صفحه ادبیات


شعر و ادب |

رؤياي غير‌قابل لمس زندگي

 

س. نژادمجني، سرخنکلاته

 

تمام عضلاتش از اطاعت او خارج شده بود. انگار اختيار از دستش رفته و دنيا در نظرش ظاهري بي‌رنگ و محو داشت. نگاهش به زندگي حالت مجهول و مبهم بود. حس مي‌کرد خرده‌خرده، خون در شريانش منجمد مي‌شود. از پشت پنجره اتاق تاريک به بيرون نگاه انداخت. دو گربه خاکستري در سايه‌روشن  نور تيربرق کوچه پرسه مي‌زدند. از تماشاي آن‌ها لذت مي‌برد. شوق قدم زدن و دويدن، برايش رؤياي زيباي غير‌قابل لمس زندگي بود. با صداي باز شدن در اتاق بخودش آمد. مادر با ليواني آب آرام وارد اتاق شد. کنار تختش نشست گفت:

 - خوابت نميبره ناصر جان! هنوز تو فکري؟ من که با تصميمت موافقت کردم. اين دو سه روز که ويلچر اتومات برات گرفتم بيشتر تو خودتي. اگه مخالفم که تنها بيرون نري چون نگرانتم و...

ناصر که صورتش سرخ شده بود وسط حرف مادرش پريد و گفت:

 - تا کي مي‌خواي نگران باشي؟ تا کي بايد محتاج باشم که يکي منو بالا پايين ببره؟ چرا نمي‌ذاري خودم تجربه کنم؟ توانايي خودمو بسنجم! حدأقل خانه تا مرکز شهر رو که مسيرش آسان و همواره برم و بيام. من دو سال ديگه درسم تموم مي‌شه اما هنوز بچه‌ننه‌م. پس چطور بايد تو اين جامعه زندگي کنم؟ بايد به من فرصت بدي امتحان کنم مامان.

مادر اشک در چشم‌هاي سياه و خسته‌اش جمع شد. دستي به موهاي مجعد ناصر کشيد و گفت:

 - خب من که موافقت کردم. با اينکه مرکز شهر شلوغه اما باشه فردا خودت برو و برگرد. منم اصلاً بهت زنگ نمي‌زنم. کاري يا مشکلي پيش اومد خودت زنگ بزن. همه‌ي مادرا  نگران بچه‌هاشون مي‌شن. فرقي نمي‌کنه در چه وضعيتي هستن. بحث‌هاي امروزو فراموش کن. من براي آينده‌ت فکراي خوبي دارم. تو استعدادهايي داري که شايد هم‌سن‌و‌سال‌هات ندارن. ببين چقدر تو کارهاي رايانه‌اي مهارت داري. مطمئن باش در آينده مطابق ميل خودت کار مي‌کني و مستقل مي‌شي. الانم آروم باش پسرم!

ناصر اندام لاغر و باريکش را زير پتو برد. نبض ضربان قلبش در خون رگ گردنش مي‌تپيد. شکم بالشِ زير سرش گود افتاده بود. کمي بالش را چنگ زد و چند مشت به پهلوي آن کوبيد. يک دستش را زير صورت و دست ديگرش را روي سرش گذاشت و به مادرش زل زد. موهاي طلايي کوتاهش مثل ساقه‌ي گندم بود. دلش براي مادرش هم مي‌سوخت. بخشي از اميد زندگي‌اش روبه‌رويش نشسته بود. ستون بدنش را از دست داده و حالا ستون کلّ زندگي‌اش مادرش بود. دلش مي‌خواست در کنار حمايت‌هاي بهزيستي، توانايي‌اش را بالا برده رشد کند تا باري از دوش مادرش برداشته باشد. مادر، در نگاه ناصر، همه افکارش را مي‌خواند. پيشاني‌اش را بوسيد و از اتاق خارج شد.

ناصر در ذهنش مدام خاطره تلخ تصادف و مرگ پدرش را مرور مي‌کرد. از اينکه فضاي خانه را متشنج کرده بود، عذاب وجدان داشت. گاهي به خودش اميد مي‌داد و گاهي نااميدي به ذهنش هجوم مي‌آورد. دست چپش را بلند کرد و جلو چشمش گذاشت. بدون فکر کردن براي تنها بيرون رفتنش،  پلک‌هايش را بست.

