صفحه ادبیات
شعر و ادب |
چشمه توبن
فرزاد خدنگ، گرگان
خروس خوان که مي شد باران سنگ بند مي آمد، پلاخن ها را جمع مي کردند و طوري ميرفتند که انگار گورشان را وقت نطفه بودن کنده اند و بعد خاکش داده اند. امشب از بالاي خانه پلاخن چرخاندند و سنگ پراندند. شب گذشته از راست خانه. هرشب از يک سمت، اين ترسشان را مي گفت که نواشوم مي آمدند و خروسخوان که مي شد فرار مي کردند؛ وگرنه روز که سگ ها رمشان مي دادند مثل گله خوک ها يا سگ ها گرگ مي شدند و آن ها را مي دريدند مثل گله گوسفندان هرجا که مي خواستند باشند، دور يا نزديک خانه...
اما شب آن هم اين شب ها بعد تيرکردن حاجي بابا، سگ ها هم زياد دور وق نمي زدند. هنوز ناله هاي مادربزرگم هست که حاجي بابا را مي گفت:«چرا هفت هيکل رو با خودت نبردي، مگه اونارو نميشناسي؟» حاجي بابا را تير کرده بودند از پشت تلي ها، تيرخورده بود پاي راستش. از بالا مچ بسته بودند. خونش را نديدم، روي دستمال هم. اما از آن بعد بد درد مي کشيد، طوريکه مرتب فقط من از چشمانش مي خواندم. دورش نشسته بوديم روي سکو، پايش را زل زده بودم. سرم، موهايم را دست کشيد و گفت:«بيا اين ور بشين، سنگ ميزنن، ممکنه بخوره بهت.»
همين که از جايم نزديک صورتش رفتم. شنيدم سنگ خورد لب حلبي يِ بام، يکي ديگر شيشه را شکست و تکه هايش را ريخت روي قرآن پشت پنجره. حاجي بابا آخ نگفت، اما گريه اي کرد که کسي نديد. چون زل زده بوديم به چشم هاي هم. مادربزرگ خانه را ريخته بود به هم، حق هم داشت. پِيِ هفت هيکل مي گشت، آخر تا حالا سنگي به بام و شيشه نخورده بود. همه ي سنگها مي افتاد آن طرف پرچين يا آخرش بام گاش...
هرچه نبودن هفت هيکل بيشتر مي شد چروک هاي صورتش بيشتر مي شد، بيشتر مي گفت که :«شوهرت شماها رو هم ول کرده به امون خدا رفته جنگ! جنگ براي آدماي مجرده نه اونايي که زن و بچه دارن.» مادرم را مي گفت که ساکت نشسته بود توي هال، بي روسري و داشت موهاي عمه ام را مي بافت. حاجي بابا پيشاني ام را بوسيد و فراموش کردم که... سنگ ديگري افتاد روي بام. مشخص بود از نزديک پلاخن مي چرخانند. سگ ها بوشان را گرفتند و رفتند سمت جنگل. تا نزديک بغله هم رفتند اما چيزي پيدا نکردند. فرار کرده بودند ترسوها. سگها وق زنان برگشتند. همين که جلوي سکو دم تکاندند. سنگ دوباره بام خانه را پيدا کرد. حاجي بابا گفت:«برقارو خاموش کنين» مادربزرگ دست از گشتن کشيد، ساکت شد. روشنايي که رفت سگ ها را نيمه ديدم که پخش شدند. يکي رفت توي گاش. يکي پايين راه، يکي لبه راه جنگل نشست و ببري هم جلوي سکو. سرهاشان بالا بود. اما ديگر سنگي نيامد تا خروس خوان شد.
خواب بيدار ديدم حاجي بابا همانجا نشسته نماز مي خواند. کنارش خوابم برده بود. قنوت را که خواند خوابم برد. سلام را که تمام کرد، بيدار شدم. ديدم پايش را زل زده و آرام جابه جايش مي کند. چيزي نگفتم تا ببينم چطور تنهايي با دردش کنار مي آيد. مادر بزرگ آمد و دستمال پا را عوض کرد اما خوابم برد يا نديدم که چگونه خون را پاک کرد. با صداي حميد بيدار شدم. از خانه پايين آمده بود تا بگويد، عمو گفته (ديشب شيشه ما رو هم شکستند)«مادرم بد ترسيده»(بايد کاري کنيم). اما حاجي بابا ساکت بود تا حرفهايش تمام شود. اشاره کرد تا از تاکي که از انبار تا روي نرده هاي سکو را پوشانده قوره بچيند و براي مادرش ببرد. مادر حميد عاشق قوره بود. هرچند که نشناخته مي گفت:«تقصير چشمه توبنه، خشک بشه بهتر نيس؟ دعواها هم ميخوابه»
حاجي بابا: «يه امسال کم آب شده؛ همونم اگه بذاريم مثل قبل ميشه. جنگ کل مملکت رو برداشته معلومه نحسيش چشمههاي اينجارو هم خشک ميکنه.»
