ادبیات کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
آزاده حسيني
از ولنتاين چهاردهم فوريه تا پنجم اسفند و روز سپندارمذگان؛ چند هديه گرفته يا داده ايد؟ ما بچه هاي اين صفحه هميشه سعي داشتيم که روزهاي جشن ايراني را گرامي بداريم. در مورد سپندارمذگان تحقيق کنيد. تحقيق هاي خود را با ما به اشتراک بگذاريد.
در ماه بهمن و ديدار جشن «سده» خوانديم و شنيديم که در ايران هفته نداشتيم. از اول ماه بود و هر روز ماه، نامي داشت. و هر وقت که نام روز و ماه يکي ميشد، جشن مي گرفتيم. جشن مهرگان که يادتان هست؟ با هم به «تميشه» رفتيم و شاهنامه فردوسي خوانديم. شانزدهمين روز هر ماه نامش «مهر» است؛ روز شانزدهم ماه مهر که نام روز و ماه يکي مي شود، جشن مهرگان برگزار مي گردد و ماجراي تاج گذاري فريدون شاه ايران را با هم خوانديم. پنجمين روز هر ماه نامش «سپندارمذ» و در اوستا «سپنته آرمئيتي» به معناي پاک و مقدس، فروتني و بردباري است. پنجم اسفند نام روز و ماه يکي مي شود. در گذشته چنين روزي براي گراميداشت زن، زمين و مهرورزي و عشق، جشن برگزار مي شد. ادامه اش با شما: پيام هاي صوتي، تصويري و متني خود را براي ما بفرستيد.
شيمبورسکا بخوانيم
ويسواوا يا «ويسوالا» را به عنوان شاعر لهستاني برنده جايزه نوبل مي شناسيم. شاعري کم حرف که ساده و ژرف سخن مي گويد. اين بار به جاي خواندش شعرهايش کمي از حرف ها و طرز فکرش بخوانيم؟ ميانه شما با حرف زدن چطور است؟ کم يا زياد؟ يا «گزيده گوي چون دّر»؟ به نظرتان همين الان چند شاعر در استان گلستان وجود دارد؟ در زمان حافظ و سعدي چند شاعر وجود داشت؟ در هر قرن چند شاعر، مشهور و ماندگار مي شوند؟
از زبان خانم شيمبورسکا بشنويم: واقعا زياد حرف مي زنيم. همه در حال حرف زدنند. بيش از حد نياز. همه فکر مي کنند چيزي براي گفتن دارند. حال آن که حرف با ارزش در يک قرن، شايد بيش از يک يا دو بار پيش نيايد. من خودم، آدم پر حرفي نيستم. دوست دارم پيش از آن که در مورد چيزي ابراز عقيده کنم، يکي دو روز درباره ي آن بيانديشم. دلم مي خواهد حرفم ارزش دو روز فکر کردن را داشته باشد.
نفوذ کلمات بر وجود
سيده فاطيما عقيلي
بار ديگر خورشيد طلوع کرده بود، اما هنوز قلب آيماه، رنگ روشنايي نداشت. گويي وجودش لبريز از اندوه و ناراحتي شده بود. مدام آن حرف ها در ذهنش تکرار مي شد. آيا او واقعا به چنين کاري مرتکب شده بود؟ او همان شخصي بود که دوستانش فکر مي کردند؟ آيا بايد آن افراد را «دوستان» خطاب مي کرد؟ اين روزها آيماه را به شدت زير فشار افکار بود. چرا بايد زير نفوذ کنايه ديگران قرار مي گرفت؟ به راستي زخم زبان بدتر از زخم شمشير است. سرش پر از آن کلمات ناخوشايند دوستانش بود. چرا بايد اين حرف ها را مي شنيد؟ آبي به صورتش زد. لباس هايش را پوشيد تا کمي در خيابان قدم بزند و شايد حالش بهبود يابد. بدون هيچ مقصدي در خيابان قدم نهاد. اشک سمجي از گوشه چشمش بر گونه اش غلتيد و راهي زمين شد. از کوچه و پس کوچه ها مي گذشت. صداي دعواي کودکانه اي را شنيد:«تو... تو متقلبي»! صداي معصومانه اي با بغض اعتراض کرد و گفت: «اما من .. من ... فقط مثل شما بازي کردم. -«نه! اصلا همچين چيزي ممکن نيست»! اشک از چشمان کودک سرازير شد و با گام هاي بزرگ به طرف خانه راهي شد. آيماه که تمام مدت شاهد دعواي کودکانه آنها بود؛ آهي کشيد و به ياد دوستانش افتاد. افکار خويش را پس زد و به راهش ادامه داد. انگار جرقه اي در ذهنش ايجاد شده بود. حالا مقصدي براي خودش تعيين کرده بود. کتابخانه، جايي که مي توانست دور از دسترس آن کلمات ناخوشايند باشد. مکاني که در ميان انبوه کلمات رها شده بود. اکنون دريافت که دنيا بي ارزش تر از آن است که وقت گرانبهاي خود را به بطالت بگذراند. آن تابلوي زيبا بر روي درب کتابخانه حرف دل آيماه را مي زد: «چو حافظ در قناعت کوش و از دنياي دون بگذر/ که يک جو منت دونان دو صد من زر نمي ارزد».
