شعر و ادب


شعر و ادب |

صداي واقعي بال يک حشره

علي شاهمرادي

بعضي بر آن اند که خداي از همه وجوه زمين، از ناکشت مند و سنگ ناک و سياه و سرخش، از هرکدام قبضه اي خاک برگرفت و از همين روي فرزندان آدم بر اين رنگ ها آمدند: سپيد و سياه و سرخ.

آفرينش و تاريخ (مطهر بن طاهر مقدسي)

 

سرم درد مي کند. سه تا پَرِ جيغ توي سرم است.

رييس بزرگ چپقش را به من مي دهد. يک هندي هي ورد سلامتي برايم مي خواند.لاي در باز است. چطور مي شود به اين اسکيمو حالي کرد که چله ي زمستان است. نصيحت الملوک از لاي در مي آيد تو. تلويزيون نوار مغزي مرا پخش مي کند. تشخيص نصيحت الملوک اين است که خيلي زردند. اصلاً هيچ خطي نبايد اين همه زرد باشد. حالش بد شد از اين همه زرد و رفت. در را هم محکم بست ولي چه فايده؛ اين اسکيمويي که مي بينيد ساکت نشسته، با دست مي تواند خرس را خفه کند؛ يک شکارچي بالفطره که عاشق شکار سيل بوده و هميشه از اينکه اينجا خون کم مي بيند شاکي است؛ چون هيچ موجودي در دنيا نيست که به اندازه ي سيل نسبت به هيکلش خون داشته باشد. انگار کنيد يک مَشک را پر کرده باشند. بافت سيل ها خيلي نازک است، طوريکه يک سيل گرسنه وقتي مدتي چيزي نخورده باشد تقريباً همه اش خون است.

قضيه ي اين سه هم اتاقي من برمي گردد به حدود سه سال پيش. اتاقم پنجره ي کوتاهي دارد و از خيابان صدا راحت شنيده مي شود. داشتم يک آهنگ سرخپوستي گوش مي دادم که يکي به پنجره زد. باز که کردم ديدم مردي با صورت سرخِ سرخ، انگار به حد مرگ عصباني اش کرده باشي، پشت پنجره است. بي که حرفي بزنيم از همان پنجره به اتاق آمد و مثل مادرمرده ها يک گوشه نشست. روز بعد و بعدترش هم يک آهنگ هندي و اسکيمويي گذاشته بودم که اين دو نفر آمدند. اول مي خواستم يک آهنگ مغولي بگذارم؛ چون هر سه درواقع از يک قوم هستند که مشکل رگ و ريشه اي با هم پيدا نکنند. اسکيموها و سرخپوست ها هم در اصل مغول اند. فقط آن قسمتي که به سمت قطب رفتند، بس که از سرما در خودشان جمع شدند، دست و پاهاي کوتاه تري دارند و سرخپوست ها برعکس، به  خاطر عادت بالا رفتن از درخت و اينطور کارها دست و پايشان به نسبت هيکلشان کشيده تر است؛   مغولهايي هم که در مغولستان ماندند، همانطور متوسط مانده اند. اما ما خاطره ي خوبي از اين نام نداريم و رابطه ي تاريخي مان چندان خوب نيست؛ که اگرچه مربوط مي شود به سال هاي سال پيش، ولي اين پيش انديشي هاي ناخودآگاهي مسئله اي ست که در خوانش تاريخ به شيوه ي «در زماني» چيزي شناخته شده است و همه قبولش دارند؛ به همين دليل ترجيح دادم هندي باشد، شايد به اين خاطر که به روح کريستف کلمب هم احترامي گذاشته باشم. مي دانيد که بيچاره دنبال هند مي گشت که سر از آمريکا درآورد و سرخپوست ها در واقع هندي انگاشته اند و اشتباهاً سرزمين شان را همراه با آدم هايش کشف کرد. البته معمول نيست به پيدا کردن جاييکه از قبل انسان دارد کشف بگوييم، اما از آن جا که سرخپوست ها خود را جزيي از درخت و زمين و سنگ و آسمان و کوه و... مي دانند، چندان هم کلمه ي بي راهي نيست. سرخپوست من مدام اين جملات يکي از روساي قبيله شان را تکرار مي کند: «هر ذره اي مقدس است. هر چيز که بتواند باشد، مقدس است. فراز همه ي کوه ها، هر تکان علف، جاي پاي باد و صداي بال حشره مقدس است. شما فراموش کرده ايد روزي را که رنگهاي خيس از آسمان يکان يکان آمدند و بر برگ ها و ماهيها و درختها و آدم هانشستند و بر تن هاشان خشکيدند؛ رنگهايي که ديده مي شوند، آرام تان مي کنند، و نه از باران، نه از دريا و نه از اشک پاک نمي شوند. ما خودِ طبيعت هستيم. ما جزيي از همه ي چيزها هستيم. اگر انساني بر زمين ببارد، بر خود باريده است.»

