ساراماگو و کورسوي اميد !!!
یادداشت |
حسين ميقاني
کمتر کسي از خوانندگان حرفه اي رمانهاي خارجي سراغ داريد که کتابي از خوزه ساراماگو پرتقالي که سياست را با داستانسرايي گره زده ( اکثر افراد از کشور پرتقال بازيکن فوق ستاره ان يعني رونالدو را مي شناسند !) را خوانده باشد و تا حرفي از رمانهاي مشهور خارجي در ادبيات داستاني ميشود از رمانهايي مانند برفهاي کليمانجارو، سالار مگسها، بينوايان، برباد رفته، جين اير، خوشه هاي خشم، زورباي يوناني و ...ميشود و کمتر به کتابهاي رمان نويسندگاني مانند ساراماگو و يا ارهان پاموک ترکي ارجاع داده ميشود. براي توضيح سبک ساراماگو ميتوان از کلمه اکسيموران استفاده کرد( اکسيموران، ترکيب متضاد، پاد آميزه، استعمال کلمات مرکب ضد و نقيض و نهايتا شکلي از گفتار که در آن عباراتي ظاهراً متناقض در کنار هم پديدار مي شوند، استعاره عناديه، بيان نقيضي و در انتها ميتوان از کلمه ناسازه گويي نام برد ).
در بررسي نظريات اين نويسنده شهير و گرانسنگ دو تا از کتابهاي ايشان را مورد بررسي و تجزيه و تحليل قرار مي دهم و اميد است مورد نقد و نظر دوستان کتابخوان قرار گيرد.
1 - معرفي رمان کوري اثر ژوزه ساراماگو
کوري نام رماني است از ژوزه ساراماگو که بواسطه آن موفق به کسب جايزه نوبل ادبي 1998 ميلادي شد. داستان با کوري ناگهاني و عجيب راننده اي در پشت چراغ قرمز آغاز مي شود، کوري سفيد نه سياه، و در مدت کوتاهي شهري بي نام را غرق در سفيدي مطلق مي کند. کورها قرنطينه مي شوند، اما کوري بتدريج و مستمر سراسر کشور را فرا مي گيرد و دنياي مدرن را يکسره به بربريت بازمي گرداند. کوري، کابوسي که واقعيت مي يابد!
کوري استعاره اي بر بدبختي فردي و فجايع اجتماعي و سياسي و نحوه کنش انسان در برابر آن است و ساراماگو به مانند کامو در طاعون، کوشيده تا از بيماري به عنوان ابزاري براي نمايش اين بحران ها استفاده کند. ساراماگو بحران تباهي بشر را در نابينايي تدريجي افراد به تصوير مي کشد تا بتواند کوري انسان را نسبت به خود، اطرافيان و جهان پيرامون نشان دهد. اين رمان پست-مدرن ، داستاني است تمثيلي که کوري در آن سمبل غفلت نسبت به عقلانيت حقيقي، روح، معنويات، انسانيّت و بسندگي به زندگي مادّي و به تعبيري عقلانيت ابزاري و سوداگرانه است.
دغدغه عمده ساراماگو در رمان کوري، سرگشتگي و سردرگمي انسان معاصر است، انساني که عليرغم برخورداري از امکانات بيشمار رفاهي از نفس خويش غافل گشته و بديهي ترين نيازهاي روحي و معنوي خود را درک نمي کند و از اين روي از برقراري رابطه انساني با ديگران عاجز مانده و در سيري باطل تنها به نيازهاي مادي و سوداگرانه خود مي انديشد و سرانجام در دام همان مقاصد مادي و اهداف سطحي گرفتار آمده و توان نقد و بازانديشي خود را در قبال جامعه از دست مي دهد. وي خود مي گويد: " اين کوري واقعي نيست، تمثيلي است، کور شدن عقل و منطق انسان است، ما انسان ها عقل داريم اما عاقلانه رفتار نمي-کنيم، مي بينيم ولي تامل نمي کنيم". آغازگر رمان کوري نيز عبارتي از کتاب مواعظ است: "اگر مي تواني ببيني، نگاه کن، اگر مي تواني نگاه کني، تامل کن" که قياسي است بين ديدن و فهميدن و يادآور تمثيل غار افلاطون در کتاب جُمهور.