نيلوفر خواجه
يه روز ثنا و حنا رفتند به بازار
ديدند يه ابزار
اسمش بود ميخ
خيلي بود تيز
نجار با چکش زد رو ميخ
ميخ کشيد جيغ
نجار ساخت تخت
دوست شد با تشت
توش بود آب
زد يکدفعه باد
ورق هاي کتاب
خورد تاب
اونجا بود سرد
انگار بود برف
مادر زنگ زد
گفت دارم پادرد
زود بياين تند بياين خيلي دارم درد
آرزوي آواز
نازنين زهرا خانقلي
سارا عاشق آواز خواندن بود ولي نمي توانست آواز بخواند چون حنجره اش مشکل داشت. روزي به مادرش گفت: «مامان چرا من نميتونم آواز بخونم»؟ مادرش که داشت کتابخانه را مرتب ميکرد، گفت: «چون حنجره ات مشکل داره»! سارا گفت: «ميشه عمل کرد درسته؟» مادر: «آره چرا نشه! ولي سن تو نميشه» سارا از حرف مادرش بسيار ناراحت شد؛ اما با خودش گفت: «چرا نمي شود مگر ياسمن در سن ده سالگي حنجره اش را عمل نکرد»؟! تصميم گرفت اين قضيه را با دوست صميمي اش در ميان بگذارد يعني ياسمن. روزي سارا به همراه مادرش به خانه ياسمن رفت بعد از کلي صحبت سارا به ياسمن گفت: «ياسمن؟ چجوري تو تونستي حنجره ات رو تو ده سالگي عمل کني؟! ياسمن گفت: «من اول خودم خواستم که حنجرهام رو عمل کنم و بعد با رضايت پدر و مادرم دکترها منو عمل کردن». سارا گفت: «رضايت چرا؟ پس چرا مادر من اجازه نميده» سارا گفت:«چون هنگام عمل ممکنه اتفاق هاي بدي بيفته و فکر کنم براي همين مادرت بهت اجازه نميده که عمل کني»! بعد از اينکه از خانه ياسمن بيرون رفتيم من به مادرم گفتم که اتفاقي قرار نيست برام بيوفته پس لطفاً رضايت بده که عمل کنم من دوست دارم آواز بخونم ولي نميشه. مادرش کمي فکر کرد و قبول کرد. سال بعد سارا حنجره اش را عمل کرد و شد دختري آوازه خوان و به آرزويش رسيد.
پروانه ي من
سيده زهرا علوي نژاد
اي دليل من، اي پروانه ي رنگين
نشو از آدم ها غمگين
مگر نمي داني که همه دارند خرده شيشه
همه شده اند مانند درختانِ بي ريشه
تنهايي بهتر است از وجود بعضي انسان ها
به حرف آنها نده اي يار بها
من مانند کوه کنارت خواهم بود
براي اين حرف ها آنچنان هم نيست زود
تو به داروي قلب شکسته ام مي ماني
تو که برايم عزيزتر از جاني
بدي ها را از دل من محو کردي
تو که خود درمان هر دردي
نيکا موسوي
به نظر شما بهترين مورچه کجا زندگي ميکند؟
در بعد از ظهر يک روز گرم تابستان مورچه هاي محله بهارستان زير درخت انجير جلسه اي برگزار کرده بودند. مورچه آشپزخانه، حمام، هال و مورچه باغچه در اين جلسه شرکت کرده بودند. همگي دور يک برگ انجير که وسط آن يک انجير رسيده له شده گذاشته بودند، جمع شدند و در حالي که با هم صحبت ميکردند گاهي به انجير هم ناخنک ميزدند.