سر همين جمله ي آخر ماجراها داشتيم. هندي که صد سالي هم دارد و بعضي وقت ها به همين خاطر از روح همسرش تشکر مي کند که چند سال براي طول عمرش روزه گرفته، حتي جلوِ هتل تاج محل اجابت مزاج مي کرده و مجبور شدم روي کف اتاق و ديوارها عکس خداي مارها را بکشم که حداقل به حياط برود. از خداي مارهاي شان بيش تر از همه حساب مي برد. باورها کارشان همين است. مثل يک چيز نامريي از نوک پاهايت شروع مي کنند و کم کم بالا مي آيند تا سرت را بگيرند. همين باورها قوم چروکي را نابود کرد. آن ها اعتقاد داشتند بايد در فصل بهار آرام روي زمين قدم بگذارند، چون مادر طبيعت باردار است و وقتي قانون سرخپوست زدايي تصويب شد، دقيقاً اول بهار بود. در حاليکه شکارچيان سرخپوست با اسلحه دنبالشان بودند تا پوست سرشان را بکنند، آنها صحنه آهسته قدم برمي داشتند. سرتاسر دشت «آرامشِ فرشته ها» پر از آدم هايي شده بود که انگار مي خواهند از خانه اي دزدي کنند؛ پاورچين پاورچين راه مي رفتند و هر بار يکي شان جيغ مي کشيد.

سرخپوست قبلاً به زبان ناهواتل حرف مي زد؛ اما خيلي زود مجبورش کردم به زبان آلوتي اسکيموها حرف بزند. يکي به اين خاطر که زبان ناهواتل خيلي پر سر وصداست؛ انگار جانوران يک روز بعدازظهر تصميم گرفته اند حرف بزنند و وسط زوزه هاي شان چند کلمه هم چپانده اند و بعد هم به دليل قواعد عجيب وغريبش. مثلاً اگر کسي در زبان سرخپوستي بخواهد بگويد «من هستم»، مي گويد: «من بوده باشم» و يا به جاي «آسمان رعد و برق زد»، مي گويد: «آسمان رعدوبرق مي زده بود»؛ يک نوع خواهش در پس هر جمله اي دارند. يا براي درخت، بسته به زبري پوسته اش سي و شش کلمه دارند و فقط با ديدن يک درخت نمي دانند نامش چيست. بايد حتماً کمر خود را به آن بمالند تا کلمه اش را بفهمند. مي گويند براي پيدا کردن نام يک درخت هيچ جا مثل پوست ستون فقرات نيست. ديدن يک سرخپوست در حالي که بچه هايش را وادار مي کند پشت شان را به يک درخت بمالند تا حرف زدن ياد بگيرند امري طبيعي است. به همين خاطر به جز سرخپوستهاي کر و لال که مثل همه جا لازم نيست چيزي را به اسم صدا بزنند، مابقي سرخپوستها مهره هاي کمرشان بيرون زده است و شما مي توانيد به  راحتي به آنها دست بزنيد. داستان هاي زيادي هم در اين مورد دارند؛ مثل قصه ي دختري که وقتي براي فهميدن نام يک درخت خودش را به آن ماليد، پنج سال بعد باردار شد و چون ازدواج نکرده بود، همه ي قبيله، مثل من و شما، او را متهم کردند که بچه اش نامشروع است و هرچه به مقدسات قسم خورد که از روزي که خواسته نام يک درخت را بفهمد، احساس باردار شدن داشته، بي فايده بود و عاقبت رييس قبيله دستور داد بعد از وضع حمل، او را به همان درختي که مي گفت ببندند و آتش شان بزنند. وقتي بعد از مدتي، بدن بچه شروع کرد به برگ درآوردن، تازه فهميدند که چه اشتباهي کرده اند و هم زمان پدر و مادر اين کودک فلک زده را از بين برده اند. کسي از آن پسر و سرنوشتش خبري ندارد، اما اين قضيه باعث شد که صبر و زود قضاوت نکردن جزيي از زندگي سرخپوست ها بشود و تا از چيزي کاملاً مطمئن نباشند، تصميمي نمي گيرند؛ اين را هم مي شود يکي ديگر از دلايل نسل کُش شدن سرخپوست ها دانست. احتمالاً با وجود ديدن پوست سر و شنيدن ضجه ها، هنوز نسبت به نيت واقعي سفيدپوست ها شک داشتند.

