافرمان!
غزالانِ جوان از غُرّشت ديگر نميترسند
دُمت بازيچهي کفتارها شد شيرِ بيدندان!
چه آمد بر سرت در شعلههاي "دوزخ اما سرد"
چه ديدي "در حياطِ کوچکِ پاييز در زندان"
چرا سربازهايت از هراسِ جنگ خشکيدند
چه ماند از تخت و تاجت شهريارِ شهرِ سنگستان؟
چرا از خاکِ مان جز بوتهي حسرت نميرويد
کجاي اين بيابان گريه کردي ابرِ سرگردان؟
نبودي هفت گاو چاق، اهلِ شهر را خوردند!
نيا بيرون! کسي چشمانتظارت نيست در کنعان
به زندان ميبرد؟ باشد! اگر کوريم، باکي نيست
که دارد انتظارِ مَردي از آغامحمدخان؟
که دارد انتظار رويشِ گُلْ داخلِ سلّول؟
که دارد انتظار برف، در گرماي تابستان؟
به يک اندازه بدبختيم! ماه و سال بيمعنيست
چه فرقي ميکند اسفند، يا مرداد، يا آبان...
دلم سرداست، چون منظومهاي بي وِيس و بي رامين
دلم خون است، چون شيرازِ بي داشآکل و مرجان
نهيبت ميزنم با لهجهي اجسادِ نيشابور
نگاهت ميکنم با چشمهاي مردمِ کرمان
قفس ميگفت: با مُردن هم آزادي نخواهي يافت
فريبم دادهاي با قصهي طوطي و بازرگان
تبر در دست ِمردم، تندبادِ بي امان در پيش
مبادا ساقه در دستت بلغزد غولِ آويزان!
وضعيت وخيم
ابوالفضل رسولي، گرگان
چه چرندها ميگويند مردم!
«بچه را شير بدهي، ساكت ميشود»
مرا هم شير مرغ دادند، هم جان آدميزاد
اما ساكت نشدم
من شترمرغي هستم كه تو باعث شدي دويدن را از ياد ببرم، پرواز کنم
بيايم بگويم: سلام، جرقّهي مادر!
سلام اي لحظهي مقدسّي كه درخت بيد
از ديدن زيباييات در برکه به گريه ميافتد
سلام ثانيهي مؤنثي كه اردك زشت را ناگهان به قويي زيبا بدل ميکني
سلام اي پستان مسبّب قشنگي گريههاي من!
من تو را مكيدهام كه حالا گريه ام بند نميآيد
سلام اي گنبد طلايي مشرف بر مديترانهي خيالهاي خام من
من ساكت نميشوم و دارم ترانه ميخوانم به زبان باستاني لالها
من دارم لنتراني ميخوانم براي بيچارگيِ شاعرانِ درون خودم
منِ ريگ مزاحمي هستم در ته درياچهي زجاجيهي چشمهاي تو
من خودم را در دارالخلافه دار خواهم زد
چون فهميدهام حق با توست
من مردمك چشم درشتي هستم
که يک مخنث اخته با صورتي کريه
شهر به شهر دنبالم ميآيد
کورم کند
چه خزعبلاتي ميگويند مردم!
به مرگ ميگيرند که به تب راضي ات کنند!
من زکرياي ناراضي، کاشف کل دروغهاي الکي شما هستم
من علامهي دارالعلوم هفتگانهي چهرهي شمايم، مردم!
اي لافزنندگانِ دعواكننده بر سر لحاف كهنهي مُلّا!
من برملاکنندهي نقشهها و کَلَكهاي كهنهي شمايم
و خوب ميدانم كه كُرك كلاهِ شما از نمدِ زير پاي كيست!
