پنالتي اشتباه


سینما |

علي درزي- دبير صفحه

 

بلک فرايدي يا همان جمعه سياه را که مي‌دانيد چيست؟ به فلسفه و تاريخ و جغرافياي اين روز کاري ندارم، مي‌شود گفت همان حراج از نوع "آتش زدم به مالم" است؛ با يک سري از کاربلدي‌هاي بازار فروش. بيشتر از آنکه حراج باشد يک کسب سرمايه از اجناس فروخته نشده و يا احياي تبليغات سرمايه‌ي اوليه‌ي جنس گم شده‌اي است در ميان برندهاي پرفروش. در واقع بيشتر از آنکه آتش به مال باشد يک سرمايه‌گذاري براي کسب فرصتي دوباره‌ست.

غير از جمعه سياه هم، زياد شنيديد يا ديديد که فلاني به دليل تغيير شغل، حراج زده تا اموالش را هر طور که شده بفروشد. البته اين هم مي‌تواند يک حربه از همان حربه‌هاي بازاري باشد.

ولي هستند کساني که گاهي اوقات از سرِ ناچاري آتش به مال‌شان مي‌زنند و زير تمام قيمت‌ها، با ضرر مي‌فروشند. فقط مي‌خواهند بفروشند که جنسي روي دستشان نمانده باشد.

سينماي ايران در دوره يک‌ساله‌ي اکران فيلم‌هايش به لحاظ زماني، يک دوره بهار و يک دوره خزان دارد. اگر بهار سينما را ماه بهمن‌‌ (جشنواره فجر) در نظر بگيريم، اکران فيلم‌هايي که نوبت‌شان به اين ايام مي‌خورد را مي‌توان به همان معناي آتش زدن به مال دانست. شايان ذکر است که براي سياست‌هاي سينماي گيشه، اين اکران‌ها جنبه انبار گرداني دارد و براي فيلمساز آتش به مال افتادن. از آنجايي که بازار آزاد در هيچ کجاي کشور معني و مفهومي ندارد، صنعت سينما هم دست‌خوش تصميمات سياست‌هاي دولت قرار مي‌گيرد. شايد بپرسيد بازار آزاد چه ربطي به سينما دارد. خيلي هم ربط دارد. اتفاقا اصل معناي آزادي است. مثلا در هاليوود، استمرار اکران فيلم را خود فيلم تعيين مي‌کند. فيلم فارغ از نام‌ها، موضوع‌ها، سرمايه‌ها، رانت‌ها، تبليغات و هرچيزي از اين دست، خودش است که بقايش را در جدول اکران تضمين مي‌کند. مثلا: مهم نيست سرمايه گذارش علي اوجي باشد يا اوج، علي سرتيپي باشد يا فرح‌بخش، به گيشه نگاه مي‌کنند. اگر فيلم نتواند از يک حد مشخصي بفروشد بلافاصله از پرده پايين مي‌آيد و اگر بتواند مخاطب خود را حفظ کند، بقايش را روي پرده ادامه مي‌دهد. ولي سينماي ما چه؟ اصلا مهم نيست.

فيلم‌هايي با بودجه‌هاي دولتي ساخته مي‌شوند، در بهترين فصل و بهترين سينماها و بهترين سانس‌ها روي پرده مي‌روند و مي‌مانند. اگر هم نفروخت مانند ملک سليمان (احتمالا موسي کليم‌الله) بليطش را در مدارس توزيع مي‌کنند تا آمار مخاطب افزايش پيدا کند. در مقابل فيلم‌هايي که چنگي به دل نمي‌زنند و صاحب نام آشنايي ندارند يا به اصطلاح فيلم سر و ساکتي است يا قبلا مورد عتاب مسئولين قرار گرفته، در بدترين فصل و بدتر از بدترين فصل، در بدترين سانس به نمايش گذشته مي‌شود.