برعکسِ زبان ناهواتل، زبان آلوتي فهميدنش خيلي ساده است. مثل رنگ ها که سه رنگ اصلي دارند، فقط سه حرف اصلي «س ر د» دارد و سيزده حرف فرعي. بعد از هر حرف فرعي حتماً بايد يک حرف اصلي بيايد؛ هيچ وقت دو حرف فرعي پشت هم نمي آيند و کلمات بيشتر از همان سه حرف ساخته شده اند. خلاصه ياد گرفتن و فهميدنش از هر زباني ساده تر است. سرخپوست اصلاً راضي نيست و مي گويد به زبان آلوتي ترکيب «صداي بال حشره» معناي واقعي خودش را از دست مي دهد، اما تهديدش کرده ام اگر دوباره از آن زبان وحشي استفاده کند، کاري مي کنم که نوادگان کريستف کلمب با ساکوميش ها کردند که فقط خودش مي داند يعني چه.

درواقع هيچ کدام راضي نيستند، هندي هم دنبال عشق تند و تيز مي گردد که توي اين اتاق نرينه پيدا نمي شود. رفت و آمدهاي نصيحت الملوک هم بعد از قضيه ي پَر کبوترها آن قدر سريع شده که کارش به عاشقي نمي رسد و ناکام مانده است. تقصير «سايه ي دوباره» بود. همين سرخپوست. اسم معنوي اش است. يک روز قرار شد که هر کس از زندگي و مردمش بگويد. همين سايه ي دوباره اول گفت که اعتقاد دارند زمين و خاک مادر ماست و آسمان پدر ما. يا شايد هم برعکس. خوب يادم نيست. در هر صورت خيلي فرقي نمي کند، اين دو تا از روز اول سوار هم بوده اند و دارند مدام آدم پس مي اندازند. بعد از توتَم گفت. اينکه بايد آن قدر گرسنه بمانند تا چشم هاشان تار بشود و بعد هر مجسمه اي که در آن حال بتوانند بهتر تشخيصش بدهند، مي شود توتم آنها، که مال اين شده بود کبوتر. بعد به حياط رفت و با کلي پر کبوتر برگشت. وقتي پرسيدم از کجا آورده گفت که خودش را نيم ساعتي به درخت حياط که درخت مقدس است ماليده و يک دسته کبوتر آمده اند و بالاي سرش آن قدر پرپر زده اند که نصف پرهاي شان ريخته و همه را جمع کرده و به خودش چسبانده. مي خواست توي اتاق آتش هم روشن کند که نگذاشتم. آتش هايي که سرخپوست ها درست مي کنند، وقتي که دورش مي چرخند و طوري سروصدا مي کنند که انگار مي خواهند تخم بگذارند، از آتش هاي معمولي با همان مواد و حجم تا پانصد درجه ي سانتيگراد داغ تر مي شوند و  حداقل اسکيمو نمي تواند تحملش کند و من در اين دعوا طرف اسکيمو بودم. چون از قديم هم هميشه دلم براي اسکيموهايي که قرار است به جهنم بروند مي-سوخت و نوعي حس هم دردي با آنها دارم. از آن وقت از سايه ي دوباره پر کبوتر مي ريزد توي اتاق. من هم هميشه خون دماغ مي شوم و گاهي چند تا از اين پرها مي آيد و به صورتم مي چسبد. خلاصه نصيحت الملوک فکر مي کند اين پرها مال اين است که من کبوترها را    زنده زنده به نيش مي کشم و ديگر خيلي توي اتاق نمي ماند. سرخپوست   مي گويد کارش طبيعي است، چون آن ها ضرب المثلي دارند به اين مضمون که: « آن چه که جانور را نابود مي کند، به زودي سراغ انسان هم خواهد آمد!» انگار نه انگار که اين دسته گل خودش است که به آب داده و اگر نمي خواست اين آرايش احمقانه را داشته باشد، اين جا شبيه لانه ي کبوتري که گربه درونش رفته باشد نمي شد. کاش حداقل زيبا