ديگر كف دستهايتان
اثري نميبينم از رنگ حنا
اي کساني که در غار دريايي تاريک چشمهاتان
موشها پرواز ميکنند و
گربهها، شنا
من آمدهام كه بگويم شب پرهاي هستم
به گرد روشنايي اسم بزرگ تو
من صيّادي دست درازتر از پا هستم
و تو نهنگِ لغزيده در آيينه
من در آيينه خوب نگاه کردم و چهرهي حضرت يونس را ديدم، بانو
بانوي هر روز با نور و نواي نو به بازار آمده
آشفته زلف و شيرين اطوار
شراب نوشيده و بهر گفتن راز آمده
بانوي دراز به دراز خوابيدن روي پشتبامهاي تابستان کاشان
حرف بزن اي زنِ خماركنندهي چشمهاي سهراب سپهري
اي فروغ غمگين دريچههاي سردي و تنهايي
حرف بزن طوري كه باد
پچپچه ميكند در گوش برگ
حرف بزن طوري كه ماه
ميبوسد عکس خودش را در قعر چاه
چه ياوه هايي ميسرايند مردم!
برو فكر نان باش كه خربزه، آب است!
خرها و بُزها تنها زبان علوفه را ميفهمند و فلسفهي سكوت
من اما وزوز زنبورم به وقت اذان شهد انگور
بر منارههاي پيچ در پيچ تاک
من قول ميدهم از گهواره تا گور، دانشجوي از هفت دولت آزاد دانشگاه فکر تو باشم
من از درون و بيرونِ ابوريحان به وقت مرگ خبر خواهم يافت
من بيرونتر از اين حرفهايم و خيام، رفيق عياش چندصدسالهي خودم بوده است
راستي، ميداني به خاطر تو سي سال رنج برد فردوسي؟
قسم به حافظ كه من لا اله الا توام!
نشناختهاي هنوز؟
شاعر دربهدر دربار آل هپروت ام!
چه لاطائلاتي ميبافند مردم!
«کوه به كوه نميرسد، آدم به آدم چرا!»
پس من چرا نميتوانم به تو برسم هرچقدر بالا ميروم از كوه؟
چرا فقط به بيابان ميخورم با اين اخلاق پشت كوهيِ گُه ام
من امپراطور نفهمي هستم كه از پشت دريا آمدم آرامش كتابخانهي تو را برهم زدم با شعلههاي آتش
به من چيزهاي بهتري ياد بده تا بچهي بدي نباشم بانو!
با تو هستم اي بانوي آوازهاي كوچه باغي ايرج در كافههاي قديم تهران
اي دخترِ موخرگوشيِ نشسته در حنجره ي گوگوش
بانويي كه عباس به خاطر نوشتن سمفوني تو معروف شد
و هويدا، پيپ و گل اُرکيدهاش را به خاطر گل روي تو با رنگ کراوات اش سِت ميکرد
اي كه با بودلر به كافههاي شبانهي پاريس ميروي
و پروست را به نوشتن بلندترين رمان تاريخ ترغيب ميکني
اي آتش سرخ گُر گرفتهاي که از گور مارکس بلند ميشوي
و سيگار برگ چهگوارا را روشن ميکني
تو چهگوارايي وقتي من آب مينوشم!
چه قشنگ مرا دريبل ميزني اي بُرنزهي برزيلي!
من عالِم بي عملي هستم كه عملم خيلي بالا رفته
زنبور بيعسلي كه هنوز دربهدر به دنبال مادرم ميگردم
پشهاي خودخواه كه رفتهام توي بيني قيافهي کج و کولهي خودم
من مثل گوشهي چشمهاي شکارچيان مغول، چين ميخورم تا پيدا كنم تو را
من قول ميدهم که از معابد يونان تا ديوار چين را به دنبالت بگردم
امّا نه انگار ...
تو اهرام مصري
من، کوهانِ شترِ رونده در روز و شب
تو غزلي ناب از ديوان حضرت سليمان
من، هذيان وخيم هنگام تب.
