ادبیات


شعر و ادب |

 

انگشتي ابر را کنار زد

براي محمد مختاري

سارا سرايلو، گنبد کاووس

حليمه تن نازکش را خمانده بود روي زانو، داشت طلوع ماه را تماشا مي‌کرد. نگاهش پر از طعم دلشوره‌اي بود که هميشه اين موقع مي‌گرفت. موقعي که ماه شبيه چشم‌هاي ماهي آرامي مي‌شد افتاده روي ماسه‌ي نقره‌اي. همه‌اش به فکر عبدو بود. حتماً الان رفته خانه، سازش را بردارد. يکبار ديده بود که با پاي لخت مي‌دويد. بعد روي ماسه‌ها لغزيد. نزديک بود بيفتد اما دست را حائل تنش کرد و مثل فنر ايستاد و باز شروع کرد به دويدن. ديده بود و هيچ نگفته بود. نگفته بود حرفش نقل مجلس زن‌هاست موقع گلابتون‌دوزي. نگفته بود حرف آن پيرزني که شب‌ها جلوي لنج ماهي‌گيرها مي‌ايستاد براي گدايي. پيرزن کم ترسناک نبود. بعد مي‌گفت: «نسناسم مي‌ترسه، ئي جور که ئي بِچه مي‌ايسته رو ِدريا سي تِماشا».

پيرزن دروغ نمي‌گفت. خودش هم ديده بود. تکيه داده بود به کپر و ديده بود که ستون‌هاي چوبي آن، مردي را ايستاده مقابل دريا قاب مي‌گرفت. مردي که شوهرش بود. رنگ تصوير با صداي زني که پرسيد: «جلبيل خوسي داريد؟» پريد. زن لهجه محلي نداشت. رويش را برگرداند طرف او که مسافر بود. گفت: «پولکي داريم بااااا..» و انگشت‌هاي بلند و باريک را کشيد روي جلبيل‌ها، «..ئي توري‌ها.»

خوسي مي‌خواستم. نداريد؟» خواست بگويد «ئي جا جاي خوسي فروختنه؟» نگفت. انگار غرق شده بود در چشم‌هاي آبي زن. انگار داشت خفه مي‌شد زير سنگيني اين همه آب. بساطش را هول‌هولکي جمع کرد و ريخت توي سبد حصيري. گفت: «اونائه از مغازه بخريد.» و سبد را زد زير بغل و رفت سمت ابتداي کوچه‌اي که خانه‌اش آنجا بود و انتهاش دريا.

 باد بوي دريا را با خود مي‌آورد و همراه پيرهن بنفش مي‌پيچيد به صورتي‌هاي شلوار و مثل شاخه‌هاي گل‌هاي کاغذي ‌روي ديوار زن را احاطه مي‌کرد و آشوبش را بيشتر. وسط کوچه رسيد. ديد همسايه‌ها جلوي در خانه جمع شدند. بي‌خود نبود اين‌طور دلش شور مي‌زد. شيب کوچه را با هزار جور فکر بالا رفت. ته آن هر چه بود به مردش مي‌رسيد. کف دست‌ها را برد بالا و آرام فرود آورد روي سر، گفت: «حکماً عبدو چيزي شده.»

نفس‌نفس زنان مي‌دويد و چادر دور اندامش پيچ و خم بر مي‌داشت. و بعد قدم‌ها را آهسته کرد چادر از سرش افتاد. چند تا مرد جلوي در چوبي ايستاده بودند. اجازه‌ي عبور نمي‌دادند. و تعدادي زن همان نزديکي‌ها  با بچه‌هايي که پر روسري مادرشان را گرفتند پچ‌پچ مي‌کردند.