بود. هرچند در اين مورد تقصير ندارد. همه ي آرايش ها احمقانه اند، چون از لحاظ زيبايي شناسي، زيبايي بد فهميده شده. من دقت کرده ام، هيچ چيز نمي تواند مثل بغل گرفتن يک بچه ي کم تر از يک ساله آدم را خواستني کند. ديده ام مردمي که بچه هاي کم تر از يک ساله در بغل دارند، انگار آرايشي خاص کرده اند. البته هر بچه اي در هر حالي به هر کسي نمي آيد. فکر مي کنم بايد بچه هايي درست کنند که فقط يک  سالي زنده باشند و بفروشند. مردمي که ندارتر هستند مي توانند بچه هاي آرايشي شان را با هم عوض کنند تا تنوع بشود. پولدارها هم که قطعاً توي دستگاه هاي مخصوصي کلي از اين بچه ها آويزان مي کنند. شايد حالا به نظر عملي نيايد، اما علم هميشه در حال پيش رفت است، کارش همين است و در آينده علم خيلي بيشتر از اينها هم پيش روي مي کند. يک روز به جايي مي رسد که حتي انسان ها بتوانند بچه هاي سه صاحبه درست کنند؛ يعني پدر و مادر و يک جانور ديگر. به سرخپوست که گفتم دوست داشت از زنش و يک ماديان اصيل بچه داشته باشد. مي گفت اينطور شيهه ي بچه اش تا هر جا شنيده شود، ارواح خبيث عقب تر مي ايستند و به محدوده ي صدا نزديک  نمي شوند. اسکيمو اما دوست داشت که با زنش پيش يک سيل نر يا همان «ساردي» خودشان بروند. يکي به خاطر تنبلي و ديگري به دليل دست و دل بازي زياد که اسکيموها به آن مشهورند. همان روز اول پيشنهادش را به من هم داد و گفت که خيلي دوست دارد يک بچه ي سفيدپوست داشته باشد، نمي دانست که سفيدي پوستم از کم غذايي و کم خوابي است. هندي در عوض فقط مي خواهد هوا وقت عشقبازي اش گرم باشد. خيلي گرم. البته هر وقت يادش مي افتد، کلي بدوبي راه نثار روح همسرش مي کند که چون از طبقه ي اجتماعي پايين تري بوده، بعد از ازدواجش همه ي خانواده اش شهادت داده اند که او مُرده، و طبق قانون هند اگر همه ي اعضاي يک فاميل قسم بخورند که کسي از آنها مرگ سراغش آمده، حتي اگر زنده اش حاضر باشد، مرده بودنش ثبت مي شود. بعدش همه ي اموالش را بين برادرانش تقسيم کرده اند و به هر دري زده نتوانسته ثابت کند که زنده است.

اگر مي توانستم جراحي شان کنم و سر اسکيمو را با تن رييس بزرگ و دستهاي هندي پيوند بزنم خيلي از مشکلات حل مي شد. تا چند سال پيش مثل آب خوردن انجامش مي دادم، اما مدت هاست جراحي نکرده ام و حالا دست هايم خيلي مي لرزند.

چشم هايم را مي بندم و دست هايم را به هم مي مالم تا کمي گرم شوند و از رعشه بيفتند.

چرا هيچ وقت لباس سياه نمي پوشي. کاش من بميرم که تو مجبور بشي. 

نصيحت الملوک ليواني دستم مي دهد و چندتا قرص مي چپاند توي دهنم و مي گويد: «هر چيزي حدي داره. نمي فهمي؟ فکر کنم زردي گرفتي. راهش اينه که قبل از اينکه بزرگ بشي، بري دست شويي و اون قد زور بزني تا هر چي زردي داري بره.»

سرم پُر از گرگ شده؛ پر از قطب شده؛ پر از پَرِ جيغ؛ پر از ورد سلامتي؛ يکي اين تلويزيون را از روي سرم بردارد؛ يکي يک دست ورق به من بدهد،ببينم اين ازدواج سر مي گيرد يا نه؟

نصيحت الملوک رفته گل بچينه.

