شعر و ادب
شعر و ادب |
خانه داستان گرگان يا همان شنبههاي داستان گرگان که نشستهاي داستانخواني و نقد داستانِ خود را شنبه هر هفته در سالن هنر تالار فخرالدين اسعد گرگاني برگزار ميکند، ده سالي هست به همت فرزاد خدنگ، ميزبان داستاننويسان گرگان و گلستان است و علي درزي و فرشيد ديلمي هم از خوبان و پاي ثابتان اين جلساتاند. هفته قبل، علي درزي، تمريني به اعضا داد با اين عنوان که «فضاي مهآلود را بدون نام بردن و تنها با فضاسازي نشان دهند»، 4، 5 نفري تمرين خود را در گروه گذاشتند. فرشيد هم يکي از آنها بود و به گمانم «داستان کوتاه» کوتاه خوبي نوشته که همين مه، مرکز اتفاق اين داستان شده و در عين کوتاهي، به قدر نياز، فضاسازي و تعليق و انسجام و بهرهگيري از زبان ـ و زبان شاعرانه ـ دارد و فرشيد با يک ويرايش، بهويژه کوتاه کردن جملات بلند اوايل داستان، ميتواند اين تمرين کلاسي را در شمار کارهاي جدي خود قرار دهد. پيشنهاد ميکنم اگر داستان مينويسيد يا علاقهمند به داستان هستيد، سري به اين انجمن بزنيد.
سنگک
فرشيد(کريم) ديلمي معزي
مجبور بودم، هر 20 ثانيه شيشه عينکم را پاک کنم و مجبور بودم در همان حال بايستم و حرکت نکنم؛ چون اصلا روبرويم قابل رويت نبود. خدا خدا ميکردم به وقت عبور از گذر بازار، وضعيت ديدم بهتر که نه بدتر هم شود و چشمم به رضا کلهپز، برادر نسرين نيفتد که اگر ميافتاد؛ مجبور بودم مثل بزدلها سرم را برگردانم به آنطرف گذر تا ناچار سلام بدهم به پسر مرضيه خانم که از وقتي هنوز نسرين به دنيا نيامده بود، ميگفتند خاطرخواهش شده و من هميشه حس ميکردم روزي يکي از آن سنگکهاي آويزان روي سيخ نانوايياش ميشوم.
افتادم تو گذر فرشيد لوطي اما همهچيز مثل يک روز آفتابي واضح شد. چشمم داشت در دهانه مغازه، روي طبق کلهها ميلغزيد که سرم را برگرداندم به آن طرف گذر و پيچيد و سر خورد و روي يک اعلاميه ايستاد؛ «به علت فوت مادرم، نانوايي تعطيل ميباشد». اشک از چشمهايم سرازير شد. وقتي مادرم، سينههايش خشک شده بود، اين مرضيهخانم بود که تا وقت از شير گرفتنم، شيرم داد. حتي چند روزي بيشتر از فرهاد که الان شاطر محله است. صدايش توي گوشم پيچيد که بارها گفته بود؛ «هواي همو داشته باشين که من خيلي هواتونو داشتم و دو دستي با هم شيرتون ميدادم.»
فرهاد، جدا از قصه نسرين، کينهاش را با من از همينجا بسته بود که چند روزي بيشتر از او توي بغل شير خوردهام. بچههاي محل هم، گاه و بيگاه همين متلک را بارش ميکردند.
بايد عجله ميکردم و ميرفتم. با خودم فکر ميکردم؛ رضا کلهپز، پشت پيشخوان است يا نه و امروز از کجا سنگک ميخرد؟ احتمالا ميرود آنطرف راه آهن. پيکان جوانان آلبالويياش هم که هميشه اول گذر پارک بود، به چشمم نخورد.
از گذر که خارج شدم، دوباره ديد چشمهايم محدود شد و خواستم عينکم را تميز کنم که از روبهرو کسي تنهي سخت زد و غيب شد. برگشتم که بگويم: «هييييي چه خبره ...!» که منصرف شدم. تهران جايي براي شنيدن خبرهاي خوب نيست، پشت سر خبر مرگ بود؛ مرگ مرضيهخانم.