چه مي‌گفتند؟ اين همه آدم جلوي در خانه‌ي ما چه کار دارند؟  انگار ماهي‌گير تور پر از ماهي را کشيده بيرون و يکي‌يکي پرت‌شان کرده جلوي در خانه‌ي عبدو. سعيد پسر ناخدا مالک که عبدو چند ماه جاشواش بود با همان قليان از تريا زده بود بيرون. با چند جوان ديگر. پسر خالو عبيد هم بود، با آن پسرک عرب که هر سه تا زيرآب عبدو را پيش ناخدا زده بودند و از کار بي‌کارش کرده بودند. موقعي که تازه از دانشگاه برگشته بود. گفته بودند: «مجنون و ديوونه‌ي ئي، جن زده‌ي به قرآن.» و ناخدا ديده بود وقتي قرص ماه وسط آسمان است طناب را ول مي‌کند و عين اين خواب‌زده‌ها يک گوشه سطحه مي‌ايستد و زل مي‌زند به دريا. بهش گفته بود: «کوکا وخت ول کردن بود؟ مي‌خوي از فردا نياي؟» حالا خودشان از جانش چه مي‌خواستند؟ چرا ولش نمي‌کردند؟ از ميان مردها که بوي تند عرق‌شان تا زير بيني گوشتي‌اش مي‌خورد و دلش را هم مي‌زد، کوچه باز کرد. دختر ام‌کلثوم و عبدالحليم با موهاي فرفري دنبالش دويد و جلوتر ايستاد و گوشه‌ي عباي پدر را چسبيد. سبد را بلند کرد و کوبيد به شانه‌ي عبدالحليم که با ولع داشت چيزي را نگاه مي‌کرد. «دِ برو کنار کوفتي.»

 براي گرفتن حق عبدو مي‌توانست سنگ را هم بشکافد، اين‌ها که سهل بودند. اصلاً همه‌ي دردسرها از سر گور همين ام‌کلثوم بلند شد. چو انداخته بود «عبدو با يه نسناس رابطه داره، خودُم ديدُم، مي‌خوي بگُم شکلشه؟» بعد با آب و تاب از سر و روي زني تعريف کرده بود که هفت سال پيش ديده بود. ديده بود بدنش برق برق مي‌زده و به جاي پا دم داشته. و همان موقع زينب پولک‌ها از دستش، پاش خورده روي توري سياه. به صورتش زده و زير لب گفته: «يا خدا... يا خود خدا». حتماً باز هم عبدو را دوره کردند حرف‌هاي پرت و پلا بارش کنند. نگاه ترس‌خورده‌اش را انداخت به صورت مردي که جلوتر همه قدم مي‌زد و مراقب بود کسي نزديک نشود. جعفرشيرازي بود، شوهر زينب. رفت کنار و حليمه تازه رسيده بود يک قدمي در خانه، سبد حصيري از دستش افتاد و روسري‌هاي پولکي و توري ريخت کف خاکي کوچه. روي پله‌ي سنگي گوشه‌ي ديوار دختر بچه‌اي نشسته بود، حدوداً هفت ساله. نور لامپ بالاي طاق در به چشم‌هاي آبي‌اش مي‌پاشيد و سايه‌اش روي شاخه‌هاي گل کاغذي آويخته از ديوار خانه‌ي ماهي‌گير پير، مي‌لرزيد. شايد نوه‌ي خودش باشد؟ نه. به ياد آورد او را هميشه

تنها ديده، تنها کنار ساحل، روي تنه‌ي شکسته‌ي لنج مي‌نشسته و ني‌انبان مي‌زده. آنقدر به دريا زل زده بود چشم‌هاش مثل نمک سفيد شده بود. حليمه آخرين نفري بود که پرسيد: «ئي بِچه کيه؟ پ ئي جا چه مي‌کنه؟» و دوباره انگار گرما جمعيت را ملتهب کرده باشد شروع کردند به حرف زدن.

«حليمه تو مي‌دوني ئي غريبه کيه؟»

جعفر شيرازي در آمد که «بنده‌ي خدا از کجا بايد بدونه؟»

 زينب گفت: «اَ کيه گفتُم يه چي بديد لاقل تنش کنه.»