نصيحت الملوک مي گويد: همه ش تقصير اين چاي عقاب نشانه.

سه تا چاي مي خورم،سه تا رييس بزرگ،سه تا اسکيمو،سه تا هندي،سه تا پَرِ جيغ. سه دست ورق به من بدهيدببينم اين ازدواج سر مي گيرد يا نه؟ نصيحت الملوک بره قبرستون زودتر سه تا قبر بخره.          

از پشت پنجره صداي سگ مي ريزد توي اتاق. با دُمش چه گيتاري مي زند. نصيحت الملوک رقص عاشقانه اي شروع کرده بيا و ببين؛پاهايش را طوري روي زمين مي گذارد که انگار نيستند.

نصيحت الملوک بايد برقصه.

چقدر سرد است. هي سرد، هي سرد، هي سرد. توي اين هوا هيچ گُلي دستش را روي زمين نمي آورد که هي دستش بزرگ شود و هي دستش چيده شود و برگ هايش ديگر گل نباشدلاي کتابي که هي سگي توي رقص هايش زوزه مي کشد و گُلي را هي مي پرد.

نمي دانم از چه، اما بدجور ترسيده ام. احساس مي کنم که قرار بوده جايي بروم، ولي دير شده و ديگر مرا راه نمي دهند. از سرما و ترس به لرزش  دستهايم اضافه شده.

از دستم مي افتد.

يادم رفته بود که ليوانها مي شکنند، ولي خوبي اش اين است هر چيز شيشه اي فقط يک بار مي شکند.

از اتاق بيرون مي روم. توي سرم صداي شکستن هم با من آمده. اگر يادم مي آمد چه کسي بود که هي مي گفت خوبي اش اين است که هر چيز شيشه اي فقط يکبار مي شکند، آن وقت به اتاق برمي گشتم و زمان نزديکم را به دست مي آوردم، مي توانست روز باشد و بعد شب بشود و بعد بخوابم.

صداي سايه ي دوباره را مي شنوم که به زبان ناهواتل مي گويد: «کدامين باد بوي غم را از شما دور خواهد کرد؟ از کدام دشت به آفتاب خيره مي شويد تا بيايد و بپروارند؟ کجا مي توانيد به سرماي آب برکه دست بکشيد و برآساييد؟ خانه هايي که ساخته ايد، ويرانه هاي بلندي ست که ماه و پلنگ را محتاط مي کند. شما دشمنان خودتان هستيد. جايي نمانده که بتوانيد آتشي برافروزيد و جهان را به رقص آوريد. جايي نمانده که بتوانيد صداي بال حشره، صداي واقعي بال يک حشره را بشنويد و لرزش آن را در زير پوست سرتان حس کنيد.»

 

 

 