يکي از اين فيلم‌ها، فيلمِ "علت مرگ: نامعلوم است." اين فيلم در بدترين فصل ممکن و در بدترين زمان در گرگان، سينما کاپري اکران مي‌شود. اين نوع اکران مربوط به سينماي گرگان نيست بلکه مربوط به همه جاي کشور است. اصلا نوع برخورد با اين فيلم‌ها، برخورد پسماندي است. اما، اين پسماندها، پسماندهاي اتمي سينماي ماست.

"علت مرگ: نامعلوم" ساخته علي زرنگار است.

علي زرنگار را، در عالم سينما مي‌توان به واسطه فيلمنامه‌نويسي مشترک با "وحيد جليلوند" در "چهارشنبه 19 ارديبهشت"، "بدون تاريخ، بدون امضا" و فيلمِ "مغز استخوان" شناخت.

او چند فيلم کوتاه و نمايشنامه هم در کارنامه خود دارد.

علت مرگ: نامعلوم، اولين فيلم بلند زرنگار محسوب مي‌شود. براي فيلمنامه‌نويس‌ها هميشه يکي دو تا ايده‌ي زيرخاکي هست که براي خودش نگه مي‌دارد. شايد خيلي از فيلمنامه‌نويسان سودا يا روياي کارگرداني نداشته باشند ولي، با تمام اين تفاسير ايده‌ها و فيلمنامه‌هايي هستند که فقط در ذهن خودشان مي‌تواند ساخته شود. زرنگار با ساختن فيلم کوتاه‌هايش نشان داد که سوداي کارگرداني دارد، يقينا با آزمون و خطا و کسب تجربه در فيلمنامه‌نويسي‌هايش، پروژه علت مرگ: نامعلوم را براي اولين کار بلندش برگزيد.

اين فيلمنامه مقبول اداره ارشاد واقع شد و پروانه ساخت برايش صادر شد. فيلم‌ هم ساخته شد و در جشنواره فجر 1400 به نمايش در آمد. فيلم به دليل عدم پروانه نمايش از بخش رقابتي کنار گذاشته شد.

مگر خود ارشاد پروانه ساخت را نداده بود؟ مگر ارشاد فيلمنامه را تاييد نکرده بود؟ پس چطور پروانه نمايش ندادند؟ چطور فيلمي که مورد توجه بيشتر داوران بود، ناگهان از داوري کنار گذاشته مي‌شود؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ ...

طبق مصاحبه خود علي زرنگار در برنامه "خط فرضي" چند دليل بيان شد.

چون ايران را کوير نشان دادي. چون اولين دوره رياست جمهوريِ دولت جديد است و ما نمي‌خواهيم چنين تصويري از ايران به مردم نشان داده شود. همه اين توضيحات براي فيلمي داده شده بود که پروانه ساخت صادر شده بود، فيلمنامه تاييد شده بود، سرمايه‌گذار خصوصي سرمايه‌گذاري کرده بود، فيلم با شرط اينکه بتواند به بخش مسابقه جشنواره فجر راه پيدا کند، توانسته بود نظر سرمايه‌گذاران خصوصي‌ را جلب کند تا به واسطه آن‌ها بخش اعظمي از سرمايه‌هايش را برگرداند. ولي چه اتفاقي افتاد؟ فيلمي که مورد تمجيد داوران بود، ناگهان از بخش مسابقه خارج شد!

آنچه شما در اين نقد مي‌خوانيد يک خبر ساده از توقيف يک فيلم است. ولي ... ولي آيا مي‌دانيد از مرحله ايده تا نوشتن، فيلمنامه‌نويس مي‌بايست چه سفر اديسه‌ واري را طي کند؟ آيا مي‌دانيد جمع کردن عوامل خودش چه هفت خواني دارد؟ آيا به عنوان خواننده مي‌توانيد خودتان را بگذاريد جاي سازندگان اثر و عشق و علاقه و وقت و هزينه‌هاي صرف شده براي اين کار را درک کنيد؟ اگر موفق به جايگذاري شديد، حالا با اين توجيه مسئول آن زمان مي‌توانيد کنار بياييد؟

فکر کنيد مسئولي بعدها براي دلداري شما بابت راه نيافتن به بخش مسابقه و عدم پروانه نمايش بگويد:

شما فکر کنيد ما يک پنالتي گرفتيم که چند سال بعد مي‌تواند مشخص شود، اشتباه بوده.