مرضيهخانم، خيلي دوست داشت عروسي من و فرهاد را در يک روز بگيرند ولي قصه نسرين افتاد وسط ما دو تا. ميدانستم مرضيهخانم از اين ماجرا خبر دارد و حتي ميدانستم، خبر دارد که نسرين دلش با من است.
کمکم رسيدم به چهارراه. روزهاي قبل که همهچيز واضح بود، ميشد نسرين را آن طرف خيابان در وسط شلوغي تشخيص داد. آخر رنگ موهايش خيلي قشنگ و قرمز بود. آنطرف خيابان، وسط آن حجم از آدمهايي که از پلهي مترو بالا ميآمدند اگر يه رنگ قرمز ديده ميشد، من خوشبختترين آدم روي زمين ميشدم.
آخرين باري که عينکم را تميز کردم روبهروي اعلاميه فوت مرضيهخانم بود. دوباره اشک از چشمهايم سرازير شد. خواستم شيشههاي عينک را براي ثبت واضحتر لحظهاي که خوشبختترين آدم روي زمين ميشدم، تميز کنم. کناري من هم داشت شيشه عينکش را تميز ميکرد و کناري کناريام هم داشت، شيشه عينکش را تميز ميکرد و کناري کناري همه کناريها داشتند، شيشه عينکشان را تميز ميکردند. شايد به خاطر اينکه ميخواستند، مثل من لحظهاي را با وضوح بيشتر ببينند. چراغ راهنمايي سوسوي قرمزي زد، پشت خط عابر پياده، همه اتومبيلها در يک زمان هماهنگ، برف پاکنها را به کار انداختند براي وضوح بهتر. راه افتادم و فقط من راه افتادم و کسي انگار نبايد ميگذشت از آن خيابان جز من. جز من و رانندهاي که هم با سرعت زياد ميراند و هم عينکش را پاک ميکرد و با خودش بوي سنگک ميآورد. فقط فرصت کردم خيلي سريع عينکم را به چشمم بزنم و رو کنم به آن طرف خيابان که قرار بود مثل هميشه، نسرين از پلههاي مترو بالا بيايد.
ناظم حکمت
امروز 123مين سالگرد تولد ناظم حکمتران، معروف به ناظم حکمت است. او زاده 15 ژانويه 1902 در سالونيک، دومين شهر بزرگ يونان امروزي است که در آن زمان جزو امپراتوري عثماني بود. او درگذشته 3 ژوئن 1963 در مسکو است. ناظم از برجستهترين شاعران و نمايشنامهنويسان ترکيه با تباري لهستاني، گرجي، فرانسوي است.
او سرودن شعر را از سن 14 سالگي آغاز کرده است. چند سالي در روستايي دورافتاده در ترکيه به معلمي پرداخت و به علت عقايد کمونيستي در سن 27 سالگي با دو حبس 20 و 15 ساله به 35 سال زندان محکوم ميشود و پس از تحمل 13 سال از زندان آزاد ميشود و در 50 سالگي براي فرار از خدمت نظام وظيفه ناگزير از ترکيه ميگريزد. شعرهاي او که به 30 زبان دنيا منتشر شده بود، سالهاي سال اجازه انتشار به زبان مادري در کشور خودش را پيدا نکرد. ابر دلباخته، برادر زندگي زيباست، خون سخن نميگويد، شمشير داموکلس، طغيان زنان، رمان رمانتيکها، فرياد وطن، شهري که صدايش را از کف دادهاست، جمجمه، خانه آن مرحوم، خون خاموشي ميگيرد، نام گم کرده، حماسه شيخ بدرالدين، چشماندازهاي انساني کشور من، تبعيد چه حرفه دشواري است، از ياد رفته، تصويرها، شيخ بدرالدين پسر قاضي، چشماندازهاي آدمي، عناوين بعضي از کتابهاي اوست. جلال خسروشاهي، رسول يونان، احمد پوري و ابوالفضل پاشا، از مترجميني هستند که شعرهاي حکمت را برگردان و نشر کردهاند.