چند شعر از سيد حسن حسيني تيلآباد، آزادشهر
(1)
...و کارناوال عذاب را بيرون زده ام
من از جمعه جمهوري خود حلق آويز شدم
تا شما با آذوقه هايي که داريد
زمستان را گرم کنيد
با شکمي که ديگر چيزي جز خاطره نزاييده
و شما سزارين شديد
از سرم تب کرديد
و از چشمهايم زخم
از معده ام نفت بيرون مي آيد
من شما را ويار ميکنم
با همين چشم گرسنه
دستي دلباز
من خواب گرگ هاي اجتماع کرده در خيابان حماسه ديدم
که بدجور به شما مي پيچيدند
من خواب کوسه هايي ديدم که
مرگ بني اسرائيل بودند
خودم را رسوب کردم
در دل سرب فشنگ ها
تا به دلتان بنشينم
جنگ از همينجا شروع مي شود
وقتي کفايت کفتارها کفري ام ميکند که
کافر شوم به ايمان
تا وقتي علي چپ هاي زيادي در سرم ميگرن ميگيرن
و از آفريقا وحش مي شوم
از کارگر شمالي معرفي
که به درون پاشيدم
ولي پاشدم
تا اين مسير انتهايش آزاديست
(2)
من خواب مردم طلايي را ديدم
مردمان عريان
خواب دو بهشت
بدون جهنم
بدون برزخ
خداوندگار جهنم را سوزانده بود
مردم آزاد بودند
خواب خوش عميق
که هيچ سلطهاي نبود
مردم ناميرا شده بودند
خداوندگار هيچ غضبي نداشت
نعمت بود و نعمت و نعمت
هيچ مرضي نبود
ميوهها سرشار
گندمزارها سرشار
رودها هم
همه جا يکرنگ بودند
يکدل
پاک
و خدا را سر شوق آورده بودند
هرکس مي توانست خدا را ببيند
بنشيند حرف بزند
شعر بخواند
شادي کند
برقصد
من خدا را با شوق ديدم
با اشک شوق
مردم، مردم بودند
و همه مردم
رونق رونق داشت
رونمايي شده بود
گناه معني نداشت
مردم معني صلح را نميدانستند
معني جهنم
معني جنگ و خون
حتي بهشت
يکزبان
يک زبان
معني معني را نميدانستند ...
و همه چيز...
(3)
من استعداد پيامبر شدن داشتم
به گرگ بودن قانعم کردند
(4)
وقتي بيايي
سال خورشيدي جمعه ندارد
313 روز ميشود
(5)
کاجهاي موذي
مرگ را به روي خودشان نميآورند
از کجا معلوم
سبز نميميرند
(6)
محکوم به ضحاک بودنم
سرت را
از روي شانههايم بردار
(7)
تا اين گرگهاي وفادار
پيراهن مرا ندرند
من در ميان برادرانم
پيغمبرم
(8)
از وقتي گناه هم، کار شده
مردم گناهکار شدهاند!
مگر ما ...
عبدالرحمان فرقانيفر
مگر ما
چه کردهايم؟
جز اينکه
شامگاهان
با قمريان نشستيم و
صبحگاهان
با گنجشکهاي عاشق
بر شاخ صنوبران!
مگر ما
چه کردهايم؟
که دوزخ را
بهشت يافتيم و
دريايي از تلاطم خيزاب را
ايمن!
اين ارمغان کيست؟
که به هزار پا بگريزيم
در آتش بيگانه
بسوزيم.
که هزار بال درآريم
به جنگل وحشت لاشهخواران
پُر کشيم.
مگر ما
چه کردهايم؟
که شبتاب را
آفتاب يافتيم و
قلاب غربت را
رهايي!
مگر ما
چه کردهايم؟
که جنگ را
آرامش يافتيم و
کفن را
لباس شادي
و تابوت را
امنيت!
اين ارمغان کيست؟
که ابليس را
زببا تر از روي زيبا
ببينيم.
مگر ما
چه خواستهايم؟
جز اينکه
در شفق
بدرخشيم و
در فلق
بسَراييم!