حس شناسي در تحليل محتوايي متون ادبي

سيد مهدي جليلي

واقعيت اين است که حس‌هاي آدمي بسيار است و غم و شادي از مهم‌ترين آنهاست. حس‌ها در هم تنيده‌اند و گاه يکي از آنها رنگ ديگري را مي‌گيرد. مرزهاي مشترک دارند و گاه از شدت درهم تنيدگي تشخيص مرز آنها ممکن نيست. از سوي ديگر، تعريف‌هاي آنهاست. يافتن تعريف‌هاي مشترک و قراردادي بي‌کم‌و‌کاست و کامل و مورد ‌اتفاق هم، يکي از مشکلات است. در تعريف‌هاي باز، احساس‌ها يا هيجان‌هاي نزديک به‌خاطر علائم و ويژگي‌هاي آنها در برگيري ديگري را منجر مي‌شود و در تعريف‌هاي بسته نيز، باز هم همين مشکل، بدون حل باقي مي‌ماند. از سوي ديگر واژگان زبان و مترادفات آن نيز وجود دارد که ويژگي ميزان شدت و ضعف احساس در آنها نمود مي‌يابد.مشکل ديگر اين است که گويشوران يک زبان نيز ممکن است بنا به آموزش و پيش‌فرض و پندار، اين شدت و ضعف‌ها را در مجموعه واژگان مترادف يک حس به گونه يکساني به کار نبرند.واژه‌پژوهي هر کدام از حس‌ها و تعيين شدت و ضعف آن حس در مترادفات آن و واژگان ديگري که براي احساس نزديک به آن حس وضع گرديده‌اند و در اين مجموعه قرار مي‌گيرد، در عمل بسيار دشوار است. براي نمونه؛ غم و اندوه، واژگان اصلي‌اند. ملال و حسرت و درد، رنج، زجر، بي‌زاري‌، بي‌پناهي، شکست، ناکامي، بي‌چارگي، ناتواني  و ... واژگاني‌اند که به نوعي به غم مربوط مي‌شوند و نوعي خويشي دارند. پس از رفع و حل همه اينها، براي شناخت احساس شاعر، به ويژه شاعري که هنرمندانه مي‌سرايد، تحليل محتوايي کمّي و تعيين بسامد و واژه‌شماري براي درک احساس شاعر که کاري پيش پا افتاده است و از يک مبتدي بر مي‌آيد، تنها راه شناخت نيست، بلکه يکي از راه‌هاست. شاعر هنرمند از هنرهاي بيان سود مي‌جويد، غير مستقيم و بدون واژه‌ي غم، سراسر شعرش به مددهنرهاي زباني، رنگ غم مي‌گيرد. اينجاست که تحليل محتوايي کيفي ضرورت مي‌يابد. يکي از لايه‌ها، کنايات است. مثلاً «جگر خاييدن» کنايه‌اي در مفهوم «نهايت اندوه» است. اينجا نيز با کناياتي مواجهيم که حکم مترادفات و نزديکي حس‌ها را دارد. «سر در گريبان بردن»، اگر براي انديشناک بودن به کار رفته، حالتي اقتراني براي غم خوردن نيز مي‌تواند باشد. و ساير صور خيال چون؛ استعاره و تشبيه نيز در اين ميان نقش اساسي در رنگ‌آميزي احساس دارند.انواع خوانش و تأويل نيز که قائل به وجود معنا در نزد خواننده است، دايره درک حس‌ها را وسيع‌تر مي‌کند. پيش‌فرض‌ها و خاطرات شخصي در آن دخيل مي‌شود و سابقه‌ي ذهني تک‌تک مخاطبان در خوانش، نقش بازي مي‌کنند. به قول رولان بارت در کتاب «درجه صفر نوشتار»؛ تصور و نگاه دو نفر به گل سرخ، يکي که در نخستين مواجهه‌اش، انگشتش از خار آن خليده با کسي که در کودکي و در مسير مدرسه‌اش، هر روز از کنار باغچه‌اي از گل سرخ عبور مي‌کرده، کاملاً متفاوت است.واژه‌ها در همنشيني و مجاورت معناهاي تازه مي‌آفرينند. هر حسي را مي‌توان رنگي پنداشت که بسته به آن رنگ، واژگاني در زبان وجود دارند که بي‌آنکه معناي مستقيمي براي آن حس باشند، رنگ آن را دارند. در اينجا، نشانه‌شناسي پا به عرصه خوانش مي‌گذارد و به تحليل‌گر متن، ياري مي‌دهد.فضا‌سازي براي ارائه يک حس يا ايجاد آن در مخاطب از تلاش‌هاي هنري شاعران موفق است که با نشانه‌شناسي قابل تبيين است.همچنين علم معاني که در سطح جمله و بند، نقش کنايي يا استعاري کلام را بازنمايي مي‌کند که گاه کاملاً دو قصد موجود در کلام با يکديگر در تضاد قرار مي‌گيرند و اتفاقاً اين نمونه‌ها در شعر برخي شاعران بسيار است.اينها، بخشي از نکات موثر در تحليل متني است و قطعاً نکات و توجهات ديگري نيز وجود دارد که مي‌بايست در تحليل متن به آن توجه شود.آنچه گفته شد، بدون توجه به شرايط و حالات مختلف مخاطب است که او هم در يک سوي معنا در ارتباط متن قرار مي‌گيرد. هر مخاطبي، خواهي‌نخواهي، ويژگي‌هاي رواني، دريافتي و ... ويژه‌‌ي خود را دارد و اين حالات نيز در مواجهه با يک متن در دو زمان مختلف نيز، دستخوش تغيير مي‌گردد و ثبات ندارد.متن شعري، تلاش دارد از وراي واژگان، معنا يا معناهايي را با مخاطب در ميان نهد و در نهايت، حس و هيجاني را در او ايجاد يا به تعبير درست‌تر، زنده کند. روانشناسان دسته‌بندي‌هاي مختلفي از هيجانات ارائه داده‌اند و با تفکيک ميان آنها از حداقل 6 تا 15 هيجان نامن مي‌برند. در همه دسته‌بندي‌ها حدأقل؛ خشم، نفرت، ترس، خوشحالي، اندوه، و تعجب حضور دارند. و البته در زيرمجموعه آنها و شدت و ضعفي که دارند، دريافت‌هايي متفاوت در اثر ادبي ديده مي‌شود که عشق، ترحم، شجاعت، شکوه، تحسين، دريغ، طرب، نا‌اميدي و ... در شمار آن‌اند. به نظر مي‌رسد، «حس‌شناسي» را مي‌توان، يکي از انواع مطالعات تحليل محتوايي دانست. مطالعه‌اي که در آن نشانه‌شناسي، مهم‌ترين ابزار است.

