در جستجوي آرامش
دل نوشته |
مهدي سيف حسيني
چه شکوهمند است در انتهاي شب و سکوت با خود تنها شدن و ذهن را در يک حالت مديتيشن رها کردن و در خود رفتن و تمرکز بر خود کردن و حس اينکه چون عطر نرمي تنت را با يک بوي خوش به فضا پرواز کردن و از پنجره اطاق به بيرون رفتن و با مل مل ابر سفيد در زير نور ماه و سياهي شب ابر با هم آغوش شدن و رهايي که چه حس ارزشمندي است و چه نياز فراوان به اين حس که بسيار کم به سراغ مان مي آيد. شايد گمان رود که در اين برهوت جنگل جنگ و خشونت و جدال اينگونه احساس کردن، دور از عقل و منطق باشد اما چه ارزشمند است لحظاتي که چنين حالاتي شکل مي گيرد. يک حالت خلسه جدا از همه عالم و آدم که بشدت نياز است، نياز به با خود بودن، خود تنها و ذهن را کنکاش نمودن و در يک حالت تمرکز عرفاني مديتيشن کردن و حس را با خود به خلوت دعوت کردن و قيد همه چيز دنياي مادي پيرامون را زدن، از همه چيز رها شدن، از راديو، تلويزيون، موبايل، اينترنت، خبرهاي مختلف سياسي، اجتماعي، اقتصادي از نزاع جنگ و جدال فقر، گرسنگي، بيکاري از احتکار و رانت و تورم، دزدي، فساد، نکبت زندگي هر چه اسمش را مي خواهي بگذاري نظام هاي توتاليتر، دموکراسي، ديکتاتوري، نظام هاي ايدئولوژيک، سوسياليسم، کاپيتاليسم، نازيسم، فاشيسم و هزار اسم ديگر همه را رها کردن و ول شدن در درون خودت و خودت را در آغوش گرفتن و با خود خودت زمزمه کردن، دوباره متولد شدن و دوباره خلق کردن و زندگي را از دريچه ديگر نه آن سخره اي که هر روز مي گشايي و همان منظره را و همان ساختمان ها را و ... مي بيني. که چيزي ديگر ديدن، چيزي که تاکنون به نگاهت نيامده بود، چيزي نو، چيزي تازه و ذهن را پرواز دادن در لحظه، تمرکز و توجه به حالت مديتيشن با اوج پرواز کردن و امواج بيشماري رشته هاي مغز را در فضاي لايتناهي، کرات آسماني، کهکشان ها و سيارات و ستارگان پرواز دادن و دنياي عالم هستي و تمام کائنات را از آن اوج ديدن که نه فقط زمين کوچک ذره در ميان اينهمه کرات که به نقطه اي مي نماياند کوچک و بي مقدار تا چه رسد به ساکنان اين ديار پر از جدال و من هنوز درگير ذهن احساسي خودم هستم و اينکه چقدر دير به دير اين احساس سراغ من مي آيد که بايد زودتر و بيشتر بيايد زيرا همراه خود شگفتن، باز شدن، رستن و دوباره همه چيز را جديد و تازه ديدن و حس را تعالي دادن که شايد براي برخي در اين برهوت زندگي دور از واقعيت باشد و تمسخر اينکه جدا شده ايم از زندگي، از طبيعت، از واقعيت بقول نيچه؛ اما مگر همين نيچه نبود که گفت آنگونه که هستي باش و من اين لحظه اينگونه ام و مي خواهم در خودم شوق ديدار آنچه را که نديده ام زنده کنم و راستي چه شکوهمند است جرقه يک حس، حسي که بمدت کوتاهي لحظه اي آمد و رفت و من دوباره به زمين بازگشتم و من جسماني خود را در پشت ميز تحريرم نشسته در حال نوشتن ديدم که شب هست. تنهايي و سکوت و من ديگر بر بال پرواز فرشتگان در ململ ابر بيکران در اوج کهکشان نيستم. من به زمين بازگشتم و انسان زميني در يک اطاق کوچک هستم که به تختخواب و بالش نگاه مي کنم که مي گويد، بگير بخواب.