در رمان کوري تمامي رخدادها هوشمندانه طراحي شده و هر شئي و فردي متضمن مفهومي است. کوريِ سفيد نمادي است از اينکه ما انسان ها عقل داريم اما عقلانيت نه. در واقع کوري در اين رمان حکايت از غفلت، ناداني و بي خبري از خودِ واقعي و ضمير آگاه آدميان و جامعه است. اين مفهوم به اين معناست که آدميان علي رغم زندگي در کنار يکديگر نسبت به هم و نيز نسبت به جامعه خود غافل و بي اعتنايند و به جاي زندگي اجتماعي تنها زيستِ جمعي را در کنار يکديگر تجربه مي کنند. ساراماگو در کوري، چشم را بهعنوان اصليترين ابزاري که امکان اعتباربخشي را فراهم ميکند، از صحنه زندگي حذف کرده است. از طرف ديگر کوري را مي توان نبود انسانيت، اخلاق و معنويات در جامعه مدرن تفسير کرد که مي تواند به شکل ناآگاهي و بي تفاوتي مردم نسبت به يکديگر نمود يابد. همان گونه که جايي در رمان، چشم پزشک مي گويد "عمرم را با نگاه کردن به چشم هاي مردم گذرانده ام، چشم تنها جاي بدن است که شايد هنوز روحي در آن باقي باشد".
نقد خشونت، اطاعت کورکورانه، ديکتاتوري و سير تاريخي فراگير بودن آن از ديگر مضامين مهم رمان کوري است. افزون بر اين، کوري رماني است انتقادي نسبت به هنجارهاي اجتماعي جهان مدرن که به مشکلات پايهاي در زندگي مانند گرسنگي و بيماري ميپردازد. ساراماگو در طي روايت داستانش بارها بر موضوع جهل و خرد تاکيد داشته است. وي جهل و ناداني را مرضي همه¬گير و خطرناک در ميان انسان ها برشمرده و به صورتي استعاري بيان مي کند که معدود روشنفکراني هم که در جامعه قادر به تشخيص و درمان بيماري هاي اجتماعي هستند در بلند مدت ممکن است چشم بر نيازهاي ديگران بسته و از آن غافل شوند و حتّي گاه همچون مردم ناآگاه و کوته فکر رفتار نمايند.
ساراماگو در رمان کوري به مخاطبينش يادآور مي شود که با ناديده انگاشتن ارزشهاي زندگي، خردمان را منحرف کرده ايم و اينگونه است که روزانه کرامت انساني توسط افرادي که در مسند قدرت ايستاده اند مورد تجاوز قرار ميگيرد.
2 - معرفي رمان دخمه اثر ژوزه ساراماگو
در اين رمان نبرد ذهني نويسنده بين دو موضوع قديمي و پر از چالش سنت و مدرنيته است!. در ابتدا من در اين زمينه مطلبي را نوشته انگاه به مشغوليات ذهني ساراماگو در رمان دخمه مي پردازم :
گذر از سنت به مدرنيته!
ذهن: مشوش، مغشوش، چهل تيکه، تيکه پاره و نهايتا بي سرانجام!