صبح  قرار بود خودِ واقعي‌اش   باشد. تمام اندوه و نگراني را فراموش کرد. از خانه که راهي شد محتاطانه و ريزبينانه‌تر   به مردم نگاه مي‌کرد. زمين براي پاهايش تکيه‌گاهي تهي بود و بايد با ويلچر مأنوس مي‌شد. آفتابِ بي‌جان و کم رمقي مي‌تابيد و هوا کمي سرد بود. برگ‌هاي خشک و مرده  زير چرخ‌هاي ويلچرش ترد مي‌شدند. مردم براي داشتن اميد به زندگي در تکاپو بودند. انگار آن‌ها هم به دنبال آرزوهايي بودند که محقق نشده بود. ابتداي خيابان اصلي زير درخت چنار، مرد جواني نشسته و بساط سبزي پهن کرده بود. غرق در افکارش بود و به سيگارش هم پُک مي‌زد. عده‌اي کارگر پيرو ميان‌سال هم به اميد کار روزمزد به انتظار نشسته بودند. با حالتي ترحم به او نگاه انداختند. شايد هم با ديدنش براي سلامتي خودشان خدا را شاکر شدند. ناصر که متوجه نگاهشان شده بود بي‌اعتنا از کنارشان گذشت. در راه چالش‌هاي زندگي خودش و آدم‌ها را حلّاجي مي‌کرد. شلوغي پياده‌رو و دست‌اندازها در مرکز شهر حرکتش را سخت کرد. لحظه‌اي کنار پيرمرد دست‌فروشي که از داشتن دو دست محروم بود ايستاد. از او کلوچه‌اي خريد. در دلش مي‌گفت: «خدايا اين دردها عقوبته يا چيز ديگه‌س.»

ديدن تلاش و پشتکار پيرمرد، حسّ رضايتمندي را در وجودش به وجود آورد. رضايت از اينکه تکه‌اي از پازل وجودش جور نبود ولي وضعيتي بهتر از پيرمرد داشت. حضور دست‌فروش‌ها در خيابان عدّه‌اي را جمع کرده و  تردّد را مشکل کرده بود.  به‌سختي از ميان شلوغي پياده‌رو رد شد. برايش جالب بود که معلولان،  زندگي محدود‌شده ندارند. حضور آن‌ها در ميان مردم و کسب درآمدشان دلگرمش مي‌کرد. ازکوچه‌ي فرعي سمت بازار روز، بوي قهوه به مشامش خورد. دلش گوشه‌ي دنج و گرم کافه را مي‌طلبيد. روبه‌روي درب شيشه‌اي ورودي ايستاد. پلّه‌ي ويلچررويي نداشت که وارد شود. از پشت شيشه با اشاره به باريستا درخواستش را فهماند. جوان که موهايش را دُم‌اسبي بسته بود بيرون آمده، سلامي خشک‌تر از کوير کرد. سفارشش را گرفت و گفت:

- «مي‌تونم قهوه‌تو برات بيارم بيرون. الان برمي‌گردم.»