مادربزرگ:«نه حاجي بابا، راه چشمه گرفته. تا بالاي ديوتپه بيشتر نمياد و بعد گم ميشه، پنجاه سال عمر از خدا گرفتم، سي و پنج سالش کنار تو توي همين خونه؛ کدوم سال چشمه توبن خشکيده که اين روز دومش باشه؟»
بالا دست همه ي خانه ها بود. کسي نمي دانست از کجا بيرون مي زند. اندازه دوقالي کف خانه که ده نفر کنار هم مي شد رويش بخوابند، آن بالا بين دو درخت انجيلي هميشه پرآب بود. خودم وقتي روي کول پدرم بيشتر راه را تا آن بالا رفتم ديدم. بعد از راه کشکي که خود آب باز کرده بود به پايين مي آمد. آب زيادي نداشت اما اگر يک قطره اش به پاي محصول مي رسيد انگار سه بار زمين را سير آب کرده بودي. حاجي بابا را هم براي همين تير کرده بودند، از پشت تلي ها زده بودند پاي راستش را چون به ظن آن ها بد گفته بود که:«امسال محصول پرآب نکاريم و گندم ديمه بکاريم تا چشمه توبن دوباره جون بگيره و ناحقي نشه براي آب» همه ي دعواها از اينجا شروع مي شد که بعضي ها نمي فهميدند اگر چشمه توبن بميرد، آبِ مابقي چشمه ها خودمان را هم سير نمي کند چه برسد زمين ها را. چشمه توبن اگر خشک بشود زمينها که مي ميرند هيچ، جنگل هم مي ميرد. پلاخن مي چرخاندند که بروند سمت چشمه و گيرش را باز کنند، شب که جرئت بالا رفتن نداشتند، روز هم که ما مي ديديم. اما مگر تا به حال کسي به چشمه توبن دست زده که اين بار دومش باشد. يا اصلا کدام راه را مي خواهند باز کنند.
چشمه توبن را فقط بايد ديد که چطور زنده است وگرنه همه ديدند چاهي که سرهنگ پايين دست جنگل زد؛ چطور بعد هشت ماه خشکيد و ماهيهاش...
حاجي بابا بارها گفته بود که جايش نيست اما سرهنگ کار خودش را کرد. حالا نه زمين داشت، نه استخر پرآب. لب حوض مي نشست و سيگار زرد دود مي کرد مثل پدرم که به تلفن مادرم جواب داده بود و قرار بود آخر اين ماه برگردد. حاجي بابا مطمئن بود برمي گردد و سمت قبرستاني را اصلا نگاه نمي کرد. آخر مادر بزرگ هنوز پيدايش نکرده بود.
هرچه بيشتر آخر ماه مي رسيد، مادرم بيشتر چادر سر مي کرد. دست من را مي گرفت و مي برد سمت روستا که زنگ بزنيم به پدرم. من را بهانه مي کرد که بهانه ي پدرم را مي گيرم اما چادر سرکردنش مشخص مي کرد که دل تنگي دارد پاهايش را با جاده ي جنگل بيشتر آشنا مي کند.
آخر اين بار که رفتيم روستا وقتي گوشي را دادند دست پدرم؛ ماشين هاي زيادي صداي پدرم را گم مي کردند. بعد هم سريع خداحافظي کرد. صدايش خسته بود و نبود اما آمدنش به عقب افتاده بود. مادرم موقع برگشتن آرام بود، طوريکه انگار زني شده بود که اصلا نمي داند آرامش چيست. دستم را گرفته بود و مي گفت:« هفت هيکل، چشمه توبن، جنگ»«جنگ، هفت هيکل، چشمه توبن، سنگ»«...»«..»«.»