 عبدالحليم دستها را توي هوا تکان داد گفت «لا.. لا.» و پسرک عرب با صداي کلفت گوش‌خراشي داد زد:

« لَه َجتُها جميله». و نگاه حليمه آرام از موهاي بلند سرمه‌اي و مجعد دخترک که روي سينه‌اش را پوشانده بود سر خورد تا ساق پاهاش. بچه پا داشت، انگشت شصتش کنار چهار انگشت ديگر داشت مي‌جنبيد. چشم‌ها را بست و نفسش را با اندوه سنگيني که افتاده بود روي سينه بيرون داد. برگشت رو به همسايه‌ها. اما سرش پايين بود. صدايي به زور از گلو در آمد گفت: «اَ جلوي در مو بريد کنار.» پسر ناخدا مالک دود قليانش را داد بيرون. «باز مي‌خوي سنگ عبدوي به سينه بزني؟ ها؟» ام‌کلثوم بچه‌ي شيرخواره‌اش را از توي اين بغل انداخت به آن يکي و گفت: «حالا بگو خود عبدو کجايه؟» تلخ گفت اما راستي عبدو کجا بود؟ دردي از اعماق سينه‌ به ديواره‌هاي تن‌ پنجه مي‌کشيد و بيرون نمي‌زد، نه کلمه مي‌شد، نه فرياد، نه اشک. عبدو هر جا هست اينجا نيست، پيش حليمه که فکر مي‌کرد گم شده ميان اين همه غريبه، اين همه کابوس. و فرياد دختر از يک خواب هلش داد به خوابي ديگر.

برگشت سمت صدا که شبيه جيغ مرغ دريايي بود و هواي نمور را مي‌شکافت و همه‌ي دنياي حليمه را. باور نکردني بود؛ فرياد دختر و دست‌هاي پسر بچه‌اي که با تکه‌چوبي موهاي سرمه‌اي دختر را از روي سينه‌اش مي‌خواست کنار بزند و دختر شروع کرده بود به لرزيدن. آبي نگاه بچه از ترس و تشويش موج برمي‌داشت و به ديواره‌ي چشم مي‌خورد و جلوي پاي حليمه فرو مي‌نشست. پسر را هل داد عقب، «چي مي‌خوين از جون ئي بچه.» و باز رو کرد به جمعيت و اين بار صداش را بالاتر برد. «گفتم اَ جلوي در مو بريد کناااررر.»

خم شد و يکي از روسري‌هاي پولکي را چنگ زد، دور دخترک پيچيد، تن‌اش لزج بود و بوي ماهي مي‌داد، بلندش کرد و وقتي برد تو حياط دختر از دستش ليز خورد و افتاد پايين. سراسيمه در را بست و چفت آن را انداخت.

جعفر به زنش اشاره زد برود، خودش هم گرد و خاک روسري‌ها را تکاند و ريخت توي سبد و گذاشتش روي سکوي جلوي در. سعيد سرش را برد بالا و از کنار حليمه رد شد و دود قليانش را فوت کرد سمت آسمان بي‌آن‌که به ماه نگاه کند. پسر خالو عبيد گفت: «شبا به جا ايستادن کنار ِدريا باس نشست رو نيمکتاي تريا.» و دويد دنبال سعيد، که مي‌رفت کافه. عبدالحليم با گردن کج و لب‌هاي نيمه باز به زنش نگاه کرد و آه کشيد. پسرک عرب دشداشه‌اي که چسبيده بود به پاها تکان داد و دست روي شانه‌ي عبدالحليم گذاشت و گفت: «أتمني لک ليله سعيده، ابن عم.» و باقي همسايه‌ها ديدند ديگر چيزي براي تماشا وجود ندارد، يکي‌يکي پراکنده شدند. اما هنوز سايه‌هاي بلند و وهمْناک روي خاک مقابل هم مي‌ايستاد و يک‌دم حرف مي‌زد و ام‌کلثوم به پيرزن که تازه از راه رسيده بود و مي‌پرسيد: «خو بِچه ترسناک بود؟ اينه بگو». مي‌گفت: «کاشکي بودي مي‌ديدي، زَهره ترک مي‌شدي». و باز دهنش گرم شد و داستان جواني‌اش را تعريف کرد که جنون برش داشته بود. گفت: «او شب سرم داشت مي‌ترکيد، مي‌خوستُم از جزيره فرور کنم که ديدمش، حالا خاطرم نيس کجايه، يه جايي بيرون آبادي قِرار داشتن، با همو زن ناطوره، پوستشوم نقره‌ايه، تونه جون شما لال بشُم اگه دروغ بگُم، سرشه ئي طور ول داده بود به شانه عبدو، او موقع که هنوز دانشگاه نرفته بود...» و صدا از حليمه فاصله مي‌گرفت و نامفهوم مي‌شد و جاي آن تصوير سياه و سفيد زني که سرش را گذاشته بود روي شانه‌ي عبدو، مي‌آمد نزديک.

