ادبیات
شعر و ادب |
شهرام رجبزاده
او، شاعر، نویسنده، مترجم، منتقد، پژوهشگر، ویراستار و مدرس شعر کودک و نوجوان، متولد سال ۱۳۴۴ در تهران، دانشآموختۀ رشتۀ علوم آزمایشگاهی در دانشگاه علوم پزشکی ایران است که از سال 1364 فعالیت جدی ادبی-هنری خود را با انتشار شعر و داستان در مطبوعات آغاز کرده است.
انتشار ۸۵ جلد کتاب (۱۸ تألیف و ۶۷ ترجمه)، ویرایش و بازنویسی بیش از ۷۰۰ جلد کتاب و انتشار بیش از ۱۵۰ مقاله در نشریات ادواری و مجموعههای مقالات آثار قلمی او تا کنون است.
او عضو مؤسس و مدرس و مسئول جلسات نقد حضوری دفتر شعر جوان در سالهای (۱۳۶۸ – ۱۳۷۳) بوده و سرویراستار چندین مؤسسۀ انتشاراتی، از جمله نشر افق (۱۳۶۹ – ۱۳۷۶)، مؤسسۀ نشر و تحقیقات ذکر (۱۳۷۲ – ۱۳۸۸)، نشر پنجره (۱۳۷۲ – ۱۳۸۸)، محراب قلم (۱۳۸۲ – ۱۳۸۸)، قدیانی (۱۳۸۳ – ۱۳۸۸)، کانون پرورش فکری کودکان نوجوانان (۱۳۸۴ – ۱۳۸۵)، واحد کودک و نوجوان انتشارات نسل نواندیش (۱۳۸۶ – ۱۳۸۷)، زعفران (۱۳۹۸ تاکنون )، ویدا (۱۳۹۸ – ۱۴۰۰)، کنار (۱۳۹۸ – ۱۴۰۰)، هوپا (۱۳۹۹ – ۱۴۰۱)، برج (۱۳۹۹ – ۱۴۰۱) و ... را در کارنامه خود دارد.
مجموعه شعر نوجوان «دوچرخهها گراناند» برای او جایزۀ دهمین جشنوارۀ کتاب کودک کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان (۱۳۸۱) در زمینۀ شعر نوجوان، به ارمغان آورده است.
به بهانه روز جهانی دوچرخه (سوم ژوئن ـ 13 خرداد)
دوچرخهها گراناند
شهرام رجبزاده
علی -برادر من-
همیشه در خیال است
خیالهای خامی
که مثل سیب کال است
برادرم کموبیش
از اولش همین بود
دلش پی سواری
و اسب آهنین بود
نگین آروزیش
دوچرخه است و زینش
دوچرخهای که رام است
نمیزند زمینش
سرود روزهایش
رکاب و طوقه و زنگ
شبش و خوابهایش
نوارهای شبرنگ
خیال میکند او
به جز معدل بیست
بهسوی این دوچرخه
مسیر دیگری نیست
برایش اسم چیزی
قشنگتر از این نیست
اگرچه کاش میدید
برای ما چنین نیست
همیشه بعد از این نام
-اگر علی ببیند-
میان گفتوگوها
سکوت مینشیند
پدر که میدرخشد
نگاه مهربانش
گره میافتد انگار
میان ابروانش
«ببین علی! ... پدر جان!
... چطور میشود گفت؟
بدون این دوچرخه
مگر نمیشود خفت؟»
پدر گلایههایش
همیشه ناتمام است
و فکر و ذکر او نیز
خیالهای خام است
چه خوب بود قدری
علی بزرگتر بود
و آشنای چشمش
نجابت پدر بود
دوچرخهها قشنگاند
دوچرخهها گراناند
دوچرخهها همیشه
از آن دیگراناند
پدر سرت سلامت
صدات خالی از درد
دوچرخه را دو روزی
کرایه میتوان کرد
اگر دوچرخه نامی
پر از خیال و رؤیاست
قشنگتر از این نام
نگاه گرم باباست.
رونمايي از «من مادر کلماتم» و «برايت شعر ميبافم» در کردکوي
دو مجموعه شعر صفيه سادات حسيني، شاعر کردکويي، پنجشنبه هشتم خردادماه در اين شهر رونمايي شد. «من مادر کلماتم» در 120 صفحه در بردارنده 112 شعر و «برايت شعر ميبافم»، حاوي 108 شعر کوتاه اين بانوي شاعر و معلم بازنشسته کردکويي است که نشر کندوک آن را در 500 نسخه منتشر کرده است.