صداي راديوي حاجي بابا، خانه را برداشته بود. حمله کرده بودند. امشب از سنگ خبري نبود نمي دانم بخاطر باران بود که مثل شبهاي قبل مي آمد، يا همه پاي راديو نشسته بودند. مادرم نشسته بود کنج هال و موهاي خرمايي عمه ام را مي بافت. من هم اين سمت کنار اين نرده هاي قرمز، پايين راه را نگاه مي کردم که قرار بود پدرم طبق قولش دو هفته قبل غروب نشده از آن برسد و بيايد سمت خانه. اين کار دو ماهمان بود که باران بيارد، مادرم مو ببافد، باران ببارد، صداي راديو بلند باشد و من زل بزنم به پايين راه و پدرم که چند هفته اي بود خبري ازش نداشتيم از پايين راه نرسد سمت خانه.
هر نيم ساعت سگها وق مي زدند و مي رفتند سمت پايين راه. تا خانه پايين هم مي رفتند، آرام برمي گشتند. حالا نزديک خروس خوان شده ولي خانه ساکت است. حاجي بابا آب مي خواهد تا وضو بگيرد. از نرده ها کمک مي گيرد، مادربزرگ مي آيد و زير بغلش را مي گيرد و مي روند. هنوز درد توي صورت و چشم هاش زياد است. مي روم مادرم را براي نماز بيدار کنم که مي بينم هنوز باران مي آيد و او زمزمه مي کند:«دو سه شبه که چشمام به دره/خدا کنه که خوابم نبره/...» اين شبها صداي راديو زياد است. اصلا نخوابيده، کنارش دراز مي کشم، بغلم مي گيرد و ادامه مي دهد... صداي مادربزرگ نزديکتر مي شود که حاجي بابا را زمزمه مي کند:«آخه چرا هفت هيکل رو با خودت نبردي؛ مگه اونارو نميشناسي؟»
وقتي تازه هفت هيکل را خانه آوردند. پشت مرغ بستند و تير زدند. اولي که گير کرد. دومي هم به مرغ نخورد. از بار سوم مي ترسيدند که اعتقادشان بريزد اما حاجي بابا خودش زد و مرغ همچنان راه مي رفت. يک بار هم عمو بهرام هفت هيکل را پنهاني برد بغله و گردن گاو انداخت و باز هم گاو چريد. ولي شبش بد کتک خورد، نه براي اينکه فشنگ کم داشتيم براي اينکه هفت هيکل براي بازي نيست.
«حاجي بابا هرچي مي گردم نيس، پيداش نمي کنم. نکنه دزدي باشنش؟؟»
حاجي بابا ساکت است. سر برمي گرداند سمت قبرستاني که با يک درخت مازي بزرگ خودش را از ابتداي زمين ها و جنگلک جدا کرده. مي خندد. پايش را بد مي گذارد زمين.«آخخخ»«حواست کجاس؟» «علي رو ببين که داره از پايين راه ميآاد»«کو ؟ کجاس؟ صداي چيه؟»«خوب چشاتو وا کن، با چشمه توبن و جوي آب کار نداشته باش...» «پسرت رو ببين». از بغل مادرم مي دوم سمت سکو... پا برهنه ام. پدرم ميانه ي پايين راه است که به او مي رسم، بغلم مي گيرد، کلاه ارتشي اش را سرم مي گذارد. تا چشم هايم مي آيد پايين و او فقط مي خندد. پدرم لبخند مي زند، مادرم را نيمه مي بينم که روي سکو ايستاده بي روسري با موهاي مشکي پريشان و گونه هايش تر...
19 ديماه، سومين سالگشت درگذشت محبوبه طاريدشتي، شاعر خوب بندرگزي بود. او، متولد 10 تير ماه 1359 در روستاي دشتيکلاته شهرستان بندرگز بود. کارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسي و کارشناس فرهنگي، ادبي اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامي گلستان بود. «دگرديسي داغ» اولين و تنها مجموعه شعر اوست که موسسه فرهنگي انتشاراتي گرگان، در سال 85 با شمارگان 2 هزار نسخه منتشر کرده است.
شعري از اين مجموعه و دو شعر ديگر از او را ميخوانيد:
«کلاغ»
وقتي کلاغها هجوم آوردند
آسمان صاف بود
از عشق صداي گريه ميآمد
و ما،
خواستار وسوسهاي بوديم که
بيهوده
به تماشا دل نبنديم
کلاغ هر چه بزايد سياهيست.
«بنفشه»
آنجا که درخت پوست مياندازد
و دشت سينه ميدرد
و هوا گُر ميگيرد
آيندهي دستان من
در گودال چشم تو فرو ميرود،
دشتي از تو در من است
هوايي از من در تو،
در کف من درياي توست
در گوش من رود تو جاري است
پشت هم
ساده ميشوم
مهربان ميشوم
وقتي پيراهن حريرم را
عوض ميکنم
وسيع ميشوم
تا
بنفشهام
دستان تو را ببويد.