چند دقيقه‌اي طول کشيد. يک لحظه  باد سردي شدت گرفت و برگ‌هاي پاييزي را به هر سو ‌کشاند. از سفارش قهوه پشيمان شد. دلش مي‌خواست از کوچه‌ي پشت به آفتاب که سايه خنکي داشت، برود. از اينکه اکثر معماري اماکن عمومي و محيط شهري، محلي براي آسايش جسمي روحي و رفاه معلولين نداشت متأثر شد. اين بار، مرد جوان با خوش‌رويي قهوه‌اش را آورد. بعد از پرداخت حساب به کنار ديوار پناه برد. ليوان کاغذي شات قهوه را يک لحظه مابين زانوهايش نگه‌داشت تا کلوچه‌اش را باز کند. ناگهان پسربچّه‌اي با فرياد بي‌دليل به‌سرعت دويد. به ويلچر تنه زد و فرار کرد. ناصر دل و قهوه‌اش يک‌باره فرو ريخت. صدايش را بلند کرد و گفت: «پسرک حيوان! مگه کوري نمي‌بيني؟!» چند نفر که دوروبر بودند نگاهي انداختند و زير لب پچ‌پچ کردند. ناصر نايلون کلوچه که در دستش عرق کرده بود را با خشم کناري پرت کرد. با دستمالي که در جيبش بود  لکه قهوه را ساييد اما فايده نداشت. از خيسي شلوارش بيشتر سردش شد. آدامسي از جيبش در آورده با عصبانيت جويد. اعصابش به هم ريخته بود. به خودش دلداري داد. يک لحظه به تمام فيلم‌هاي انگيزشي که ديده بود فکر ‌کرد. زير لب با خودش گفت: «بي‌خيال پسر! درسته که روز سختي بود اما شکست نمي‌خورم. تجربه‌اي شد تا ده‌ها روش و ايده براي خودم خلق کنم.» به فکرش خطور کرد در فضاي مجازي موضوع آسيب‌هاي روحي، جسمي ناشي از معلوليت را مطرح کند و از نظرات کاربران بهره‌مند شود. تصميم گرفت در آينده مکاني ايجاد کند تا پاتوقي مناسب براي سرگرمي و توانمندي‌هاي معلولان باشد. به ساعت موبايلش نگاه انداخت. نزديک ظهر بود. احساس گرسنگي و درد در نشيمن‌گاهش آزارش مي‌داد. حدس مي‌زد چرا مادرش زنگ نزده از طرفي نمي‌خواست کم بياورد. سرما در وجودش رخنه کرده و نياز مبرم به دستشويي داشت. تازه فهميد چقدر حضور همراه برايش ارزشمند است. مي‌دانست سرويس بهداشتي که متناسب وضعيتش باشد خيلي دور است. ياد  شيب غير استانداردش افتاد و منصرف شد. با خودش فکر کرد براي قضاي حاجت بطري آبي تهيه کند تا خلاص شود اما باز بايد به کدام کنجي پناه مي‌برد. زيپ   کاپشنش را تا يقه  بالا کشيد. دهانش طعم تلخ‌مزه‌اي داشت. بوي ساندويچ  و شيريني‌هاي تازه، ديگر برايش هوس‌انگيز نبود. دلش غذاي مادرش را مي‌خواست. بوي خورشت قورمه‌سبزي که صبح زود بار گذاشته بود، برايش هوس‌انگيزتر بود. آدامس بي‌مزه‌اش را تف کرد و راهي برگشت به خانه شد. در پياده‌رو با معلولي ويلچر‌نشين که موسيقي مي‌نواخت برخورد کرد. ويلچرها به هم گره خوردند و سد معبر شدند. خانمي که کيسه خريدش به ويلچر گير کرده بود، گفت: «پسرم کمک مي‌خواي؟» چند نفري آمده، راه را باز کردند و تا چند قدم جلوتر ويلچرها هدايت شدند. دو چراغ زرد روي راهنماي ويلچر روشن شده و به اين معنا بود که نياز به شارژ دارد. به هر زحمتي بود خودش را به خياباني اصلي که مشرف به خانه بود رساند. مسير راحتي بود اما ويلچر و زمان به‌کندي پيش مي‌رفتند. فشار ادرار در مثانه‌اش زجرش مي‌داد. چشم‌هايش سياهي رفت و کنار درخت چنار ايستاد. کارگرها مأيوسانه هنوز در پناه آفتاب کنار ديوار نشسته بودند. مرد سبزي‌فروش، سيگار گوشه‌ي لبش بود و آخرين بسته‌هاي سبزي‌اش را مي‌فروخت. ديگر شارژ چراغ  ويلچرش قرمز شده بود. ناچار بايد با مادرش تماس مي‌گرفت. سرش را مثل قويي غمگين خم کرد. يک دستش را به درخت تکيه داده و با دست ديگرش گوشي را روشن کرد. ناگهان صدايي او را به خود آورد. مادرکه نايلون سبزي در دستش بود پرسيد:

- خوش گذشت پسرم. چه به‌موقع برگشتي.

خونِ تازه در رگ‌هايش دويد. احساس مصونيت کرد و عشق لابه‌لاي ذرّات بدنش بيدار شد.

 

 

 

فروغ فرخزاد

 (8 دي 1313 - 24 بهمن 1345)

فروغ‌الزمان فرخزاد، شاعر و فيلم‌ساز، فرزند محمّدباقر فرّخزاد و توران وزيري‌تبار، متولد تهران است.