«مانده ام چگونه تو را فراموش کنم»
ماندهام چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
بايد سالهايي را نيز
که با تو بودهام فراموش کنم
دريا را فراموش کنم
و کافههاي غروب را
باران را
اسبها و جادهها را
بايد دنيا را
زندگي را
و خودم را نيز فراموش کنم
تو با همهچيز من آميختهاي
ترجمهي رسول يونان
«گردو»
سرم ابري پاره پاره،
ظاهر و باطنم دريا،
من درخت گردکانيام در پارک گلخانه،
جوانه جوانه، شاخه شاخه، گردويي کهنسال.
نه تو اين را ميداني، نه پليس ميداند.
من درخت گردکانيام در پارک گلخانه،
برگهايم در آب، چون ماهي غوطه ور.
برگهايم چون دستمال ابريشم، در اهتزاز.
برچين و اشکت را، اي شکوفه من، پاک کن.
برگهايم دستانماند، صدهزار دست دارم،
با صدهزار دست تو را لمس ميکنم، و استانبول را.
برگهايم چشمانماند. با حيرت مينگرم.
با صد هزار چشم تو را نظاره ميکنم، و استانبول را.
همچون صد هزار قلب ميتپند، ميتپند برگهايم.
من درخت گردکانيام در پارک گلخانه؛
نه تو اين را ميداني، نه پليس ميداند.
ترجمهي مسلم يوسفزاده
فاطمه خاتمي
عليآباد کتول
راه
رفته بودم کمي قدم بزنم
راه با من قدمزنان ميرفت
راه، راهي نداشت جز رفتن
از زمين سوي آسمان ميرفت
«هر که رفته است، بر نميگردد.
شايد ايراد، ماندنم باشد.
بايد اينبار، من خودم بروم.»
راه ميگفت و از ميان ميرفت
خسته از سنگهاي روي تنش
از قدم-ضربههاي بر بدنش
رفت.. شايد که آسمان وطنش..
رفت.. اما به لامکان ميرفت
راه از ردِّ پا دلش پر شد
ردِّ پا تيغِ تيزِ رفتن بود
راه، رگ بود و هر که ميآمد
تيغ در دست، خونچکان ميرفت
آمد و دل به بودنش بستم
زود رفته است، بعدِ او دستم
گرچه خاليست، همچنان هستم
او به آغوشِ ديگران ميرفت
فعلِ «ماندن» اگر نماندني است
فعلِ «رفتن» هميشه ميماند
هيچ راهي نمانده اما باز
آدميزاد همچنان ميرفت
در ستايش ساختار
جواد حاتمنژاد/ گرگان - در ايران ما، بسياري مباحث تئوريک، صرفا براساس نامشان شناخته ميشوند. و نام، که در ترجمه نابود ميشود، بيانگر تئوري پشتش است. اين اتفاقي است که براي «مرگ مولف» افتاده. اما مشکلي که با ساختار و ساختارگرايي دست به گريبان است از نوع ديگري است. ايراد رايج بسياري از ما، اشتباه گرفتن ساختار و فرم است. اينکه فرم و شکل ظاهري اثر، که گاه هيچ ارتباطي با محتوي و درونمايه اثر ندارد را ساختار بناميم و ساختارگرايي را فرماليسم (شکل گرايي) خطاب کنيم.
1- ساختارمند بودن يک متن ادبي به معناي وجود قاعده و يا قواعدي است که اجزا و يا اجزايي از آن متن، بر مبناي آن قاعده شکل گرفته باشد. عيان و نهان بودن اين قاعده (ها) به هيچ عنوان تاثيري در ساختارگرايانه بودن آن ندارد. چه در بسياري متون استخراج اين قواعد نيازمند ساعتها تحليل و بررسي است.