در آن جلسه گفتگوهاي زيادي شده بود مثلا مورچه آشپزخانه ميگفت: «من از همه شما بهترم چون هر وقت گرسنه باشم در يک پلک به هم زدن ميتوانم براي خودم يک غذا آماده کنم». ولي مورچه حمام حرف او را قطع کرد و در حالي که دور دهانش را پاک ميکرد، گفت: «تو به فکر شکم خودت هستي ولي به فکر اين نيستي که اگر موقع غذا درست کردن يا غذا خوردن غذا روي لباست بريزد چه کار ميکني؟! مطمئناً آرزو ميکني که آن لحظه مورچه حمام بودي و سريع يه دوش گرم ميگرفتي و تميز ميشدي. تازه مورچه باغچه هم زماني که باغبان باغچه را آبياري ميکند و تمام باغچه پر از گل ميشود، آن لحظه مورچه باغچه چه آرزويي دارد»؟! بعد صداي خود را صاف کرد و گفت: «پس من از همه شما بهترم».
ولي مورچه هال با صداي آرام و دلنشين گفت: «ممکن است مورچه حمام دليل هاي خوبي گفته باشد که ما تصميم بگيرم همگي مورچه حمام شويم ولي پس وقتي که همگي گرسنه باشيم چه کسي سريع غذا آماده کند هر وقت که بخواهيم با هم بازي و شادي و اين طور جلسه هايي داشته باشيم از کجا اين فضا را مهيا کنيم؟! يا وقتي همگي خسته هستيم و نياز به جاي آرام داشته باشيم که ساعتي استراحت کنيم، چه؟ پس همه ما کارهاي مفيدي داريم و در جاهاي مفيدي زندگي ميکنيم و چون زندگي ما گروهي است همگي به کمک هم نياز داريم و هيچ چيز و هيچ کس بي فايده آفريده نشده»! مورچه هال بازم ميخواست حرفهايش را ادامه بدهد ولي چنان مورچه ها تحت تاثير حرف هايش قرار گرفته بودند که همگي با هم فرياد زدند: «آفرين بر تو»! و او را تشويق کردند. مورچه آشپزخانه هم مورچه هال را در آغوش گرفت و گفت: «حق با شماست».
خرسي بد اخلاق
حلما رسولي
يه صبح دل انگيز خرسي چشاشو باز کرد و به اطرافش نگاه کرد ديد چرا هيچ صدايي نمياد؟ مامان خرسي کجايي؟ جوابي نشنيد، من گشنمه!
خرسي خيلي تنبل بود، حتي به خودش زحمت نميداد پاشه بره عسل پيدا کنه و بخوره.
مامان خرسي رفته بود يه شهر ديگه براي اجرا تو سيرک. خرسي ما به خاطر اخلاق بدي که داشت و با همه دعوا و قهر ميکرد هيچ دوستي نداشت و هميشه تنها بود. به زور از تختش پا شد رفت کنار پنجره و به بيرون نگاه ميکرد و پيش خودش غر ميزد و ميگفت من گشنمه.
زنبوري موقع کار حس کرد که حالش خوب نيست رفت کنار پنجره خونه خرسي نشست تا حالش جا بياد. خرسي گشنه که بد اخلاق شده بود تا چشمش به زنبوري افتاد بهش گفت: «تو کي هستي؟ واسه چي کنار پنجره ما نشستي»؟ زنبوري گفت: «من من من»؟ -«آره؛ تو! برو از اينجا»! زنبوري گفت: «خسته شدم، حال ندارم، بهتر بشم ميرم،من که مزاحم شما نيستم». -«خب خسته اي که چي؟ برو جاي ديگه»؟! -«چرا اينقدر بد اخلاقي»؟ خرسي شروع کرد به زدن روي چارچوب پنجره تا زنبوري ازونجا بره». -«چته؟ باشه ميرم تو هم تنها بمون، بد اخلاق»! خرسي گفت: «گشنمه گشنه. برو دنبال عسل! من حوصله ندارم». زنبوري گفت: «همينجا بمون تا من بيام». پرواز کرد و رفت. خرسي به فکر فرو رفت: «چرا همش تنها؟چرا کسي دوستم نداره؟ چرا با همه دعوام ميشه»؟! يهو ديد يه پرچم سفيد کوچولو جلوي صورتش ظاهر شد. گفت: «اين چيه»؟ زنبوري گفت: «اين پرچم سفيد نشانه صلح و آشتيه. اگه دعوام نميکني که بيام جلو بهت ظرف عسل بدم». خرسي از اينکار خنده اش گرفت و شرمنده شد که چقدر رفتارش بد بود و کسي جرات نمي کرد به سمتش بيايد. به زنبوري گفت: «ميخوام با هم دوست بمونيم قبول ميکني»؟ -«بله چرا که نه! اگه قول بدي مهربون باشي و لبخند رو لبات باشه منم دوستت ميمونم. مهربوني و صلح و دوستي هميشه پايدار»!