او در 32 سال عمر کوتاه خود، 5 مجموعه شعر با نام‌هاي اسير(1331)، ديوار(1335)، عصيان(1336)، تولدي ديگر(1341)، ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد(1342) و فيلمي مستند به نام «خانه سياه است»(1341) و «اولين تپش‌هاي عاشقانه قلبم (نامه هاي فروغ فرخزاد به همسرش پرويز شاپور)» به کوشش کاميار شاپور و عمران صلاحي، نشر مرواريد؛ آثاري است که از او به جا مانده است.

سيروس شميسا يکي از نقص‌هاي شعر فروغ را «اضطراب سبک» عنوان مي‌کند؛ در اين معنا که شاعر در ميانه شعري که با زبان امروزي سروده شده است، از ترکيبات واژگاني کهن، مخفف‌هاي شعري قديمي يا از دستور زبان کهن استفاده مي‌کند که سنخيتي با شعر امروز ندارد.

محمد حقوقي، اشعار فروغ را در زمره شعرهاي «حرفي» و «غيرساختمند» مي‌داند؛ به اين معنا که خواننده را تنها بر يک مسير مستقيم پيش مي‌برد و با کمک گرفتن از تصويرسازي، حرف‌هاي بندهاي ديگر شعر را عينيت مي‌بخشد. به عقيده حقوقي، از ميان شعرهاي غيرساختمند معاصر، تنها اشعار فروغ است که آغاز و پاياني به جا دارد و خواننده پس از خواندنش، درست در جايي متوقف مي‌شود که حرکت طبيعي شعر به پايان رسيده است.

شفيعي کدکني معتقد است؛ عالي‌ترين جلوه رهايي از سنت در نيمه دوم قرن بيستم در ايران، در شعر فروغ متجلي مي‌شود و فروغ را از معدود چهره‌هاي معاصري مي‌داند که عنوان «روشنفکر» را مي‌توان به کمال به او نسبت داد.

غاده السمّان گفته «معتقد است از فروغ در اشعارش الهام گرفته است»

فرشاد رمضاني در آلبوم شيدايي درون 1 و 2 (دگرديس)، ساخته کاوه يغمايي و پس از آن احمد ظاهر، خواننده مشهور افغانستاني، خوانندگاني هستند که بيش از ديگران، شعرهاي فروغ را خوانده‌اند.

«شعر زمان ما(4): فروغ فرخزاد»، محمد حقوقي، موسسه انتشارات نگاه

«جاودانه زيستن، در اوج ماندن»، نوشته بهروز جلالي، نشر مرواريد

«نگاهي به فروغ فرخزاد»، سيروس شميسا، نشر مرواريد

«زني تنها؛ يادنامه فروغ فرخزاد»، به کوشش حميد سياه‌پوش، موسسه انتشارات نگاه

«بازخواني دو منظومه‌: ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد فروغ فرخزاد، مسافر سهراب سپهري»، عنايت سميعي، نشر نشانه

‌«شناخت نامه فروغ فرخزاد»، شهناز مرادي کوچي، نشر قطره

«در جستجوي جانب آبي؛ تأملي در شعر فروغ فرخزاد»، سعيد يوسف نيا، نشر معيار

بخشي از آثار درباره فروغ فرخزاد و شعر اوست.

(اغلب اين کتاب‌ها در تارنماي کتابخانه مجازي ادبيات (https://eliteraturebook.com/) به صورت رايگان در دسترس است.)

فروغ، در ساعت 16:30 بعد از ظهر دوشنبه 24 بهمن 1345 هنگام رانندگي با خودروي جيپ ابراهيم گلستان، در مسير بين دروس و قلهک، به علت اين‌که با چند بچه که با بي‌احتياطي به خيابان دويده‌اند برخورد نکند، چپ مي‌کند و ماشين جيپ او در جوي بزرگ کنار خيابان مي‌افتد و جان مي‌سپارد و روز چهارشنبه 26 بهمن در گورستان ظهيرالدوله به خاک سپرده مي‌شود.