مگر ما چه کردهايم؟
7 شعر از محمدمهدي اورسجي
(1)
و تو ايستادهاي چون خودت
مثل تمام زنان
عاشق
تنها
با چشماني آفتابي
(2)
کوچه در سکوت درختان سرو خاموش
کوچه در صداي موذن اشکبار
کوچه در صداي پاي مرگ تنهاست
کوچه از کوچ نفسها خالي
کوچه در خاموشي صدا خاموش
کوچه در تنهايي زن خاموش
کوچه در سکوت تنهاست
کوچه در کوچ تا سکوت در معراج
کوچه در محراب تنهاست...
(3)
از الان تا دوشنبه
از اينجا تا دوشنبه
به عشقآباد ميرسم
از مزارشريف
با شرابي از خم سيساله
مست ميشوم
مست عشقي که معشوقش مست من است
به بهانه تو حجم مرگ را ميچشم
و گامهاي کام لبانت را با چشمانم مينوشم
تا دوشنبه قلبم را به ثانيهها پيوند ميزنم
شايد يادم رفته باشد که نقاشي چشمانت را
در انتظار گيسوانت
قلم را با اشکهايم جوهري خواهم کرد
(4)
امروز زندگي تکراري نيست
دشت با جوانههاي گندم سبز
جنگل با برگهاي سبز
کوه با شقايقهاي سرخ
البرز هم سفيد
آسمان و دريا آبي
و تيرک خورشيد
و بانگ خروس
وتمام اينها امروز را براي گفتن سلام
صبح زيبايي ساختند
هموطن روزگارت خوش
تنت سالم
و نفست گرم
هميشه برايت لبخند ميخواهم عشق
چاي داغ و نان گرم و
دل پاک
امروز را با خدا عاشقي کن
دمت گرم و صبحت بخير
(5)
ابرويي که غم را در خودش خم کرده بود
به رسم جوانمردي
به تک تک خشتهاي ديوار
نقاشي عياري از کوچ مردانگي
زن بند انداز
ابروي مادر را بياد آرش کمان ميکرد
و غم خم ابروي پدر،
در حماسه تو ميباريد
تا غم مردمان کوچه
در لبخند زنان باردار
نقاشي عياري شود
به رسم جوانمردي در دل ديوار
که آرش کمان بکشد
تا غم مردمان را...
(6)
لابلاي اين کاغذيها
رها از زندان کاغذيام
دستهايم مثل ريلي دور از ترن
افسوس، صدايي مثل بوق قطار
...
رها ميشوم
و لابلاي اين همه لب
تشنهي لب تو ميمانم
پاسخ ميگيرم
از قبر بغل مزار تو
لابلاي تمام شعرها و قصهها تو
فقط تو
ميماني که من
بيادش مداد را ميتراشم
مينويسم
از گفتهها
از ملودي ترانه باد
از البرز
از دشت گرگان
از سيل کلمات که ميشود
قصه صداي زني در روزنامه
...
و مدادم
ممکن نيست آغوش کلمات عاشقانهاي باشد که تو نباشي
وقتي دشت ترانه ميخواند
و لک لک ها پرواز ميکنند
و آغوش تنت بهار ميخواهد
و ترانه ميشوي
لابلاي کلمات من
چشمهايي هست
که سر ندارند
ولي اشک ميريزند
براي مداد من
براي چشمهاي تو
(7)
خوش به حال
برگهاي پژمرده بهار
خوش به حال
رفتگر خيابان ارديبهشت
که درختانش را
شهردار قيچي کرده است
خوش به حال
آموزگار کلاس اول
فقط نقاشي را
مينوشت
خوش به حال
خود خدا
بهشت را براي خودش
نقاشي ميکرد
مادرم
حرف هزاران مرد را
ته صف بهشت
براي فردا سودا ميکرد
خوش به حال
خودم
مادرم
من را
براي فردا زاييد
خوش به حال
برگهاي کاج
خوش به حال
نقاشي زنگ انشا
تا فردا ...
گلهاي روسري
مهناز ايرواني
گلهاي روسري را، نشکفته پرپرش کرد
پژمرده شد، خزان را ناچار باورش کرد!