اول از همه بايد بگويم منظور من از چهل تيکگي لزوما معنايي نيست که داريوش شايگان در کتاب افسون زدگي جديد از آن استفاده کرد هرچند که شايد دور از آن هم نباشد. چهل تيکه روايت بحراني است مخصوص دنياهايي که در حال گذر از سنت به مدرنيته هستند. ذهن هايي که هنوز ريشه در سنت خود دارند اما نمي توانند در دنياي مدرن زندگي نکنند. مغزهايي که سنتي عمل مي کنند اما دوست دارند مدرن بينديشند. بخشي از احکام ديني را مي پسندند و بخشي را نمي پسندند. برخي از آن هايي را که نمي پسندند اجرا مي کنند چون از عمل نکردن به آن مي ترسند. اين ور و آن ور حرف هاي روشنفکران ديني و نوآوران را حجت مي گيرند تا بتوانند به آن بخش از احکام ديني که علاقه ندارند عمل نکنند. اما هميشه ذهنشان درگير نوعي عذاب وجدان است تا آن جا که برايشان عادي شود. سپس به عادي شدنش مي بالند و به روشنفکري خود افتخار مي کنند. زيارت مي روند اما نماز نميخوانند، نذري امام حسين مي دهند اما روزه نمي گيرند. در مجالس عزا شرکت مي کنند اما آرمان و الگويشان زندگي و رفاه غربي است. عده اي هم هستند که شايد از همه ظواهر سنت گذر کرده اند و به اصطلاح مدرن شده اند اما خود مي دانند که هنوز ته دلشان قلقلک مي آيد. منظور من اين نيست که اين ها خوب است يا بد است. منظور آن است که ذهن ما ايراني ها هميشه به نوعي -نظري يا عملي- درگير اين تقابل سنت و مدرنيته است. روشنفکران ما پيوسته در حال تکه دوزي اين دو به هم هستند، مگر راهي بيابند که اين دو را آشتي دهند. روحانيون سنتي ما -از آنجا که نمي توانند مدرنيته را ناديده بگيرند- به دنبال پالايش آن هستند تا مگر راهي بيايند که دين را از راه پر پيچ و خم دنياي جديد رهايي بخشند. مردم نيز به صورت عملي و در تک تک رفتارهاي خود درگير انتخاب ميان اين دو راه هستند، خواه توجه کنند و خواه بي توجه باشند. هيچ کس راه درست را نمي داند. ذهن ما در خاک سنت روييده اما در هواي مدرنيته نفس مي کشد. هر چه کنيم نمي توانيم از دغدغه ي درگيري ميان اين دو رهايي يابيم. يک جوان اروپايي که در بيست سي سال اخير در کشورهايي نظير نروژ، دانمارک يا فنلاند به دنيا آمده هيچ درگيري ذهني از اين نوع ندارد. درگيري هاي ذهني اون کاملا مشخص است. بي هيچ عذاب وجدان، بي هيچ دوگانگي وجودي و بي هيچ چهل تکگي ذهني زندگي خود را مي کند. آرزو ها و آمال او معلوم است. شيوه زندگي اش مشخص است. دغدغه هاي او چيزي است از جنس برنامه هاي آخر هفته، ارتباط با دوستان، يافتن کار، خانه، ماشين، سفر و شايد کار خيريه و خواندن کتاب هاي رمان و گوش دادن به موسيقي. همه اين ها هيچ درگيري ذهني از نوع دوگانگي و تقابل در ذهن او ايجاد نمي کند. هيچ بحران خويست براي او نمي آفريند. اما ذهنِ يک ايراني امروزي در موسيقي هم دوگانگي و تقابل ايجاد مي کند، در کتاب ها هم، در انتخاب سفرهاي او هم دوگانگي و تقابل هست. ذهن ما به ناچار در اين موقعيت تاريخي قرار گرفته است، ذهني درگير خود، درگير شناخت خود، شناخت راه درست، ذهني پر از مجهولات، پر از دوگانگي ها، ذهني چهل تکه!!!. در اين رمان ذهن نويسنده و همچنين بازيگران ان اينچنين است و اگر چه از زندگي در دنياي مدرن انها را گريزي نيست ولي در ذهن خود اين دغدغه از بين رفتن تمامي مقوله هاي مثبتي که در نياي پيشامدرن وجود داشته است و اکنون در حال مضمحل شدن است را نميتوانند از ياد برد. تمامي افرادرمان که تعدادشان به تعداد انگشتان دست يک فرد هم نميرسد دائما در ذهن خود دنياي شسته روفته و بدون غل و غش روستا و شهرک کوچک خود را با دنياي پر از رمز و راز دنياي جديد يعني مجتمع مرکزي چندين طبقه مورد بازبيني قرار داده و چنان ذهن انها را به خود مشغول ميکند که گاها مي خواهند اصلا هرچه زودتر به سراي باقي بشتابند!. در اين وادي نويسنده چنان خداحافظي افراد را از روستا و تمامي وسايل و افراد و ... تفسير کرده و توضيح ميدهد که در زمان خداحافظي پدر با سگ خود ( پيدا شده در خانه مرد!) که اسم او را انکونترادو گذاشته است چنان احساسات انسان را بر مي انگيزد که اگر کسي پس از خواندن ان گريه کند هم حرجي بر او نيست!. حال که به اينجا رسيدم چه خوب است ابتدا مقداري در مورد خود داستان و افراد بازيگر ان توضيح دهم.