چشم‌ها را باز کرد، آسمان چادر سياهي از ابر انداخته بود روي سر و هوا تاريک شده بود. هر چه گردن مي‌کشيد نمي‌توانست ماه را ببيند. سنگيني سرش را گرفت توي دست‌ها و وقتي کف دست را ديد توش پر بود از فکرهاي منفي جورواجور. بايد مي‌رفت دنبال عبدو. عبدو هيچ‌وقت پشت چشم‌ها چيزي را پنهان نمي‌کرد، شيشه‌اي بودند و او ميلي به کشيدن هيچ پرده‌اي نداشت. سراشيبي کوچه را تا دريا دويد؛ حوالي آبادي تکه راهي بود پر پيچ و خم و به يک ساحل صخره‌اي مي‌رسيد. همان‌جا عبدو با چوب و شاخه و برگ‌هاي نخل آلونکي ساخته بود روبروي دريا، خانه‌اش بود، ماهي يکبار مي‌رفت آنجا و حليمه نتوانسته بود جاي خالي‌اش را تاب بياورد و رفته بود دنبالش و همان اطراف انتظار کشيده بود و ديده بود مچاله شده روي تکه حصيري که انداخته روي ماسه‌ها، شب را صبح مي‌کرد و بعد بر مي‌گشت خانه و هيچ‌وقت حتي کلمه‌اي از حنجره‌ي حليمه بيرون نريخت و چيزي نپرسيد.

اما حالا طاقتش طاق شده بود. حالا که داشت به عبدو بدگمان مي‌شد. خسته بود و از بس دويده بود رمق نداشت. باد دوباره شروع کرد به وزيدن. اين بارمحکم‌تر، کوبنده‌تر انگار همه‌ي بادهاي جنوب بي‌‌اهميت به زمان دست هم را گرفتند و با هم خيز برداشتند و لب‌هاشان را غنچه کردند و گفتند: هو... و بوي خزه و جلبک را پاشيدند به تن تاريک شب. موج‌هاي دريا قوس برداشت و نم‌اش لباس حليمه را خيس کرد و فريادي که عبدو را صدا زد مثل بلم روي آب بالا و پايين رفت و جلوي پاي او به ساحل نشست.

عبدو برگشت. به حليمه نگاه کرد. پيرهن به تنش چسبيده بود و پولک‌هاي روسري‌اش زير نور مهتاب برق مي‌زد. و حليمه توي چشم‌هاي عبدو تصوير زني را ديد که همراه موج دريا بيرون مي‌آمد و پوست تنش مي‌درخشيد. عبدو لبخند زد، گفت: «خوب شد که اومدي، مي‌خوستم ساز بزنم.»