نادر ابراهيمي، در مقدمه «چهارکوارتت»ِ تي.اس. اليوت، ترجمه‌ي مهرداد صمدي مي‌نويسد: «روزي که فروغ را مي‌خواستند به خاک بسپارند، از روحانيان، هيچ‌کس بر مُرده‌اش نماز نگذاشت. مردة فروغ بر زمين مانده بود و حدود چهارصد اديب و هنرمند و شاعر و نويسنده هم آنجا بودند، همه معطّل_ حتّي آنکه خيلي ادعاي مسلمان بودن داشت. مهرداد صمدي رفت آن جلو، پيشِ فروغ ايستاد و همه پشت سرش ايستادند. او نماز ميّت را خواند، و دعاهاي مربوط به ميّت را هم. عجب سکوتي بود!»

 

 

بخشي از يک شعر فروغ:

 

آيههاي زميني

... پيوسته در مراسم اعدام

وقتي طناب دار

چشمان پرتشنج محکومي را

از کاسه با فشار به بيرون مي‌ريخت

آنها به خود فرو مي‌رفتند

و از تصور شهوتناکي

اعصاب پير و خسته‌شان تير مي‌کشيد

 

اما هميشه در حواشي ميدان‌ها

اين جانيان کوچک را مي‌ديدي

که ايستاده‌اند

و خيره گشته‌اند

به ريزش مداوم فواره‌هاي آب

شايد هنوز‌ هم

در پشت چشم‌هاي له‌شده، در عمق انجماد

يک چيز نيم زنده‌ي مغشوش

بر جاي مانده بود

که در تلاش بي‌رمقش مي‌خواست

ايمان بي‌آورد به پاکي آواز آب‌ها

شايد، ولي چه خالي بي‌پاياني

خورشيد مرده بود

و هيچ‌کس نمي‌دانست

که نام آن کبوتر غمگين

کز قلب‌ها گريخته، ايمان است

 

آه، اي صداي زنداني

آيا شکوه يأس تو هرگز

از هيچ سوي اين شب منفور

نقبي به سوي نور نخواهد زد؟

آه، اي صداي زنداني!

اي آخرين صداي صداها…

 

 

دو غزل از

سيد ابوالفضل فخار

 

(1)

با وعده‌اي خوشيم که دلدار داده است

هر وعده هم به دست دلم، کار داده است

روز و شبم گذشت و دلم بي‌تفاوت است

چون ساعتي که تکيه به ديوار داده است!

عشق است شاه و شگفتا که بارها

در پيشگاه خويش مرا بار داده است

داد از سبو که خواست بماند کنار سنگ

سر را ببين! که دل به دلِ دار داده است!

دشمنْ‌پرست شد دل بيچاره، دوستان!

يا اختيار خويش به اغيار داده است

يار از لجش نشاند مرا غايب از نظر

جاي مرا به دشمن غدّار داده است

من ملتمس که شاد کند اندکي مرا

غافل که پشت هم، غم بسيار داده است

آيينه کشف کرد که از عاشقان، خدا

غم را فقط به سينه‌ي «فخّار» داده است!

 

 

(2)

گفتم مرا هم زير پر بگذار

گفتي به پاي عشق سر بگذار

گفتم که از تو ماه مي‌خواهم

گفتي که آهي شو اثر بگذار

گفتم به دريا مي‌رسد پايم؟

گفتي برو بر چشم تَر بگذار

گفتم بلا باران تندي شد

گفتي که چتري روي سر بگذار

گفتم کباب است اين جگر از داغ

گفتي که دندان بر جگر بگذار!

 

 

 

 

دو غزل از

سيد مسعود حسيني، گنبدکاووس

 

پيراهن سپيد

 

پيراهني رنگ زمستان بر تنت کردي

در برف ها خنديدي اما خنده از دردي ...

ديدم که داري در درونت شعر مي بافي

گفتم که بايد پيش او بي‌پا‌و‌سَر گردي!

مثل بلوزي گرم بودم تا که اندامت

پنهان بماند از تگرگ و سوز شبگردي

تا هيچ کس بر قامتت چشمي نيندازد؛

ايمن ترين تن پوشِ تو هستم، در اين سردي!

من را به آغوش خودت يک لحظه مهمان کن

...

ممنون که اين پيراهنت را بر تنت کردي!