رمان بطور کلي حول و حول چند نفر محدود دور ميزند و در ابتدا به متن پشت جلد کتاب دقت کرده و آنگاه داستان را روايت خواهم کرد:
پشت جلد کتاب :
"سيپريانو" کوزه گري است که در دهکده اي در جوار يک شهر ( زندگي سنتي !)، سفارشات مجتمع بزرگ و حفاظت شده و مدرني ( زندگي در يکي از مظاهر مدرنيت ! ) را به انجام ميرساند. ناگهان مديريت اين مجتمع به او اطلاع ميدهد که ظروف سفالين وي ديگر نمي توانند براي مشتريان مقبول باشند. انها ديگر به محصولات جديدي تمايل دارند که با زندگي مدرن انها سازگاري داشته باشد.
اين شوک شيرازه زندگي وي را بهم ميريزد و در فشار ياس و نوميدي ناگهان با همفکري دخترش به اين نتيجه ميرسد که خط توليد خود را به سمت توليد عروسکهاي سفالين تغيير دهد. اين پيشنهاد از طرف مديريت مجتکع مرکزي مورد پذيرش قرار ميگيرد و زندگي انها با هدف جديدي به تکاپو مي افتد.
ساراماگو فارغ از فراز و فرود هاي کتاب تلاش دارد از هر فرصتي استفاده کرده ارمانهاي زيبا را در قالب جملات فلسفي از زبان شخصيت هاي داستان انتقال دهد ( نبرد پنهان بين سنت و مدرنيت ! ) و براي نمونه به پاره اي از انها در زير اشاره ميرود.
-در مسير طولاني درياي زندگي، انحرافي کوچيک از راه اصلي ، که براي يک نفر مي تواند به خوشبختي منجر شود ، ممکن است براي ديگري ، برخورد با طوفاني کشنده باشد.
-همه مثل همه چيز زندگي، انچه را از محيط خود دور مي اندازند، حتي ادمها را ...دقيقا زماني به اين نتيجه ميرسند که من هم ديگر به دردشان نمي خورم و مرا هم به دور مي اندازند.
-اگر قرار است چاقويي در شکمت فرو رود بايد با همان قيافه قاتلانه و نفرت انگيز انجام دهند نه اينکه همزمان به تو لبخند بزنند و اميدواري بيهوده بدهند و مثلا بگويند: "نگران نباش، چيزي نيست. شش تا ضربه هم بخوري، مثل قبل سالم خواهي بود".