2- اين قواعد ميتواند در قصهي اثر و يا به صورت ايدههاي متني در کلمات آن شکل گرفته باشد. اولين متوني که با نگاه ساختارگرا بررسي شدند داستانهاي عاميانه و به اصطلاح «داستانهاي پريان» بودند. (رجوع به ريختشناسي داستانهاي پريان) ايدههايي که استخراج شد 31 کارکرد و يا پيرنگ بودند که تمامي داستانهاي عاميانه در اين 31 مورد خلاصه ميشدند و هيچ داستاني نبود که پيرنگي اساسي جداي اين 31 مورد داشته باشد. ايدههايي متني که در اثري ادبي ظهور يابند، غالبا ظاهر متن را به سمت فرماليسم رهنمون ميشوند. با اين تفاوت بسيار عظيم که فرماليسم، در کاربرد حداکثري، تعدادي شکل و کليشه است که کلمات متن خود را در آنها جاي ميدهند. مانند فرم دايره. که متن با جملهاي يا عبارتي آغاز ميشود و داستان شکل ميگيرد و در پايان با همان کلمات اول و يا ترکيبي از آنها پايان مييابد. اما ايدههاي ساختارگرايانه در متن ممکن است متن را در درياي زبانشناسي غرق کند و تحليل و بررسي را از کليت متن و پاراگراف به جمله و حتا دو کلمه در کنار هم هدايت کند. صورت ايدهآل براي متون ساختارگرايانه دخيل شدن ايدههاي قصّوي در متن و منبعث شدن ايدههاي متني از روايتِ داستان است. متني که بدين شيوه حاصل ميشود عمدتا متني خودبسنده، يکه، غيرقابل دستکاري و نخبهگرايانه است. چرا که پذيرش عمومي يک متن ادبي عمدتا در گرو فرم آن است. و ساختارگرايي گاه متن را به سمت شکستن تمام آن چيزهايي ميبرد که يک متنِ عاميانه به آنها تکيه دارد.
3- در نگاه کلاسيک، نوشتن با ديد ساختاري در حقيقت تقليدي از خالق، و بررسي با نگاه ساختاري، تلاشهاي رهروي است که با اتکا به برهان نظم ميخواهد وجود خالق را اثبات کند. اما مقايسهاي کوتاه بين تئوريهاي کلاسيک و معاصر ميتواند نتايج جالبي را به دست دهد. در ادبيات داستاني کلاسيک (چرا که ساختار به مفهوم واقعي و کامل خود در ادبيات داستاني اجرا ميشود و تداعي، اين مهمترين تکنيک ساختاري، تکنيکي از آن نثر است) تئوريها در مواردي چون پيرنگ، شخصيتپردازي و توصيف صحنه و لحن مطرح ميشوند. درصورتيکه در ادبيات داستاني معاصر مواردي چون پيرنگ کمترين بهايي ندارند. نظريه ادبي معاصر، ذهن خود را بر تئوريهايي نظير مرگ مولف، هرمنوتيک و تاويل متن و رابطهي بين متن و خواننده متمرکز کرده. تئوريهايي که مثل «از اثر تا متنِ» بارت، نه به آنچه نويسنده ميگويد، بلکه به آنچه خواننده ادراک ميکند، توجه دارد. تاکيد ادبيات کلاسيک بر پيرنگ بديندليل بوده که خواننده چيزي جز آنچه نويسنده ميخواهد بگويد، ادراک نکند. در ادبيات کلاسيک راوي و لحن مشخص است. صحنه مشخص است و همهچيز در مستقرترين شيوهي خود. چرا که در دوران کلاسيک جهان داراي معنا تلقي ميشد. معنايي مشخص. و در تندروانهترين ديدگاه، الهي دانستن جهان و مهم بودن خواست خداوند موجب ميشد تا در مقياسي کوچکتر، خواست نويسندهي متن، مهمتر از «ادراک خواننده» باشد و اسماعيلِ درکِ شخصي، قرباني شود اما در دوران ما جهان ديگر بامعنا نيست.
بدين سبب متون از تکمعنايي به سمت بيمعنايي و يا چندمعنايي گذر کرده و مباحثي چون پيرنگ و شخصيتپردازي، جاي خود را به تاويل متن دادهاند. حال در اين ميان، تکليف شخصي که به نظم اعتقاد و يا نياز دارد چيست؟ رهروي که با اتکا به برهان نظم، وجود خالق را ميطلبد، با اتکا به همين ايده در جستوجوي نيتمندي پيشينيِ خالق و نظمدار بودنِ متون است. کشف قاعدهاي که جهان و متن از آن پيروي ميکند، مانند کشف مبحثي جديد در رياضيات و يافتن مصداقهاي آن در جهان بيرون، براي يک رهرو لذتي بيکران است. ميل به ساختار ميليست مذهبي.