 

 

چشمانت را به فردا بسپار

محمدمهدي اورسجي

 

«در سوگ برادر»

کهکشان و ابرهاي سياه

حاصلخيزي خاک

و زايش توده‌هاي غبار

ترا شخم خواهند زد

دريغ از زيبايي چشمانت

سوزنبان! پلک نزن

قطار از ريل خارج شده است

چشمانت را به فردا بسپار

تا ابرهاي سياه بي‌باران

ماتم مرگ برادرم را

سيراب کنند

 

 

 

3 شعر

از آذردخت ضيائي، گرگان

 

(1)

چرا نيستي

من تمام دنيا را به دنبالت گشته‌ام

همه‌ي نام‌هاي ايراني را مرور کرده‌ام

و هر صدايي که حدس مي‌زدم «تو باشد»

اما تو  نيستي

شايد بوده‌اي و رفته‌اي

شايد هنوز نيامده باشي

شايد هم پشت درب‌هاي سفارتخانه‌اي منتظر ... منتظر ... منتظر

مي‌خواهم صدايت کنم

اما تو که نام نداري

تو سال‌ها عاشق دختري بودي که ديگر نيست

حواست پرت روزنامه‌ها مي‌شود وقتي

 کسي از ظريف حرف مي‌زند

از اوباما

نلسون ماندلا

تو مي‌فهمي اگزيستانسياليسم يعني چه

و از سارتر سخن مي‌گويي و صدايت لابه‌لاي دود سيگار...

نه ...تو پيپ مي‌کشي

روي آخرين غبار که از دهانت بيرون مي‌شود مکث مي‌کني

«هوا امروز چه قدر آلوده است»

و صداي خش‌خش برگ‌ها دلت را مي‌لرزاند

سرت را بالا بگير

زود باش

همين نزديکي

شايد اين صداي پاهاي من باشد

 

(2)

بي شيله‌پيله مي‌رود زير جلدم

پروانه هم باشم

کرم صدايم مي‌کني

با خودم

با خاکريز پيکري خم ...... چه کنم؟

اي خائن!!!

از خفه که

خيس مي‌شوي.

خستگي‌ات را مي‌بافي

ريز يز

خيال کنم خوابم

خمار شوم از خجالت، از خشم، از خنده

نه

به انگشتانم نگاه نکن

رج‌به‌رج

پس مي‌روند از ناخن

نم به نم تا ساق مي‌رسند

يکي بلند‌تر يکي کوتاه‌تر

از پا ناپلئون مي‌شوم

از دست نيره ..... با آن روسري آبي‌اش

شبيه تصويري خالي

با قاب قهوه‌اي عکس مي‌گيرم

من تنها نيستم

اگر خواهر بشوم

با خون برادرم آزمايش مي‌دهم

اگر برادر بشوم

با خون خودم مي‌نويسم .... من ...

شناسنامه‌ام اصل است

مطمئن باشيد

نام پدر ... خودم مي‌شود

نام مادر .... خودم مي‌شود

من هنوز اسمي ندارم

بنويسيد پروانه

 

(3)

تکرار مي‌کرد هي .......