«تازه بهم مي‌گي؟»

«مي‌دوني خوشُم مي‌آد وقتي بِچه مي‌شي؟»

»ها»

»اصلن ببينُم تو بِچه دوس داري؟»

«باز حرف چه زدي؟ هزار بار سي تو گفتُم مو بِچه نمي‌خوم.»

«تو نمي‌دوني، تو هيچ نمي‌دوني که چرا مو بِچه‌م نمي‌شه، بپرس چرا؟»

حليمه ساکت شد، انگشت باد داشت ابرها را کنار مي‌زد و ذره‌ذره چهره‌ي ماه روي آب نقش مي‌بست.

«نترس بپرس.»

«تو مي‌گي نترسُم؟»

«ها.»

«خو... مي‌گُم چرا.» و منتظر به صورت عبدو نگاه کرد، پرسيد: «چرا؟»

«مو نفرين شدم. او مويِ نفرين کرد.»  بعد خم شد و سرش را گذاشت روي زانوي حليمه.

حليمه روي‌اش را برد طرف ماه که داشت آهسته ‌آهسته مي‌رسيد وسط طاق آسمان. گفت: «حالا تو بگو به مو مهمون دوس داري؟»

«ها...»

«پ پاشو بريم تا دير نشده».

 

 

 

محدثه (معصومه) عوض‌پور، شاعر گرگاني را به موضوعات متنوع و گاه عجيب شعرهايش مي‌شناسيم. اين‌بار او به سراغ «روبرتو باجو» رفته است!

روبرتو باجو بازيکن فوتبال ايتاليا است که در سال 1993 به عنوان مرد سال فوتبال اروپا انتخاب شد و جايزه توپ طلاي اروپا را کسب کرد. ظرافت بازي و تکنيک‌هاي خاص باجو هر هوادار فوتبالي را به تحسين او وامي‌داشت. از نظر بسياري از کارشناسان فوتبال، روبرتو باجو يکي از بهترين مهاجمان تاريخ فوتبال ايتاليا است.

باجو، استاد ضربات کاشته بود اما خاطره‌اي که عموم علاقه‌مندان فوتبال و عاشقان باجو از او دارند به فينال جام جهاني 1994 و به ضربات پنالتي در مقابل برزيل برمي‌گردد. درست زماني که همه انتظار داشتند توپ باجو به تور زردهاي برزيلي برسد، آسمان بالاي دروازه را شکافت و عليرغم آن‌همه گُل، اين نشدن، درشت‌ترين تصوير و خاطره در اذهان فوتبالي‌ها شد.

عوض‌پور هم دقيقا به همين نشدن، پرداخته است و در شعر او هم؛

« گُل نشد از رديف بيرون زد/ نشدن، منحصر‌به‌فردش کرد!»

ضربه‌ي آخر «نشدن» را با بيرون زدن از رديف، بازنمود کرده است.

سراسر اين شعر، نشانگاني از باجو و ايتاليا را دارد: ببر و گوساله، دُم‌اسبي، آهو، بوداي کوچک، گلادياتور، پيزا، فاشيست، ايستاده مردن، عشق او نسبت به داوينچي و علاقه‌اش به نقاشي، نوشته روي ديوار واتيکان که خدايا همه را ببخش به‌جز باجو!

از عوض‌پور، شعري براي پله، مرد افسانه‌اي برزيل هم شنيده‌ايم. اين دو شعر فوتبالي، بخشي از مجموعه‌اي است که اين شاعر در ستايش فوتبال آماده مي‌کند و بنا دارد در مجموعه‌اي مستقل در ستايش فوتبال منتشر کند.

18 فوريه (30 بهمن‌ماه) روبرتو باجو، 58 ساله مي‌شود.

 

 

باجو

محدثه عوضپور

مي‌دويد و به رقص مي‌آورد

توپ را در مسير يک مقصد

مردِ ايتاليايي خوش‌پوش

موي دُم‌اسبي‌اش تکان مي‌خورد

يازده  ببر زرد از برزيل

تشنه‌ي يک خوراک گوساله

 ببرها خسته از دويدن او

اين ظرافت به آهوان مي‌خورد

چشم‌ها خيره به گلادْياتور

آخرين مَرد، آخرين فرصت

توپ، يعني؛ سلاح آخر او

به کجاي دل جهان مي‌خورد؟!