چسبک ماهي و کوسه
آرنيکا روح افزائي
کوسه ي جواني در اقيانوس آرام زندگي ميکرد. کوسه خيلي خيلي ناراحت و تنها بود و گاهي از اين بابت غصه مي خورد، از طرفي از اينکه ترسناکترين ماهي بود، احساس خوشحالي عجيبي داشت. تفريح کوسه اين بود که هر ماهي که داشت با دوستانش بازي ميکرد يا غذا ميخورد به سمتش برود و او را بترساند، ماهي ها فرار ميکردند و کوسه قاه قاه ميخنديد. اينطوري بود که ماهي ها با او دوست نبودند و يا تمايل دوستي با او نداشتند. تا اينکه روزي ماهي هايي که آنجا زندگي ميکردند، تصميم گرفتند که به جاهاي کم عمق آب بروند جايي که کوسه آنجا نباشد. روزي که ماهي ها رفتند، کوسه نگاهي به اطرافش انداخت و احساس تنهايي عجيبي کرد. او تمام جاهايي که در اقيانوس دسترسي داشت را گشت ولي خبري از ماهي ها نبود. ناراحت ناراحت، آرام آرام ، از لاي امواج ملايمي که توي آب به صورتش ميخوردند، رد ميشد.
متوجه چيزي شد که لا به لاي جلبک ها تکان ميخورد، رفت جلو و ديد که چند تا ماهي آنجا هستند ولي از او نميترسند.
اين بي توجه ماهي هاي کوچک سبب شد که بد جوري به کوسه بر بخورد، در نتيجه کوسه گفت: «چرا از من نمي ترسيد»؟
ماهي ها گفتند: «چون غريزه ما اينجوريست که نبايد از کوسه ها بترسيم» کوسه با تعجب گفت: «خب يعني چي؟! مثلاً من ترسناک ترين ماهي اقيانوس هستم»! يکي از ماهي ها با خونسردي جواب داد: «خب ما مي ايستيم که هر کوسه اي که نياز داشته باشد دندانهايش تميز بشود، پيش ما بيايد». کوسه پوزخندي زد و گفت: «زندگي من را ببين داريم با چه ماهي هايي گفتگو ميکنيم من ترسناکترين ماهي اقيانوس هستم»!
سپس يکي از ماهي ها گفت: «او هم دندان پزشک اقيانوس است». کوسه قاه قاه خنديد. وسط خنده اش درد شديدي احساس کرد و گفت: «آي دندانم، واي دندانم». ماهي هايي که اطراف کوسه ميچرخيدند، گفتند: «دهانت را باز کن تا دندان هايت را ببينيم شايد استخوان يا گوشت يک ماهي باعث درد دندان هايت شده است». کوسه دهانش را باز کرد. چسبک ماهي ها رفتند داخل دهان کوسه و ديدند که بله!!! يک تکه گوشت ماهي باعث درد دندانهايش شده است. پنج دقيقه اي طول کشيد تا آنها غذاهاي مانده دهان کوسه را خوردند و کوسه از درد دندان خلاص شد. کوسه که عادت نداشت از ماهي هاي کوچک تر از خودش تشکر کند، حالا با مهرباني خاصي گفت: «مرسي»! رئيس چسبک ماهي ها گفت: «کار ما همين است، هر ماهي بايد به ماهي ديگر کمک کند». کوسه گفت: «ولي من هيچ دوستي ندارم که به من کمک کند». رئيس چسبک ماهي ها گفت: «من ميتوانم با تو دوست بشوم. ولي به شرطي که به ماهي هاي ديگر آسيب نرسانيد»! کوسه با خوشحالي قبول کرد. هر ماهي که آنها را ميديد، ميگفت: «کوچکي و کوسه بزرگ، چطور ميتوانيد با هم دوست باشيد»؟! کوسه با احترام گفت :«دوستي خوب يعني چيزهاي جديدي از هم ياد بگيرند، حتماً نبايد هم قيافه يا هم قد يا هم وزن باشند. دوست خوب يعني کسي که هميشه مي شود به او تکيه کرد، کسي که کمکت ميکند تا از دردهاي زندگي خلاص بشوي! من با احترام صحبت کردن را، از دوست کوچکم ياد گرفتم. دوست خوب يعني با هم بخنديم و اگر يکي از ما ناراحت شد، يکي ديگر تلاشش را بکند که خوش حالش کند». خلاصه اينکه کوسه کم کم احساس کرد که دارد سخنراني ميکند بنابراين گلويي صاف کرد و گفت: «خب ميبينم که تمام ماهي هاي کوچک اطرافم جمع شدند و به سخنراني من گوش مي کنند». چپ چپ نگاه کرد و گفت: «بياييد توي دهانم تا شما را بخورم»! ماهي ها در حال فرار بودند که کوسه قاه قاه خنديد و گفت :«اين از غريزه من است که کمي ترسناک باشم ولي من شما را نمي خورم، نگران نباشيد»! ماهي ها که متوجه شيطنت کوسه شدند همه با هم خنديدند.