«کوزههاي عشق»
پشت اين برگهاي انبوه
بايد، آرام بگيرم
هميشه فاصله است که پيش ميرود،
پاهاي خونيني که تا ته مرگ
به زمستان ميرسد
بر پيشانينوشت خود
ميخ ميکوبد،
راههاي دور و نزديک بسياري
طي شده است
و اشکهاي پيدرپي
که تمام تابلوهاي زمين را
به سمت تو بر ميگرداند،
با شتاب يا کُند
هر چه بود
اين راه را رفته است
فاصلهها، فصلها، مفصلها
جدا، جدا، در ستون فقراتم
تخم ميگذارند،
چه عبث است
آفتاب، هر روز
در پوستم برود
و از رگهايم شير نخورد،
چه عبث است
سپيده بتابد و تو
کوزههاي عشق را
به چشمه نرساني.
من به کارون چشم تو وصلم
شعر تازهاي از
ريحانه دانشدوست، گرگان
تيک و تاک و دقايقي زخمي
تيک و تاک و... هزار دلهره بود
و دو فنجان خالي از قهوه
روي لبهاي خيس پنجره بود
لحن بيتاب «دوستت دارم»
در تمام تنم محاصره بود
هِي تو را ميتپيدم و انگار
زندگي انعکاس خاطره بود
«کوچه در پوستم تکان ميخورد»
چند ريحانهي تَرکخورده
در سَرم اتّفاق اُفتاده
پشت موسيقي نفسهايم
کودکي بيپناه جان داده
ماضيِ هقهقآوري دارم
زير بار مضارعي ساده
بر لبم هستي و دوباره شدم
مثل گُردآفريد آزاده
«تيرهايت به استخوان ميخورد»
ساعت از تيک و تاک عُق ميزد
شير روي اجاق سَر ميرفت
هرچه همميزديم قانون را
عقربه سخت و تندتر ميرفت
عصر آلودهي زمستاني
غرق در خون و مُفتَخر ميرفت
در خروش مَلاقه و کفگير
آشپزخانه آنقَدَر ميرفت
«که دهانم به استکان ميخورد»
دردلم رخت شُستم و شُستم
من به کارون چشم تو وصلم
از خودم ناگزير ميريزم
آخرين لحظههاي هر فصلم
لختهي خونترين مُعاشقهام
نطفهي بينسَبترين اصلم
دوست دارم به زندگي برسد
منقرضهاي نسل در نسلم
«نَسَب من به آسمان ميخورد»
لحظهي تلخ عشق، شيرين باش
آرزوي شکستني، نشکن!
نقطهي نابرابر هستي
روي سطح غريب واژهي «زن»
شاهراهِ بزرگِ ابريشم
زير آوارِ آجر و آهن
اي منِ هفتسالهي معصوم!
در هزاران منِ بدونِ من
«کاش آتش به قلبمان ميخورد»
گفت نبي اوست ولي و امير
عبدالعلي دماوندي
خانه ي ما روز و شبش عيد بود
باغ ِ گل و چشمهي جاويد بود
آه از آن روز که ما گم شديم
در به در خوشهي گندم شديم
مرتکب لغزش و عصيان شديم
منحرف از حيلت شيطان شديم
باز خدا لطف خود آغاز کرد
راه نجات همگان باز کرد
عقل به ما داد و هزاران نبي
هر يکشان صاحب يک مکتبي
تا که رساند همه را تا بهشت
نسخهي هر قوم برايش نوشت
نوح و خليل آدم و عيسي و لوط
قامتشان غرقهي ذکر و قنوت
سر سبد و خاتم پيغمبران
ماه فلک شمس دل آسمان
راهنما خوانده شد از سوي ربّ
روز شد از پرتو او، نيمهشب
نور فرستاد براي بشر
تا نکند تيرگياش در به در
غار حرا چشمهي انوار شد
مهر به هر ناحيه بازار شد
بار امانت که خدا ياد کرد
عرش از آن واقعه بيداد کرد
سلطنت و شاهي مولا عليست
بر همهي خلق امير و وليست
کيست که در محشر روز غدير
گفت نبي: اوست ولي و امير
کيست که در حين رکوع و صلات
ميدهد انگشترياش را زکات
کيست ابر مرد شجاع و دلير؟
مرشد هر کودک و برنا و پير؟
کيست علي؟ عابد شبهاي تار!