برج پيزايِ روي دوشش را

صاف کرد و دويد و ضربه زد و...

توپ، فاشيست‌تر از اين‌ها بود

توپ در تور آسمان مي‌خورد

مرگ را ايستاده در خود ديد

با خودش گفت: «لعنتي باجو

آخرين ضربه‌ات اگر گُل بود

برج پيزا به کهکشان مي‌خورد»

باجو، نقاش هم اگر مي‌شد

بوسه‌اي مي‌کشيد پُرهيجان

که به جاي لب زني زيبا

غم‌زده روي عکس آن مي‌خورد

لعنتي آن کسي که حک کرده

روي ديوارهاي واتيکان؛

«که خدايا نبخش باجو را»

دست خطش به مومنان مي‌خورد!

آي بوداي کوچک آبي!

آخرين بيتم آخرين ضربه

گُل نشد از رديف بيرون زد

نشدن، منحصر‌به‌فردش کرد!

 

 

فينال

سيد مسعود حسيني، گنبد کاووس

 

فينال چشم هاي تو با چشم هاي من

آغاز يک مسابقه ي گرم و تن به تن

طاووس با عقاب ـ دو مغرور مختلف!

معصوم و بي گناه ـ دو بي توپ و بي چمن

هر لحظه فکر گُل‌زدنم لاي موي تو ...

کُرنر شده‌ست قلب من اين سوي انجمن

اصلا گُلر نخواست که دل را بگيرد و

کاري براي فرصت فرداي ما شدن ↓

انجام داده تا پروژکتور بر اين زمين

نوري بتابد و نفسي در کنار زن ...

نه! مرد تا هنوز نياسوده نيمه اي

داور! بيا تمام کن و سوت را بزن!

 

 

 

آباد يا ويران؟!

مريم ميراحمدي، گرگان

 

يک کوچه و يک خانه و يک درد بي‌درمان

در گريه‌هاي پنجره، بغضي‌ست بي‌سامان

مي‌سوخت قلبش در اجاق کوچک آذر

او صد ترک دارد به دل از نيمه‌ي آبان

تنها دليل بودن صبرم، فقط اين بود

با خنده گفتي: «دوستت دارم» لبِ ايوان

تو رفته‌اي جانم به دنبال تو مي‌آيد

مي‌ريخت از ابر دو چشمانم نم باران

فکرم، خيالم، حرف‌هايم در تو زنجير است

لبخند هم مثل اسيري مانده در زندان

تو نيستي! ديگر براي مرده بي‌معناست

آباد باشد خانه‌اش يا باشد آن ويران

هر شب خيالت که مرا آغوش مي‌گيرد

در من شبيه آه پنهان مي‌شوي مهمان

مي‌ريزد از فريادها آغاز تنهايي

پايان نمي‌گيرد ولي احساس، در انسان

 

 

 

 

 

 

سيد حکيم بينش

حکيم متولد 1355، در روستاي سچکِ شهرستان يکاولنگِ ولايت باميان افغانستان است و از سال 1364 با خانواده از جنگ به مشهد کوچيد و در آنجا ديپلم رياضي، فيزيک گرفت و در سال 1380 هم با ليسانس شيمي از دانشگاه اصفهان فارغ‌التحصيل شد. سيد ابوطالب مظفري، شاعر نامدار افغانستاني، استاد و مشوق او بود. از سال 1381 به دعوت محمدکاظم کاظمي، شاعر نامدار افغانستاني به عنوان نويسنده وارد راديو دري شد و بعدها، تهيه‌کنندگي، گويندگي و بازيگري را هم تجربه کرد و تا اکنون نيز در اين رسانه مشغول کار است.