وسيله هاي گم شده
زينب اسدي
روزي مداد رنگي قرمز کوروش داخل کلاس زبان جا ماند. کلاس ها تموم شد. مدادهاي ديگري هم در کلاس جا مانده بودند. مدادها ترسيدند. خانم معلم در را قفل کرد و رفت. داخل کلاس تاريک و تاريکتر شد. مدادها به اين طرف و آن طرف ميرفتند. ناگهان خود را داخل يک چيزي ديدند. صداي داد و فرياد مي آمد. مداد قرمز کوروش با مداد آبي بشرا برخورد کرد. وقتي به هم خوردند يک جيغ بلند کشيدند. خيلي ترسيده بودند. صداي پاک کن ساميار آمد. مدادها با هم گفتند: «صداي کيِه؟ پاک کن ساميار با صداي بلند گفت: «من پاک کنم».
آنجا تاريک بود. هيچ کس هيچ کسي را نميديد. تا اينکه خودکار فانتزي زهرا آمد. البته مدتي است که زهرا ديگر کلاس زبان نمي آيد. حالا بگذريم، ولي خودکارش که در کلاس جا مانده بود، روشن شد. همه وسيله هايي که آنجا بودند دور خودکار زهرا جمع شدند. اما لاک غلطگير کوروش نيامد. خط کش ساميار و پاک کن ترلان تلاش کردند تا لاک غلط گير کوروش راضي شد و به جمعشان آمد. همه با هم جشن خيلي خيلي بزرگ گرفتند. دفعه بعدي که بچه ها در کلاس زبان حاضر شدند، بالاخره وسيله ها به دست صاحبانشان رسيد. وسيله ها خيلي خيلي خوشحال شده بودند، به جز خودکار فانتزي زهرا. قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد.
ويانا روح افزايي
حس خوبي که براي کلاس هفتم داشتم
من خيلي حس خوبي داشتم که دارم وارد يک دوره تحصيلي جديد ميشم و قراره چيزهاي زيادي از شانزده معلم ياد بگيرم. اولين معلمي که باهاش آشنا شدم معلم تفکر و سبک زندگي بود. معلمش رو دوست داشتم خيلي معلم خوبي بود فاميلي اش «خاکي» بود. البته اينم بگم که معلمش مثل فاميليش خاکي و خون گرم بود. همون لحظه با خودم گفتم خدا کنه پانزده معلم ديگه هم شبيه خانم خاکي باشند. راستي ما براي کلاسمون اسمم گذاشتيم. کلاس «گل ياس». خلاصه خيلي خوش گذشت و منم براي اولين بار توي مدرسه خوشحال بودم که به زودي با معلم ادبيات، زبان، کار و فناوري آشنا بشوم.
معصومه مازندراني
قلبم دريا امواج
مغزم تيک تاک ساعت
چشمانم اشکي از لحظات متفاوت
نفس سخت و قلبم شکسته
سخن هايم بغضي روي کاغذ
در ذهنم ياد خدا
ناگهان همه چيز آرام مي گيرد.