4- در مطالعهي متون بسيار پيش ميآيد که ايدههايي بيابم که ميتوانند قوام پيدا کنند و تاثير بنيادي داشته باشند. جملههايي که در کنار هم و يا به تنهايي روندي و ايدهاي را پيش ميآورند. اما کم ميبينم که نويسنده از اين امکانات استفاده کرده باشد و يا اصلا به وجود آنها پي برده باشد و قدرشان را دانسته باشد و باشد! بيخيال سجعهاي معاصر. اينکه اثر ساختاري را خلق کند و بعد در مهمترين لحظه، عامدانه آن را بشکند، لذتي است که نصيب نويسندهي آگاه ميشود. اما کامل بودن ساختار يک متن موجب ميشود که در ميانههاي اثر بتوانم حداقل بخشي از ادامه را حدس بزنم. در کمترين حالت موجب ميشود که غافلگير نشوم. ايدهآلترين شيوهي استفاده از ساختار، به زعم من، آنجاست که ايدهي روايي خود را به کلمات تسري ميدهد و گرهخوردگي محتوي و متن را به شيوهاي ناگسستني ارائه ميدهد.
4 شعر تازه
از سيد حميد گلچوبيفر، گرگان
(1)
مگر شب
چند دکمه
از پيراهنت باز کرده بود
که گلوي ماه
تا گردن قوها
روي برکه پايين خزيده بود
خواب ريلها ميپيچد
آينهي شکسته ميشود با سوت قطار
بر ايستگاه آب ...
وقتي دست ميتکاني
يعني اميد برگشتنت هست ...
صبح بخير
پرهاي بالشم
عرياني پرندهايست
که به آسمان پشت ميکند
(2)
شب پوست مي اندازد
با پولک ستاره
و قلاب سپيد اش
کلاه بر مي دارد از سر افتاب .....
گاه سر خم مي کند
در خود مي پيچد
تا مهربان باشد شکل علامت سوال
من کجاي اين سطر
دريا را گم کردم در مهتاب ...
زورق اگر نباشم
بخدا پرنده خواهم شد
يا پرچمي افتاده روي ساحلت
براي تماشاي هميشه ي دريا ..
(3)
خيابان،
بدون دستهاي من و تو
گم خواهد شد
حتي اگر شلوغ نباشد
(4)
کوايدان،
شب عبور گيسوان توست
لاي انگشتهاي من
ستارههاي چسبناک
روي تارهايي
که روزي سياه مينوشتند
غمي که آسمان را
پس بگيرم از ماه
طاقت ناخنهايم کند
زير دندانها صبح شد
از يلداي بيخبري
آه! بلندگيسو!
به پايانت، چنگ ميزنم
نور يعني همين تغزل من
راحمه شهرياري، گرگان
به قول قيصر ِ عزيز
«گلها همه آفتابگردانند»
فکر اينکه دوباره ميآيي به سرم ميزند نميخوابم
با خيالت خوشم، پر از هيجان، مثل يک بچه روي يک تابم
سرعتم را زياد ميکنم و تا به بالاترين کجا برسم
دست من را بگير و بعد آغوش وا بکن تا خود خدا برسم
قصهي آفتابگردان است، من نگاه از تو برنميدارم
زل زدم در تو آفتاب بزرگ! زل زدم در تو نور ميبارم
نور يعني همين تغزل من، وقتي از دو گذشت نيمهشبت
حس يک وحي، مثل يک آتش، شعله را ميکشد به دورِ لبت
آتش است اين دهانم ابراهيم، امتحاني بکن که گل بکند
شهرهي عالمي شود غزلم، کارکرد ِ دف و دهل بکند
داستان ِ نگاهمان بيشک، قصهي روزگار خواهد ماند
از تو گفتن، شنيدن و خواندن، در صدايم بهار خواهد ماند