مسئولين محترم همين اندازه توانايي استفاده از جملات قصار را دارند!

به همين سادگي دولتي در آغاز کارش نمي‌خواهد ايران را کوير نشان بدهد و دولتي ديگر در آغاز کارش با کوير نشان دادن ايران مي‌خواهد خودش را نشان بدهد.

حالا مگر چه شده؟ هيچي! فيلمي بعد از سه سال مانند تکه‌اي پسمانده نشان داده شد.

اتفاقي که در فجر امسال هم براي فيلم قاتل وحشي افتاد، اتفاقي که چهار سال است براي اين فيلم افتاده. چهار سال است فيلم به جشنواره مي‌رود و منتقدين آن را مي‌بينند، به‌به و چه‌چه مي‌کنند ولي پروانه نمايش و اجازه اکران براي عموم صادر نمي‌شود. اگر اجازه اکران داده نمي‌شود، چرا بايد منتقدين آن را ببينند؟ آن‌ها محرمند و ما نامحرم؟ اگر قرار نيست نظر منتقدين به حساب نيايد، چرا برايشان به نمايش مي‌گذارند؟ يا فيلم پير پسر، منتقدين انگار فقط بلدند دل ما مخاطبان را داغ کنند، بروند ببينند و بگويند، فيلمي در حد جهاني و بازي فوق‌العاده حسن پورشيرازي و ... چه‌ها که نمي‌گويند و از آخر مي‌گويند حيف که قرار نيست اکران شود!

وسط اين بلبشو، کليپي از کنفرانس خبري فيلم صدام پخش شد که رضا عطاران و عباس جمشيدي‌فر کنفرانس را به سخره گرفته بودند. البته عطاران براي اينکار از کراوات استفاده کرده بود، همان چيزي که پارسال پرويز شيخ طادي در سخنراني‌اش از آن شروع کرد و به شال رسيده بود. نمي‌گويم با آگاهي اين کار توسط عطاران اتفاق افتاده ولي رفتار بازيگر با سابقه کشور ما يک خبر را در اذهان تداعي مي‌کند:

اينجا سيرک است و ما، دلقکان بي‌اختيار آن.

 

علت مرگ: نامعلوم

يکي از قابليت‌هاي مهم هنر و علي‌الخصوص سينما به وجود آوردن موقعيت‌ و شخصيت‌هايي است که بشود آن‌ها را به واحد‌هاي بزرگتر تعميم داد. تعميم يک موضوع است و به خود گرفتن يک موضوع ديگر!

مثل معروف را شنيده‌ايد که مي‌گويند: تعميم کوير به کشور (دشنام) را بنداز وسط، صاحبش (سانسورچي) خودش برمي‌داره؟!

چرا بايد مسئول مربوطه، کوير فيلم را به خود بگيرد؟ (البته اين‌ها ديگر براي ما چيز عجيبي نيست، همه‌مان مسافران بيضايي و آينه و آيين خانوادگي آقاي بيضايي را به خاطر داريم!)