 

عطر ليموي ترش

از گلستان عبور مي کردم، توي مازندران به راه افتاد

بويِ ليمويِ ترش، من را بُرد، در دلم شورِ يک گناه افتاد

آن درختي که سبز مي خنديد، قامتش توي باغ بَر داده

ميوه هايش بهشت موعودند. سجده ها، سمت قبله گاه افتاد

از شکرخنده هاش مي ترسم، ترشي اش غنچه کرده لب ها را

معجزه توي فصل باراني؟ ... کام من هم به اشتباه افتاد

عطر ليمويِ ترش بر بدنش، طعم کيوي ميانِ چادرِ او

توي دستم نمک، به دنبالش، آب هم از دهان به راه افتاد

با نمک‌ـــــــ‌ترشي و خيال مَلس،  هي قدم مي زدم غريبانه

او مرا ناشناس در باغ و ... دلِ من، فکر جان پناه افتاد

خشم او حلقه هاي نوري شد؛ آتشم زد به جرم خيره سري

ترشي و شعله، توي چشمانم ... بخت من کور شد، سياه افتاد

مي روم، خنده هاي هيچ کسي ... مي روم توي باغ، سرگردان

يک عصاي سفيد بعد از تو، دست اين مردِ بي سلاح افتاد

 

 

 

خواب مجازي

علي چراغي، قم

 

وقتي که بغض جامعه پُر، از خط و خش است

اين سينه، تشنه‌ي نفس گرم دلکش است

در چشم‌هاي خواب مجازي شهر شب

رد سياه زخم قدم‌هاي ترکش است

در جمع نامه‌هاي پر از عشق‌هاي داغ

کبريت خامشم که به يک بوسه، آتش است

نامم در اين فضاي دروغين لخت و عور

بي‌غل‌ترين خراب رفيقان بي‌غش است

جايي که چک‌چک رگ دستان بي‌هنر

رنگين‌تر از غليظي خون سياوش است

جايي که دست‌هاي ظريف ريا و رنگ

در فکر تيغ بر رگ دستان آرش است

بايد نگاه کرد و فرو خورد و لال شد

پروانه کشته‌ي هوس شمع سرکش است

 

 

 

دست باران نديدهي دريا

زهرا منوچهر، کردکوي

 

آسمان، ريسمان به هم مي‌بافت

آتش و خاک را به هم مي‌دوخت

پشت پلک تقدس ديروز 

دشت در خواب کهنه‌اش مي‌سوخت

 

شاخسار شکوه مي‌خشکيد

راه‌ مي‌باخت امتدادش را

ريشه‌ي عشق زنده مانده به گور

روضه مي‌خواند ارتدادش را

 

دست‌ باران نديده‌ي دريا

تاول اندود شعله‌ها مي‌شد

لشکر ماهيان کوره‌نورد

در تب داغ شن رها مي‌شد

 

ذره‌ذره پرنده مي‌کوچيد

مهلکه لانه را به خون مي‌ريخت

جوجه‌‌‌ي ناتنيده با پرواز

زندگي را به سقف مي‌آويخت

 

لاله‌ها در سراب مي‌خفتند

قاصدک‌ها فرار مي‌کردند

روي ريل شکسته‌ي باور

آرزو را قطار مي‌کردند

 

يک جهنم که در خودش پاشيد

و به خاکسترش مدارا ساخت

نعره‌اش را درون چاه افروخت

دود را روي شانه‌اش انداخت

 

گوش فردا سکوت را نشنيد

دست صبح از اميد خالي ماند

نور از کوچه‌ي تمنّا رفت

مرگ در خانه‌ي توالي ماند

 

 

 

 

رستاخيز

آرزو شکيبا، آزادشهر

 

در قريه‌اي سرگردان پيله تنيدم

دريچه‌اي رو به افق‌هاي سرسبز،

باد نعره‌کشان مي‌خوانَد و مي‌خيزد

در آستانه‌ي فردا ايستاده‌ام

پژمرده و خموش

سوگواراني جامانده از عشق،

در حصار آينه خفته‌ايم!

دلشوره‌اي محو گيسويت،

آن صورتِ ديباچه

غم مي‌رهاند، ويرانه‌ام مي‌کند

احاطه مي‌شوم در تو.

ذره ذره گذر مي‌کنم،

در رستاخيز ابدي‌ات!

اينک

پژواکي از شعر شعله مي‌خيزد،

مي‌بارد و مي‌رقصد

 و بر زخمه‌ي عشق جاودانه مي‌شود

چون شکوفه‌ي بهار،

چون تويي، ظريف، زيبا، عاشق.