از حکيم، تاکنون دو مجموعه‌ي شعر؛ «سيب‌هاي سرخ چيدني»(1393/ نشر عرفان) و «بلخ و نيشابور» (1401/ موسسه شاعران پارسي‌زبان) منتشر شده است. موضوع شعرهايش، بيشتر مذهبي است.

غزل مي‌گويد و بيش از آن به قالب‌هاي آزاد توجه دارد.

دو غزل از او را مي‌خوانيد:

 

 

ميترسم

 

هميشه از...؛ مثلا صبح زود مي‌ترسم

از آن ستارة نحس و حسود مي‌ترسم

شکست شيشه و «چيزي نبود» گفتي باز

از اين عبارت چيزي نبود مي‌ترسم

بهارِ پيرهنت مست رنگ‌هاست ولي

من از قيامت چشم کبود مي‌ترسم

سلام گرگ کسي ديده بي طمع باشد؟

به هر نشان بفرستي درود مي‌ترسم

رسيد هرکه به من سر بريد با پنبه

ز مهربانيِ رب ودود مي‌ترسم

هميشه خانة من روي موج‌ها بوده

که از تبسم آرام رود مي‌ترسم

ز بس که سوخته يک بخشي از تنم هرجا

به محض اين که بگويند دود، مي‌ترسم

صداي اره تنم را هميشه لرزانده

چنانکه از نغمات و سرود مي‌ترسم

دلم هم اوست که آويخت از هواپيما

و هيچوقت نگفت از فرود مي‌ترسم

دوباره گرگ عمل مي‌کند صدايش را

دوباره بنگک1 اگر در گشود؟، مي‌ترسم

هواي شاعري‌ام گرگ و ميش و توفاني است

که از ادامة کشف و شهود مي‌ترسم

پرنده‌جان نبر آواز زخمي خود را

که اين درخت، بدون سرود مي‌ميرد

 

 

توضيح:

1.  بنگک: يکي از شخصيت‌هاي افسانة قديمي بز چيني. بزغاله‌هاي بز چيني انگک و بنگک و کلولة سنگک نام داشتند. در ايران اين داستان به نام بز قندي ياد مي‌شود که بزغاله‌هايش شنگول و منگول و حبة انگور نام دارند.

 

 

زندانيان آلکاتراز

 

کنار «حافظ» و «سعدي»، «بهار» در قفسه

کنار حضرتِ «بيدل»، «غبار» در قفسه

هميشه در بغلِ شاهنامه، «فردوسي» است

و رفته رستم دستان شکار در قفسه

نشسته شاعر اشعار عاشقانة محض

کنار «رابعه» و «شهريار» در قفسه

فراسپيد و غزل، شعر حجم و آوانگارد

چقدر هم همه تحت فشار در قفسه

نشسته‌اند نويسندگان خوب جهان

کنار هم همه گيج و خمار در قفسه

چه کار مي‌کند آنجا «عبيد زاکاني»

ميان جمع سياست‌مدار در قفسه

گذاشتي «نخ قرمز به جاي لب‌هايش»

که دانه کرده دلت را انار! در قفسه؟

اگر کتاب شوي باربار چاپ شوي

تو نيز خاک خوري بي‌شمار در قفسه

درست محبس الکاترازواري نيست؟

کجاست جاي تو بعد از فرار؟ در قفسه

به انتظار تو اينجا نشسته شاعرها

که باز سر بزني گه‌گدار در قفسه

که گاه شعر بخوانند محض دلتنگي

زنند چنگ به گيسوي يار در قفسه

و يا قدم بزني با مسافران زمان

شبيه‌شان بشوي ماندگار در قفسه

لباس خاکيِ آنها تو را فرا خوانده

که هي نوشته کني يادگار در قفسه

خيال کن سفر عشق ميروي، حافظ

نشسته روي به رو در قطار در قفسه

خيال خانة سعدي رها نخواهد کرد 

سري بزن به گلستان دوبار در قفسه

کتاب، خانة متروکة پر از گنج است

نشسته چشم به دروازه يار در قفسه

 