چاه بگريد ز غمَش زار و زار
شأن علي «واقعه» و «عاديات»
کيست علي؟ منجي روز ممات!
نيست جواني بجز او با وقار
تيغ دو لب، تيزتر از ذوالفقار
خيبر از آن روز که بي در شده
خيرهي سرپنجهي حيدر شده
عادل ادوار به قرآن عليست
در بدن پاک نبي، جان؛ عليست
عدل، از آيينهي مولا شکفت
عشق سخن از لب مولا شنفت
سرو که خود مظهر آزادگيست
حيرت حريّت مولا عليست
کعبه به شوق قدمش، سينه چاک
«مي» شده از جوشش او پاک پاک
کوه شود در نظرش مثل کاه
تا که شود تکيهگه بيپناه
راه بجز راه علي نيست نيست
خاکترين حاکم افلاک کيست؟!
هر که بجز نام علي خوانده است
پشت در علم نبي مانده است
فاش بگويم به همه يک کلام
مثنوي خويش نمايم تمام
راه نجات همه، راه صواب
نيست بجز پيروي از بوتراب
مادر آمد تا حواس من را پرت کند
شعر تازهاي از
مارال افشاري، گرگان
اسم من را بين جماعت غريبه پرسيدي
گفتم آدم را توي وطنش
با اندازهي وجب خاک
زير پاي مادرش صدا ميزنند
وقتي براي اولين بار
در بغل مضطرب و جوانش فرو مانده باشد
اصلا مادر آمد تا حواس من را پرت کند
تا گريه افتادم،
مادرم انگشت سبابهاش را تبر کرد
گريه را قطع کرد
من ياد گرفتم گريه ام را فراموش کنم
از ياد گرفتن فراموشي
از حافظهي شير که تبديل به رفاقتي عميق شده بود و بعدها مسيرش را داد به نقنقهاي من،
دم تمام بستني فروشي هاي شهر
همين بس که
بعد از بزرگ شدنم
اسم واقعيام را هم فراموش کردم
مادرم، ياد من ماند
گريه، ياد من ماند
من هم در ياد همهي اينها، دو پنجرهي کوتاه نيملا هستم
که انگار خدا دم رفتن
براي درست کردنشان وقت کافي گذاشته باشد
-مامان تو چطور حواسمو پرت کردي از گريه کردن؟
مامان چطور خدا منو فرستاد سراغ تو
وقتي دعا کردن بلد نبودم؟
دي ماه 1403
براي پدرم
غزلي از مينا واثق عباسي، گرگان
آفتاب گرم من اي زادهي ارديبهشت!
اي سراپا مهر، اي طرحي زميني از بهشت
اي دليل شعرهايم، اي نخستين حاميام
در شروع دفترم نام تو را بايد نوشت
خانهي تاريکمان با چشمهايت روشن است
ميپرستيمت همه، آتش تويي، اينجا کنشت
چشم در آغوش تو واکردهام، گويي خدا
در ازل خاک وجودم را در آغوشت سرشت
کاخ من با خاک يکسان است دستانت کجاست؟
تا مرا از نو بسازي آجر آجر... خشت خشت
قهرمان اول هر دختري باباي اوست
سايهات جاويد باد اي زادهي ارديبهشت!
نام
محمدرضا ولياللهي، گرگان
نامها، پردهاي بر چهرهي حقيقتند،
واژهها، زنجيري بر پاي بينش.
آنگاه که نام از سنگ برگيرم،
تنها سختياش را خواهم يافت،
و چون نام از دريا بردارم،
ژرفاي بيپايانش مرا در خود فرو خواهد برد.
سنگها بي نام،
حکايت پايداري کوهستاناند
و دريا، بيواژه
زمزمه چشمهساران است
آينهي بيتابي آسمان است.
برگ، بينام، با بوسهي نسيم
رقصيدن ميآغازد،
و باد، بيهياهو،
خاطرهي جنگل را به دوش ميکشد.
من نامهايي را ديدم،
چون قفل بر دروازهي بيکرانگي اشيا
و صداهايي شنيدم
که اصالت انسان را در هياهوي بيهودگي گم ميکرد
جهان را بنگر
بي واژه، بي نام، بي نقاب
نامها را بشکن،واژه را رها کن
سکوت را به وسعت انديشه ساکن شو
تا جهان،
بيپرچم، بي مرز،
راز بيکرانگي اش را با تو نجوا کند.