اصلا مگر ايران کوير نيست؟ مگر هنرمند وظيفه‌اي جز نشان دادن دارد؟

جواز حذف کردن به اين سادگي و تا اين حد وقيحانه پاسخ‌گو بودن را چه کسي صادر مي‌کند؟

اگر مورد انتقاد واقع شديم نبايد يک درصد فکر کنيم شايد منتقد حق داشته باشد؟

علت مرگ: نامعلوم، ايران بدبخت را نشان نمي‌دهد بلکه، روند برخورد اخلاقي در ايران را نشان مي‌دهد. شخصيت‌ها هرکدام طوري نماد سازي شده‌اند و مي‌توانند بريده‌اي از اجتماع اکنون ما باشند. هر يک از نمايندگان از اجتماع در فيلم، سعي مي‌کنند با يک مسئله اخلاقي پيش آمده، بسته به مشکلاتشان و زيسته اجتماعي‌شان برخورد کنند. انسان‌ها در فيلم دچار چند راهي مي‌شوند. چند راهي که شاه‌راهش به پول ختم مي‌شود. يکي از اتفاقات جالبي که در اين فيلم افتاده قيمت‌هاست. تفاوت قيمت دلار چهار سال پيش با الآن مدت زمان خيلي بيشتر از چهار سال را نشان مي‌دهد. همانطور که قيمت امروز دلار با چهار ماه پيش مدت زمان بيشتري را نشان مي‌دهد. فيلم علاوه بر نشان دادن مشکل جامعه يک کار مهم ديگري هم مي‌کند، و آن شراکت صد در صدي مخاطب با فيلم است. پايان فيلم با مخاطب پايان مي‌پذيرد. نه به معناي پايان باز يا پايان مفهومي يا ...

بلکه جهان فيلم در تصميم ما خلاصه مي‌شود، نه اينکه به ما خط و مشي بدهد، خير! خود فيلم بعد از پايان فيلم عقب مي‌نشيند و ما را به تماشا مي‌نشيند که، قرار است چه تصميمي بگيريم؟ و تا مدت‌ها نظاره‌گر ما مي‌ماند.

يکي از کارهاي بزرگي که زرنگار در اولين فيلمش انجام داده، کارگرداني بر حسب فيلمنامه بوده. به قول خودش شايد لوکيشن فيلمش در بي‌نظيرترين جاي طبيعت ايران بوده ولي، چيزي جز آنچه را که مي‌بايست، نشان نداد.

 

 

اسفند

گاف: به بهانه ي فيلم اسفند: مروري بر جشنواره فجر

محمدصالح فصيحي

 