برو، برو، برو

راه زير بغلش تل‌انبار

نمي‌رفت ولي

سُک‌سُک ....... سلام

سکوتش سيانوز* مي‌شد

نبود صدايي

به جز

جويدنِ آدامس

کنار باجه

يا رقصيدنِ ترقه‌هاي جنايتکار

لب به لب .... با اتوبوس‌هاي پير

دنده‌ها عقب گَرد

گَرد

گَرد

ايست!

جاده

نفس نفس ...... آه مي‌کشيد

تکرار مي‌کرد هي

برو برو .....

يک نفر

روي پل

رسيدن را

ذبح مي‌کرد

*کبودي پوست يا سيانوز در اثر حضور هموگلبين دي اکسيژنه در رگ‌هاي خوني نزديک پوست رخ مي‌دهد

 

 

 

انجماد وارونه

عيسي آزاد، گرگان

هيس ... در آغاز انجماد بود ...‌ تاريکي بود ‌وهم بود ...‌ لجن بود ...‌ سکوت بود و شب بود

ارتفاع سياه

در من روييد 

من از دنده چپ.                   

زاده شدنم را به قد قامت ايستادم. آهاي سياهي! کيستي؟ من سال‌هاست مرده‌ام که تو معنا شوي  

(لعنت به اين نيچه)

اين امواج مرا در دهليز ممنوع افليج مي‌کند 

آهاي (تي پو) روشن کن مرا در تمام خودت 

که درمن جهانده گرديد

شادمانه‌هاي کولي‌ در زيارت جهنم 

با حيله‌هاي ناصاف

به 

پيچيدگي اين سحر در اين سححر

فقط نيم فنجان آه

در مسير باد

برادران مونثم را هوشيار مي‌کند 

تا از شيب مورب تاريخ فرود آيند 

ميوه‌هاي ممنوعه را قي 

و هزار بار بالا  با. لا   آوردم

در دلم پرنده‌اي خود کشي به قد قامت ايستاده 

خدايي که بر پلک‌هايم باريد تا به فردا بکشاندم

در يک تصادف ساختگي .... فيشت

برادر مونثم

از زبانت جهنم مي‌جهاندت 

و تفکرت رهاي رهايي‌ست

لطفا لطفا 

فضاي متن آبستن استفهام

و طويله‌اي که

بر تابوت خالي‌ام دهان گشوده است

لطفا آتشي روشن 

در اين سياه بي‌فردا

شايد سحر فردايي باشد

(مادر پياله عکس رخ يار يار يار ديده‌ايم)

ما که مردن را زيسته‌ايم

عاشقانه خواهان فرداييم

اين‌‌ نوستالوژي پيراهن

در ما با سرعت در حال فردا شدن است

باور کنيد خورشيد آرزوي بزرگي نيست

سکوت

شب بود و تاريکي. من بود و وهم. لجن بود و انجماد

اجازه بدهيد از اين همه ممنوعه به خودم برسم

نگاه کن!‌ عقابي در تو اوج مي‌گيرد

از بهشت چه با افتخار مي‌جهاندم

اين متن ناقص است ادامه آن فرداي اکنون

هذيان‌هاي من و جنگل

 

 

 

عطر عشق

مريم قدسولي

من خسته بودم و  يک روز بي‌خبر

آمد جوان کند اين  پير قصه را

رنگ لبان او، هم‌رنگ لاله بود

با بوسه‌اي زدود از سينه غصه را

در چشم مست او، صد راز خفته بود

با خنده‌اش به من، عمري دو باره داد

عاشق شدم کمي، آن‌روزِ  بي‌غروب

کرد او طلوع و دل، با يک اشاره داد

در چين زلف او، پيچيدِ عطر عشق

در نقد عاشقي، همدست او شدم

نوشيد خط به خط، تا ته پياله را

او مست باده و من مست از او شدم

در صبح دلبري، باران بهانه بود

او چتر من شد و من تشنه‌تر شدم

آغوش و خلوتش،  تنها پناه من

چون رام شد دلم، ديوانه‌تر شدم

ناگاه در شبي‌، تاريک و بي‌فروغ

او رفت و من شدم‌، تنها و بي‌پناه

دل تنگ مي‌شوم‌، اما چه چاره‌اي

باقيّ عمر من، بي او شده تباه

در روز آخرين، آن روز پر وداع

ديدم که مي‌‌رود، يارم به ناکجا

در خلوت سحر، له مي‌شود دلم

تکرار خاطرش، بد مي‌کُشد مرا