گم کرد کودکي را، قصر عروسکي را
تا تور پولکي را، آورد و بر سرش کرد
با خون دل به لبهاش بخشيد رنگورويي
خطي کشيد و خالي، تا دلرباترش کرد
در آينه، نگاهش لبخند زورکي زد
سرخاب را نقابي، بر گونهي ترش کرد!
بي سرمه وسمه چشمش، انگار تيرهتر شد
وقتي لباسي از شب، آشفته در برش کرد
پر زد که رنگ و رويش، جان داد آرزويش
خود را شکست و ديگر، تسليم بسترش کرد
تقصير هيچکس نيست اين سرنوشت شومش
تقصير طالعش بود، بيبالو بيپرش کرد
آمد نوشت اين بار، از رنج زنده مردن
قدري طناب سهم اين شعر آخرش کرد
نبرد
آرزو شکيبا، آزادشهر
در نبردي خاموش، پيله تَنيدهام
دلتنگِ حَريقِ مسحور کنندهي چَشمانت
گمشدهام در کوچههاي بيجواب.
ضربههاي نابخشوديِ بيتکرار،
در اِنزوايمان خو کرده است!
چون صاعقه در باران،
بر دامانِ شب فرو ريختهام.
پابرهنه از غرورِ چشمهسارِ نگاهت
ميگذرم...
و در عشقِ لايزالت
تُهي از ديار و آدَميان، غرق ميشوم.
بر خطوط لَبانَت مينگرم
آن لعلِ دلکشِ ديوانگي...
و بر پيچ و تابِ گيسوانت
که چون ظلمتِ شب، طوفان به پا ميکند
و در من موجموج عشق ميدَوَد.
نگارا...
بر تنِ بُهتان زدهي فاصلهها
مجال درنگ نيست!
چون آفتاب تيغ برکِشد،
پرده از رخسار ماهت بر انداز...
از وحشتِ تنهايي بگريز
و در آغوشِ بيتکرار لحظهها
مرا درياب، ماه زيبا...
تلفيق اشک و خون و زيبايي
شعيب حميدزي
صداي هِقهِق از خونگريههاي رود ميآيد
هنوز از سينهي بتهاي بودا دود ميآيد
صداي چِکچِک خون از سرانگشتان ناجوها
سقوط نعش کفترها درون سرخيِ جوها
بجاي نم نم باران، غريو تير بارانها
و تکرار زمستانها، زمستانها، زمستانها
دوباره خيمه شببازي به پا شد اي عروسکها!
عروس خون! نميرقصي چرا همپاي چَکچَکها؟
برقص اي با وجود اين همه داغت تماشايي!
عروس خون! تو اي تلفيق اشک و خون و زيبايي
برقص اي خاطرت از زلفهاي تو پريشانتر
بچرخ اي چشمهايت از هريرودت خروشانتر
خروشانچشمهايت شاعرِ شعر پريشاني
به رنگ اشکهايت سرخيِ لعل بدخشاني
به دورت چرخچرخ و خندهي گُنگ عروسکها
نميرقصي، نميرقصي چرا همپاي چَکچَکها
تويي و در ميان دستهايت دست ِ تنهايي
عروس خون! تو اي تلفيق اشک و خون و زيبايي
به قدر هقهقت جايي براي تکيه دادن نيست
در اين افتادهپيکرها هواي ايستادن نيست
به جز گَرد ِ نشستنها غباري برنخواهد خاست
عروس خون! به جز تو شهرياري بر نخواهد خاست
تو يار شهر ميماني، دريغا شهر، يارت نيست
به جز اين سنگهاي سرد و ساکت در کنارت کيست؟!
"اميد رستگاري نيست" با اين خيلِ ناياران
بمير آخر، بمير اي "شهريارِ شهرِ سنگستان"
پانوشت؛
1- اين مثنوي تقديم ميشود به تبسم، راحله، مدينه، کوثر و تمام عروسان خون سرزمينم که تنها بودند. که تنها هستند.