 

 

2 ترانه براي امام زمان (عج)

فريده (ليلا) عزيزي، گنبد کاووس

 

کدوم جمعه؟

تموم لحظه‌هام سر مي‌شه بي‌تو

من و يک عالمه چشم‌انتظاري

کدوم جمعه قراره تو بياي و

قدم رو چشماي خسته‌م بذاري

 

بگو چند هفته رو بازم مي‌تونم

فقط با ياد تو آروم بگيرم

تمومِ ترسِ من، همش از اينه

تو رو نبينم و يه روز بميرم

 

دوباره جمعه‌ي بعدي مياد و

دل اين آسمونم تنگ مي‌شه

هنوزم کوچه رو دارم مي‌بينم

کنار پنجره از پشت شيشه

 

حالا تو ساعتاي بي‌قراري

که اسم تو مي‌شه ورد زبونم

دعا مي‌کنم و مي‌گم که اي کاش

تا وقتي که مياي زنده بمونم

 

تموم لحظه‌هام سر مي‌شه بي‌تو

من و يک عالمه چشم‌انتظاري

کدوم جمعه قراره تو بياي و

قدم رو چشماي خسته‌م بذاري

 

* اين ترانه با صداي ياور غلامي، به‌سفارش صدا و سيماي مازندران اجرا شده است.

 

 

وقتي بياي

نيومدي، نبودنت

بدجوري خسته‌م مي‌کنه

حال و هوامو بدتر از

ايني که هستم مي‌کنه

 

نمي‌دونم بدونِ تو

چَن جمعه طاقت ميارم

بگو يه روز رو دامنت

من مي‌تونم سر بذارم؟

 

وقتي بياي

دنيا پر از عاشقيه

هواي تو چه حاليه

چه عاليه

 

وقتي بياي

سر روي پاهات مي‌ذارم

هيچي ديگه کم ندارم

غم ندارم

 

اين کوچه‌ها پنجره‌ها

هنووووز چش به راهته

چشماي ما منتظرِ

ديدنِ روي ماهته

 

بيا نذار که جمعه‌ها

بازم تو رو جا بذارن

دلاي منتظر ديگه

تابِ تحمّل ندارن

 

وقتي بياي

دنيا پر از عاشقيه

هواي تو چه حاليه

چه عاليه

 

 

وقتي بياي

سر روي پاهات مي‌ذارم

هيچي ديگه کم ندارم

غم ندارم

 

* اين ترانه با صداي محمد رحيمي، بهسفارش صدا و سيماي مازندران اجرا شده است.

 

 

 

براي حضرت مهدي (عج)

نشد وقت آن تا تو ما را ببيني؟!

عبدالعلي دماوندي، گرگان

 

تو مثل هواي خوش فروَديني

بهاري، لطيفي، گلي، نازنيني

 

تو باران پاکي که از ابر ريزد

زلالي، طهوري، چه نيکو طنيني

 

تو خير کثيري، تکي، بي‌نظيري

بقاياي يزدان به روي زميني

 

تو از جنس نوري، بلوري، ظهوري

غريبي، نجيبي، تو مريم‌تريني

 

به ايوان چشمم تو مهري و ماهي

محمد‌خصالي و يوسف‌جبيني

 

ز نور وجودت سياهي دريده

شکافنده‌ي  ظلمتي، آذريني

 

تبارک به خال و به چشم سياهت

برازنده‌ي «احسن الخالقيني»

 

ملائک به شوق وصالت مسلسل

تو بر خاکيان تاجداري، نگيني

 

تو از شاخ و برگ درخت تميزي

تو از ريشه‌ي خاتم المرسليني

 

بگو کي قدم بر دو چشمم گزاري

تو که شاهد چشم‌هاي غميني

 

بکش سايه‌ي لطف خود بر سر ما

تو که از ديار بهشت بريني

 

چه غم دارد آن کس که دل بر تو بندد

تو آرامش قلب‌هاي حزيني

 

غم جمعه‌ها و صبوري و دوري

بگو تا به کي رنج و چله‌نشيني؟

 

بگو کي به قاب نگاهم در آيي

نشد وقت آن تا تو ما را ببيني؟!