و اما داستان به روايت بنده:
پدر: سيپريانو الگور مادر: فوت شده دختر: مارتا
داماد : مارسيال پدر و مادر داماد: ... زن بيوه : ايسارا
سگ : انکونترادو
خانواده پدر کارگاه کوزه گري دارند که کوزه هاي توليدي را در مجتمع مرکزي ( فروشگاههاي بزرگ زندگي مدرنيته - هايپر مارکتها - مجتمع هاي مسکوني مانند اطراف درياچه چيتگر - ...) به فروش مي رسانند و بعد از مدتي افراد چون مدرن شده اند ديگر از ان کوزه ها استفاده نکرده و روي به ظروف پلاستيکي و ... آورده اند و ديگر کوزه ها به فروش نميروند و پدر و خانواده مجبور به توليد عروسکهاي گلي نموده که انها هم مورد قبول کودکان دوران مدرنيته نخواهد بود ( همه آنها در يک جايي به نام دخمه دپو ميشوند شايد روزي دوباره به کار آيند ؟!.). از طرفي دختر که حامله شده است و داماد که در مجتمع مرکزي به عنوان نگهبان مشغول کار است، دوست دارند که از روستا و شهر کوچيکي که در ان زندگي مي کنند به مکاني جديد و مدرن اسباب کشي کرده تا با مظاهر تمدن جدي آشنايي پيدا کنند که پدر با اين مهاجرت به شدت مخالف است و چون از طرفي هم عاشق ان بيوه شده است و بيوه هم که به او دل و قلوه ميدهد بي ميل نيست که در روستا بماند ولي مشکل اين است که چون ديگر توليدي ندارد و البته درآمد نميتواند براساس دستورات سنت از محل در آمد بيوه که بقال است ارتزاق کرده وان را دون شان يک مرد مي داند و بالاخره مجبور ميشود با دختر و داماد راهي مجتمع مرکزي گردد که در اين راه پدر و مادر داماد هم يکي از مشتريان مهاجرت به آنجا بهمراه پسر خودشان هستند ولي به دليل روابط نه چندان مناسب بين پسر( داماد) و پدر و مادرش ، او فقط يک نفر را به دليل محدوديت به مجتمع مرکزي ميتواند ببرد و اين فرد کسي نيست جز پدر زن و يا همان پدر داستان!.
الغرض پدر پس از مدتها فکر و ...به مهاجرت به مجتمع مرکزي راضي شده و همراه داماد و دختر به انجا ميروند ولي به دليل اينکه پدر هميشه آزاد بوده است که در دوران سنت به مکانهاي مختلفي رفته و در داخل روستا و شهر گردش کرده و .. ولي در اينجا ميتوان گفت که در يک چهار ديواري محبوس شده است و آنجا را مانند زندان مي بيند به مکانهاي مختلف مجتمع سر ميزند و شبانگاه به مکاني که روي درب ان نوشته شده بوده است ورود ممنوع !!! وارد ميشود و در يک سرازيري شديد و در حالي که داماد هم در آنجا نگهبان بوده است دخمه اي را ميبيند که چندين جسد به تعداد افرادي که مي شناسد در آنجا تعبيه کرده اند و اين نشان دهنده ان است که در پايان انها بايد به اين دخمه منتقل گردند و با هزار زحمت برگشته و بدون معطلي همگي آنها تصميم به بازگشت به روستا گرفته و زماني که با وانت پدر به روستا ميرسند با کمال تعجب ديده ميشود که ايسارا ( زن بيوه ) در منزل آنها منتظر پدر ( به عنوان شهر ايده ال ) بوده و انکنترادو هم کماکان آنها را شناخته و مورد استقبال قرار ميدهد. تا اينجاي داستان ميتوان از مشغوليات ذهني نويسنده تا حدودي با خبر شد ولي از اينجا به بعد چون خانواده فقط و فقط مکاني براي زندگي دارد و هيچ کار و شغل و آينده اي براي ادامه زندگي آنها متصور نيست ديگر نميتوان به ذهن نويسنده نفوذ کرد و او نيز راه حلي براي گريز از اين گذرگاه نداشته و انسانها را به قول قديميها در پي نخود سياه مي فرستد.
نتيجه: در پايان داستان همگي افراد در پي يافتن راهي براي برون رفت از وضع موجود هستند و اين همان چيزي که من در عنوان مطلب آن را کورسوي اميد ناميدم. ايا کورسوي اميدي براي برون رفت از اين درگيري بين سنت و مدرنيته وجود دارد؟. آن کورسوي اميد چه ميتواند باشد ؟.
عضو هيات علمي دانشگاه گلستان