 

 

 

بهرام اردبيلي

(زاده 1321 اردبيل - درگذشته 1384 تهران)

طاهر علفي اردبيلي، مشهور به بهرام اردبيلي، يکي از شاعران گروه «شعر ديگر» در دهه 1340 و از امضاکنندگان بيانيه شعر حجم بود که در سال‌هاي بعد به وضوح از اين‌که اين بيانيه را امضا کرده بود ناخرسند بود و حتي از اين بيانيه‌ به عنوان «دام حجم» ياد مي‌کند. او مسئوليت انتشار شعر ديگر را برعهده گرفت و دو شماره از آن را نيز منتشر کرد که با وجود اشعار شاعران نوگراي آن، تأثير جدي بر شعر پيشرو ايران گذاشت ولي پس از مهاجرت بسياري از آن شاعران، متوقف شد. او سال‌هاي طولاني از عمر خود را بيرون از ايران در هند و ... و جزاير قناري گذراند و در بخش بزرگي از اين زمان را نيز در روزه سکوت و ننوشتن گذراند و به گفته خودش براي مردن به ايران بازگشت و در 30 بهمن 1384 به علت ايست قلبي در گذشت و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

کتاب بهرام اردبيلي. گفتگوي داريوش کيارس. 1388 (چاپ دوم)

مجموعه شعر رهگذري در خواب پروانه‌ها. به کوشش ميثم رياحي. 1394 (چاپ دوم)

دو اثري است که شعرهاي بهرام اردبيلي را در خود جاي داده‌اند.

چند شعر از او را مي‌خوانيد:

 

 

(ذوذنبي بر خاک)

 

همسرم!

اين دعا و قسم را که سخت ناخواناست

به گردن اسبي بياويز

که بر اجساد سربازان و ما خواهد گذشت.

اسبي به هيات انسان

به هيبت بهمني در سهند.

ارديبهشت است

قتال‌ترين ماه منظومه شمسي

فرو بند درها را اي بيوه سي ساله

اسب نبي در قريبان

شيهه مي‌کشد و بي‌مرکوب،

در کمند سواره نظام است.

 

شام

ديگران را فطير و کلم بده

براي بهرام

پونه بجوشان

 

ماه درشت خوب

دري که به لطف باد ـ باز و بسته مي‌شود.

الامان اي جوخه

ماشه را نچکان

هنوز اندکي شب است...

 

برنوي روسي

سکوت قريبان را نشانه مي‌گيرد

و نبي در ذهن شاعر

نشسته برباد و بر ارس مي‌تازد.

 

 

توضيح:

ذوذنب: ستاره دنباله‌دار

(لوح اول «به فيروز ناجي»)

 

 هميشه رازي بزرگ

در بشقابي سپيد

به ما تعارف مي‌شود

جزيره

نگين درياها

مرده‌اند جانوران بلو ط رنگ

و در مه و دود کوهساران

تپه‌يي بر من معلوم است

 

رازي بزرگ

از دُم اين ماهي‌ي در آب

جدا مي‌شود

تمام عالميان بر من معلوم است

و رفتار نگين

که همه‌ي معلومان را سبز مي‌کند و

در خود مي‌تند

 

آب‌ها

راز بزرگ ما

و تو در گلوي آب

خفته مي‌ميري

 

(3)

نه نه نه

تو تنها اقاقياي يادبود مني

که بخاطر مزار نروئيده‌اي

 

 (4)

تابوتي از مفرق

که در باران‌ها زنگ نمي‌زند و بر شانه‌ها

به سبکي‌ي ستاره‌ي روستازاده‌ست.

در فرصت اين شمشاد

 تشيع مي‌شود

و با صفير خاموش چشمي

مثلث تنهائيم بهم مي‌ريزد.