و روغنهاي ديگري هم هستند
شعر تازهاي از
آناهيتا فرحبخش، گرگان
چطور ميشد فهميد
فاصله
بين دو کوچه
انقدر دور است
مگر اينکه در يکي از آنها وسوسه مرده باشد
حالا بايد وسوسه را اندازه گرفت
با آن مقدار که آب دهان خشک ميشود
براي رفع هر خشکي
ميشود يک نوع روغن خاص تجويز کرد
مثلا گريس
براي جيغهاي بي امان در
که از آنقدر نيامدن خشکش زده
اما نبايد تعميم داد
هر صداي قژقژي را به روغن
بيخوابي هم با فنرهاي تخت همان کاري را ميکند
که سکوت
با قلنج اشياي خانه
نفس
عميقتر
بازهم
عميقتر
تا در بازدمش فرصت کافي باشد
براي سير شدن از مردن
و از آنجا که رها شده بود
مسير رسيدن به کوچه را ادامه دادن
با زانوهايي آب آورده و استخوانهايي خشک
که بوي روغن سياه دانه ميدهند
در جايي خوانده بودم روغن کنجد در سينه زنها
کيست ميسازد
-کيست
يک محفظه بسته است که ميتواند شامل هوا، مايعات و مواد نيمه جامد باشد-
در سينه چيزهاي خطرناکتري هم اما هست
مثل دردي که از سمت چپ پدرها را ميکشد
و روغنهاي ديگري هم هستند
که دردسر کمتري دارند
مثل روغن بچه
اما دقيقا مشخص نيست
کجاي بچه
لازم است روغنکاري شود
و کيست که
کاري را که با روغن ميتوان درآورد
در محفظهاي بسته
با محتويات عموما مايع
اما نه آنقدر خيس که هذيان رفتن و نرفتن را
به دري برساند که بايد بيصدا پشت سر گذاشته شود،
پشت در نگه دارد
تا صداي جلز ولز محتويات جامد توي تابه
خيالات آن طرف در را بر گرداند
-اين بادمجانها وقت برگرداندنشان است-
کوچه از آشپزخانه دارد دور ميشود
سينهها هنوز از کيستها ميترسند
و سمت راستشان از آن طرف ديگر سرختر ديده ميشود
انگار بايد پذيرفت
پشتت که باد ميخورد
يعني سرما ميتواند پوست تنت را از خشکي بترکاند
صداي تو
مجتبي نيازي، گنبدکاووس
با من حرف بزن
صداي تو حتا
در تبت، رمئو و ژوليت را زنده ميکند
نگاه که ميکني
انگار روزنامهها خبرهايي به داغي قهوههاي برزيلي
از سرزمين اسکيموها چاپ ميکنند
«مهربانيات را با جنگ در ميان بگذار»(1)
تا کلاشينکف را به کودکياش برگرداني
به لحظهاي که نقاشي عاشقانهاش را
چون موشکي براي ژاندارک...
آه... شايد آنوقت به جاي شمشير لبخند تو را ميديد
لبخند تو
چون برکهاي
در گلوي خشکيدهي آفريقا
در لحظهي هراس گاوميشها، کمين تمساحها
با من حرف بزن
صداي تو حتا
نگاه تو حتا ...
چند شعر از وجيهه ابراهيمنژاد، خانببين
(يک)
يادم نرفته است
دست هايم را به تو سپردم
دستهايت را قلاب کردي
تا ازآب گلآلود ماهي بگيري
و گرفتي
يادم تو را فراموش
بازي را باختي
ديگرمال خودت نيستي.
(دو)
بر مدار تو که ميچرخم
زمين از دور ميافتد
تا برايت زانو بزند
با تو
دنيا چقدر عجيب ميشود
در قانون نيوتن
سيب مثال نقضي است
از تو
(سه)
اگرچشمهايم بدانند
بيداريشان
فرصت رسيدن را
دورتر ميبينند
تمام خوابهاي جهان را
به مردمش ميبخشد
(چهار)
پرم از عشق
پرم از تو
و پرم از
هيچ
وقت کم نخواهم آورد
و هيچوقت رو دل نخواهم کرد
از اينهمه درد
مگر اينکه
فقط تو را بالا ميآورم.
(پنج)
بهانه مي گيريام
چشمهاي لامذهبم دروغ ميگويند
دفاع ميکنم
سکوتت که خيمه بزند
دشمن ميشوي
هي آتشبس
غنيمت خوبي است تنم