جشنواره‌ ي فجر، با کلي فيلم ريز و درشت، در انفجار هشتاد و خرده اي هزار نور، در بهمن 1403، سالن هاي سينماي ايران را منفجر کرد از نور و مصداقي هست و بود، بر اينکه من تَشبه به قوم، فهوَ منهم. البته جمع نميبندم من، صرفا از آنچه خودم ديده ام و آنچه شنيده ام و آنچه خوانده ام ميگويم و نقل ميکنم، نه کمتر و نه بيشتر. اگر هم به قول دومين برادر بزرگ پرژکتور به دست راهبرمان بخواهم حرف بزنم، بايد بگويم اگر در سخني که من ميگويم، تلخي اي وجود دارد، اين تلخي را بر من ببخشيد، اگر معتقديد و ميبينيد که درش حقيقت هست. درين ولوله ي به دنبالِ سيمرغ، نه به راستي داستاني هست، نه راستاني، نه ساني و نه افسانه اي. در همين مسير،  گاه فيلمي  ضعيف ساخته ميشود، براي شخصيتي بلندبالا و مقتدر و قهرمان. براي سردار هور. براي مردي که در بيست و هفت سالگي اش در شهادت جان ميدهد. براي يکي از آن مردان ايران. فيلمي به نام اسفند. بي هيچ بوي خوشي، بي هيچ خير و برکتي. بي هيچ جلز ولزي. حتي بي هيچ بوي اسفندي. عيدي. شادي و مبارکي اي، در فرم، در هنر، در ساختار. داستان فقط درجا زدن است در پي هيچ. با ديالوگ هايي البته منطقي و خوب. اما به لحاظ پيشبرد داستان و خطوط طولي يا عرضي داستان، بي هدف. يا بهتر: عبث. فيلم چند صحنه ي خوب دارد، اما اگر بخواهم از گفته ي استادم نقل کنم، ميتوانم بگويم که شاعراني وجود داشته اند با ديوان هايي معمولي و حتي بد و رو به نشيب بَدي، که گاه گاهي، در همان ديوان، بيت يا شعر خوبي هم از دستشان در رفته است و آن را سروده اند و ثبت کرده اند. اما از ديوان آنها، حتي در بين متخصصان اين رشته، يعني ادبيات، خبري نيست. خبر هست، اما به عنوان اثري که بخواهي هرروز امر جديدي از آن کشف کني و يا به التذاذ هنري-ادبي برسي چيزي درش نيست. تعارف که نداريم، بي مايه، فطيرست. اگر حافظ خوانده ميشود و يا سعدي و يا مولاناي کبير، به خاطر همان *آن* است که در هنر ايشان ريشه دوانده است. به خاطر زمانمندي بي زمان و بي کرانشان است، براي انساني بودنشان، الهي بودنشان، جامع بودنشان، مانع بودنشان، کامل بودنشان، براي درد و دغدغه اي است که رشته اي است نامرئي، که پيوند داده اين الفاظ و ابياتشان را، به همديگر. بحث فيلم و سريال و کتاب هم همينست. وقتي اثري نه در زمان خودش پايبند به اصولي نيست، و حتي پايبند به اصل بي‌اصلي هم نيست، و کلا اصولي نميشناسد براي خودش، وقتي حتي در زمان خودش ديده نميشود، شنيده نميشود، و کپي دست‌چندمي است از ديگر شهيدان و ديگر فيلم هايي که در گونه ي دفاع مقدس ساخته ميشوند و ميشده اند، طبيعي است که بعدا هم نقشي ازش بنماند در روز و روزگار. مخاطب چرا بايد وقت خودش را پاي فيلمي بدهد که نه هنر دارد و نه هنرنمايي، و نه حتي لحظه-لحظه هايي براي کشف و فهم و لذت و خرق عادت و دگرگونه نمايي؟ اين شما، اين فيلم، اين جناب کارگردان، و اين نويسنده-نويسندگان، و نيز تهيه کنندگان و سرمايه گذاران. اگر بپرسيد چه داريد در چنته تان، آيا ميتوانند جواب بدهند بهتان؟ تازه، تازه اين وضع در شرايطي است که هنر سينما روز به روز از عامه ي مردم دور و دورتر ميشود و کسي نه وقت ميکند برود بنشيند روي صندلي سينما، نه پولش ميرسد تا بتواند پيگير هنري باشد، چون سينما. آدم گشنه دين و خدا هم حالي اش نميشود، چه برسد به هنر، که معلوم نيست دغدغه ي چندم آدم ها ميتواند باشد. البته از آن سويش هم هست، کساني که هم وقت دارند و هم پولش را، ولي افتخارشان اينست که ما نه کتاب ميخوانيم و نه فيلم ميبينيم. فقط يا درس يا پول. يا پول براي پول. يا درس براي پول. که همين‌گونه فکر کنم هنر خوار ميشود و جادويي ارجمند. البته که امثال فيلم اسفند، خداي جنگ، موسي کليم الله، ناتور دشت، زيبا صدايم کن، اصلا جادو هم نيستند که بخواهند ارجمند شوند. هيچي نيستند. صداي رساي اتلاف بيت المال و پول هاي حرامند. خصوصا فيلم هايي که به دست سازمان هاي بي فرهنگي ساخته ميشوند که شمشيرشان را از رو بسته اند براي فرهنگ. سازمان هايي که رو به حضيض سقوط دارند و در سراشيبي لجن‌مال ته دره، در توهم بالا رفتن و اوج گرفتن، به خوشي و شادي ميرسند. و فرهنگ ما را نصيب خودشان ميکنند کرور-کرور. و خب همکاري هم ميکنند، با فارابي. و قبلترش، با زکرياي رازي. چرا که يک مردم و يک فرهنگ را... درست است، با گاف شروع ميشود.