من کيستم
یادداشت |
مهدي سيف حسيني
مولوي تمثيل دارد به اين بيان که از درويشي پرسيدند چرا اينجا هيچ کس تو را نمي شناسد؟ جواب داد: اگرچه اينجا مردم عامي مرا نمي شناسند و نمي دانند که من کي هستم، ولي خودم خوب خودم را مي شناسم. بدبختي زماني رخ مي دهد که قضيه برعکس شود يعني ديگران مرا مي شناختند و از احوال من آگاه بودند ولي من نسبت به خود شناختي نداشتم. گفت: او گر مي نداند عاميم- خويش را من نيک مي دانم کيم
واي اگر برعکس بودي درد و ريش - او بُدي بيناي من من کور خويش
در حوزه شناخت از طرف بزرگان مطالب بسياري مطرح شده تا آنجا که گفته اند: اگر خودت را خوب شناختي خداوند را خواهي شناخت.
يعني آدمي که خودش را بشناسد، دنياي پيرامونش را خواهد شناخت و در مقابل مسائل آن مواضع صحيح اتخاذ خواهد کرد. اگر کسي به او بد گويد و دشنام دهد او با آرامش و عقلانيت برخورد خواهد نمود. انسان خودشناس توان خود را مي داند، امکانات و دانش خود را مي شناسد. توقع خود را از جامعه و ديگران تنظيم مي کند. بدنبال آرزوهاي غيرواقعي نيست، مثبت نگر است و در جامعه انرژي مثبت توزيع مي کند. خير عمومي را مي خواهد براي توزيع عادلانه ثروت و قدرت تلاش مي کند. به فکر کاهش بحران و تورم است و براي منافع ملي و عدالت اجتماعي از راه معقول تلاش مي کند و در نهايت انسان خودشناس، دردمند عاقلي است که روي دو پاي خود راه مي رود و بدنبال آرمان ها و آرزوهاي رويايي و خيالي نيست و اين انسان براي کاهش فقر و افزايش درآمد ملي و ايجاد رفاه اجتماعي و تشويق مردم به شادي و لذت بردن از زندگي برنامه ريزي مي کند و انسان خودشناس و خودآگاه براي همه آرامش و روزگاري مطلوب و بدور از چالش و نزاع و درگيري مي خواهد و براي حل مشکلات تلاش مي کند. انسان خودشناس هيچگاه نمي گويد چرا دنيا آمدم، مي گويد حالا که بدنيا پرتاب شدم چگونه زندگي کنم. درد خود و جامعه را بشناسم و براي درمان آن از کارشناسان ياد بگيرم و از مسئولين مي خواهد براي رفاه جامعه تدبيري کنند و ورزش را براي جوانان همگاني و احساس اميد و خوشبختي را با برنامه ريزي در جامعه توزيع کنند. بهر حال انسان پيچيدگي زيادي دارد که فهم و درک آن چه در رفتارها و چه در واکنش هاي دروني بسيار دشوار است و رسيدن به آن درجه از شناخت، توانايي و هنر مي خواهد که بر کسي پوشيده نيست. وقتي از بودا پرسيدند تو بعد از 14 سال رياضت در تنهايي جنگل و کوه به چه رسيدي و چه برداشتي از تامل و تفکر خود کردي، گفت: من چيزي برنداشتم، بلکه چيزهايي را گذاشتم. گفتند چه چيزهايي؟ که پاسخ داد: کبر، غرور و خودخواهي، هواي نفس، دوروئي، اقتدارطلبي، لج بازي، منيت، حسادت، خشم، کينه، نفرت و ... و براستي وقتي انسان اين صفات بد را از خود دور کند، قطعا دريچه قلبش بروي مهر و محبت، عشق و دوست داشتن باز مي شود. اگرچه امروز در اين دنياي بهم ريخته که انسان ها بدتر از حيوانات درنده همديگر را مي کشند و با بيرحمتي روزي ده ها نفر به خاک و خون کشيده مي شوند، سخن از مهرورزي و عشق و محبت گوئي عجيب و غيرقابل باور است به گونه اي که اگر کسي چنان رفتار کند باعث تعجب و شگفتي مي شود و گاه به طنز تبديل مي گردد. مثال: پيرمردي که در يک مهماني رو کرد به همسرش و گفت: عزيزم، عشق من، شب گذشت به خانه نمي رويم؟ که کسي از او پرسيد مي توانم راز اين همه محبت و خوشبختي شما را بعد از سالها زندگي بپرسم که اينگونه با عشق و محبت همسر خود را صدا مي کنيد؟ که پيرمرد جواب داد: صدايش را درنياور، من مدتي است که اسم همسر خود را فراموش کرده ام. لذا بيائيد در اين فاجعه زندگي خود را بشناسيم و همديگر را فراموش نکنيم.