دگرديس
فاطمه مزنگي
صداي جزر و مد دريا در غار تاريک و نمناک ميپيچيد و با برخورد به تخته سنگ هاي مسيرش خشمگين ميخروشيد. صداي قطره هاي آب در سکوت محراب ميپيچيد و سايه با شادماني از شامي که براي خود مهيا کرده بود، لذت ميبرد. مدتي ميشد که سايه، در غار به تنهايي زمانش را سپري ميکرد و انتظار لحظه اي را ميکشيد که از غار خارج شود. اما اينکه زمانش دقيقا چه زماني يا چه روزي خواهد بود را نميدانست. او فقط يک سايه بود. چطور ميخواست اين چيزها را بداند؟! بي حوصله دست هاي تيره اش را کش داد و به زير سايه ساکن در زير تخته سنگ خزيد. به شکل سايه ي سنگ در آمد و از خستگي و بي حوصلگي، مانند تخته سنگ چند روزي را کاملا ساکن و ساکت در جايش نشست. اما باز هم حوصله اش سر رفت و از يک جا ماندن خسته شد. اين بار خودش را کش داد و کش داد تا اينکه به زير سايه مارمولک روي ديوار خزيد. سايه اش را تقليد کرد و با ظاهر آن از غار مرطوب و هميشگي اش خارج شد. با خودش فکر کرد که واقعا چقدر احمق بوده ام و از همان ابتدا خود را شبيه اين مارمولک نکردم. راه خارج شدن از غار هميشه جلوي چشم هايم بوده و من کور بوده ام. مگر سنگ و خزه هم جاي تقليد کردن داشت؟! کمي که راه رفت، ناگهان نور آفتاب با تمام وجود بر سرش تابيدن گرفت. اين نور براي او که هميشه در غار زندگي ميکرد مانند فرو کردن هزاران سوزن در بدنش بود. آزارش ميداد و وجودش را ميسوزاند. پس فکري به سرش زد. به جاي تقليد از سايه اجسام چه ميشد اگر تصويري از آنان را تقليد ميکرد؟! امتحانش ضرري نداشت. چشمانش را چرخاند و به دنبال موجودي براي آزمايش ايده اش گشت. نگاهش به پرنده اي افتاد که در کنار تخته سنگي نشسته بود. به سمت سايه اش رفت و اين بار به جاي تقليد از سايه، آن را اسکن و مالکيت آن را براي خود گرفت. اما ناگهان دردي در بدنش منتشر شد. احساسي غريزي وادارش ميکرد تا آن پرنده را ببلعد. انگار تنها تقليد از تصوير و دي ان اي او برايش کافي نبود. به شکل آن پرنده درآمد. و براي رهايي خود از درد پرنده را بلعيد و خورد. هنگامي که در جسم پرنده چشمانش را باز کرد و محيط اطرافش را ديد حسي داشت که انگار براي اولين بار است که آسمان و زمين را ميبيند. حالا چيزهاي بيشتري جز بدنش احساس ميکرد. سايه که از نگاه جديد و احساساتي که او را غرق لذت کرده بودند، سر مست بود؛ نگاهش به موجود ديگري افتاد. هزار برابر زيباتر و بدني معقولانه تر از پرنده حال حاضر داشت. با خود فکر کرد: چرا آن بدن را براي خود نکنم؟! پس، از جسم ساختگي خارج و به شکل سايه وارد حجم بزرگ سايه آن موجود شد: اسکن... تقليد... تکثير.
در مکاني دورتر از آن موجود جسم جديدش را آشکار کرد. زيبا و راحت بود. انگار که از ابتدا به دنبال چنين جسمي بوده و بالاخره آن را يافته است. اما نميتوانست با اين بدن به آن موجود نزديک شود. دلش نميخواست او را ببلعد. اما درد مانند دفعه قبل آرام آرام در حال رسوخ به بدنش بود. بدنش براي ثبات نياز به خوردن داشت. پس به آرامي با فاصله اي مطمئن از آن موجود حرکت کرد و به همراه او وارد روستاي کوچکي شد. انگار به محل زندگي آن موجود رسيده بود و تعداد بيشماري از آنان با چهره و اندام هايي متفاوت در اطراف وجود داشت. احساس ميکرد صدها غذا اطرافش درحال حرکت هستند. اما قادر نبود همه آنها را به يکباره ببلعد و اين هيجان و تشويش از ديدن اين همه غذا او را نا آرام ميکرد. ذهنش در بدن اين موجود در حال روشن شدن بود و آگاهي کوچکي که از ابتداي تولدش با او همراه بود حالا رشد و گسترش مي يافت و خاطرات وجودي اش در حال شکل گرفتن بودند. نام خود را به ياد آورد: «دگرديس» موجودي که وجود ديگري را ميبلعد.