دو داستان کوتاه ازسارا سرایلو
شعر و ادب |
((کفش))
بالاخره کفش را خرید. رفت توی مغازه و گفت: «بوت سرمهایه.» و دو میلیون پولی که ذرهذره جمع کرده بود داد به مغازهدار و آمد بیرون. ذوق داشت. فکر کرد امروز چند شنبه است. و کی و کجاها آنها را بپوشد بهتر است.با اینکه مال کوه بودند نباید آنجا میپوشید. «آره، چون بد فرم میشه.»چه جلب توجهی میتوانست بکند.انگار خاصیت کفشها این بود. نبایددر مواقع غیر ضروری میپوشید وگرنهرویهاشاز وسط تا میخورد و چروک میشد و از سکه میافتاد. اینجوری فرصت بیشتری برای پا کردن آنها داشت. فقط قبل رفتن به دانشگاه باید دو سه باری استفاده میکرد که نوییشان توی ذوق نزند.از خانه در آمد. وقتی به دانشگاه رسید دوستانش ایستاده بودند دور هم. زیر چشمی به خودش نگاه کرد. توی راه هم این کار را کرده بود. و هر وقت فرصت را بهتر دیده بود مستقیم کفشها و سرتا پا و سایهی قشنگ خود را تماشا کرده بود. به نظرش آمد نویی روزهای اول را ندارد. کاش هیچوقت کهنه نمیشدند. چهقدر احساس بهتری داشت. شلوار روی کفش ایستاده بود. قد بلندتر شده بود و راه رفتنش هم تغییر کرده بود. دیگر قوز نمیکرد. به نظرش کفشه چیزی داشت که او را تغییر میداد. دیگر مثل قبل نمیتوانست باشد. انگار رفتارش باید مطابق آن تنظیم میشد. در دل احساس رضایت میکرد و با حال خوش و چهرهای خندان قدم بر میداشت. چند نفری از کنارش رد شدند و به پاهاش نگاه کردند. «یعنی فهمیدن؟ حتمن فهمیدن.» جلب توجه کرده بود. حالا نوبت دوستانش بود. وقتی به جمع بچهها رسید به او مثل گذشته سلام دادند. مثل گذشته بهش لبخند زدند. مثل گذشته برخورد کردند. حتی هیچکس نگاهی به کفشهای جدید او نکرد.
((شپش))
گفتم: «سر کن برو اونجا وایستا.» داشتم موهای بچهها را نگاه میکردم. با ته خودکار آبی دسته دسته مو را کنار میزدم برای پیدا کردن موجودی که حتی با شنیدن اسمش تمام بدنم مورمور میشد. رفت ایستاد کنار دیوار. با خودم گفتم چطور ممکن است تو این دوره و زمانه در یک مدرسه وسط شهر این اتفاق بیفتد؟ آن هم در یک مدرسهی غیر دولتی که شهریهاش خدا تومن است. مقنعه را تا روی پیشانی جلو کشیده بود. داشت به من نگاه میکرد. رفتم جلو. گفتم: «مامانت حمومت نمیکنه؟ موت رو شونه نمیزنه؟ دست به موهات نمیکشه؟» سرش را انداخت پایین. انگشتهای تپل کوچکش را مشت کرد. گفتم: «ها؟» هیچچی نگفت. «سرت نمیخارید؟» نگاهم کرد. در نگاهش چیزی دست و پا میزد. گفت: «اجازه مامانم همهش سرش تو تبلتشه.» وقتی این را شنیدم تمام تنم مورمور شد اما این بار از شپش نبود.