همچنين جلد هر دو کتاب را آمنه (مهسا) ساداتي، نقاشي کرده است. حسيني، در مقدمه «برايت شعر ميبافم» آورده است: « شعر، رفيق و همدم و مونس بيقراريام بوده و هميشه به من جان تازهاي داده. شعر را الماسهايي ميبينم که روي سپيدي کاغذم ميدرخشند. کلماتي که از ميان بيشمار واژگان خود را به من نشان ميدهند تا به موسيقي عشق، در سطرها، کنار يکديگر بنشانمشان. ماهيگيري هستم که کلمات رنگين صيد ميکند و زني که با ميل و قلاب و نخهاي نامرئي، سطر، سطر و رج، رج، شعر ميبافد. باور نمي کردم که روزي شعرهايم را چاپ کنم اما حالا به لطف خدا، واژها دستم را کودکانه ميگيرند و ميخواهند برايشان مادري کنم. پس؛ هر روز شعر تازهاي مينويسم و طعم شيرين عشق و دوستي و آرامش را بيشتر از روز قبل ميچشم.»
چند شعر از اين مجموعه را ميخوانيد:
(1)
صدايم را
به رودهاي جهان ميبخشم
تا پرندهها از صدا نيفتند
تا درختها تنها نباشند.
(2)
مثل پيچک
مثل هراز
مثل باند
در دلم، دور گردنم و توي اتاق
غم و خفگي و صداي قدمهايت ميپيچد.
(3)
صبح را به شب
و شبهايم را به تو
سنجاق ميکنم.
(4)
سربههوا شدهام
نميدانم در کدام ابر بيباران
پنهان شدهاي!
(5)
من در انتظار تو دانه دانهام
دستي بر آر
مثل اناري مرا بچين
چند شعر از مجموعه
«افسانههايي به روايت عشق»
مسلم فدايي، گنبد کاووس
(1)
باران نياز بود، مرا پرپر آفريد
کم بود، عشوه هاي تو را شَرشَر آفريد
کمبود ناز بود، تو را با نياز من
مخلوط کرد و معجزه اي ديگر آفريد
شنزار بود و منظره چندان صفا نداشت
در صورتم دو برکه ي نيلوفر آفريد
ابر احتياج بود دو پلک تر مرا
تکثير کرد و بر سر هر معبر آفريد
حرف از گلاب شد، گل و لاي تو را گرفت
خرد و خمير کرد و از آن قمصر آفريد
منظورش از پرنده تو بودي از ابتدا
عمداً بدون بال و بدون پر آفريد
بعد از تو طرح ديگري از هر پرنده ريخت
بال و پري گذاشت و کوچکتر آفريد
از هر طرف که رد شدي آواره تر شدم
اين ور تو را و بعد مرا آن ور آفريد
تنهاتر و رهاتر و بي دست و پا مرا
حيران سر دو راهي خير و شر آفريد
در تنگناي پوست خود جا نمي شدم
نبض مرا گرفت و تو را دختر آفريد
در بر نخواست باشي و دلبر شدي سپس
مصلوب و ميخکوب مرا بر در آفريد
انگشت در تو کاشت دلم را در آن گذاشت
بدرنگ و تنگ بود پس انگشتر آفريد
اي شرح خوشتراشي ساقت جگرخراش
از تکه هاي مابقي ات مرمر آفريد
آغوش خواستي، به تو يک تکه از بهشت
بخشيد يعني آنکه خدا محشر آفريد
از انحناي کاسه ي زانوي مست تو
قالب گرفت و بعد، از آن ساغر آفريد
خواب از خدا نخواستم و جا نخواستم
از پاره سنگ بالش زير سر آفريد
آتش نبود، هرم نگاه تو گر گرفت
در من دميد و هيزم خشک و تر آفريد
در باب آفرينش دوزخ، تن مرا
خشت به هم فشرده ي خاکستر آفريد
شيطان شريک خواست، دعا کرد، پس خدا
اول تو را و بعد مرا شاعر آفريد
(2)
سر برده زير لاك... همينيم ما همه
زنهاي پوچ و پچ پچ و مردان واهمه
گل كاشتيم: گوشت و سبزي گذاشتيم
لاي كتابهاي ورق خورده با قمه
بيغم تر از هميم و كمي كمتر از كميم
طبلي تهي كه پر شده از فرط همهمه
در درّه ريختيم و هراسان گريختيم
چوپان خوابديده ي دل كنده از رمه
كوچيده ايم و چند خطي كج كشيده ايم
از كوچه هاي خاكي و متروكِ زمزمه
ماري در آستين هم و در كمين هم
گرگي به پوستين هم و دوست با همه
حتّي خيالِ پا شدن از ياد برده ايم
لب تشنه مرده ايم و لجن توي قمقمه
پيچيده ايم در هم و كابوس ديده ايم
دو استخوان ضربدري روي جمجمه
(3)
تقديم به تمام پدرها و مادرها:
يک شهر و چند کوچهي متروک و منزوي
چسبيده بيت بيت به هم مثل مثنوي
هر کوچه، چند خانهي تاريک و سر به زير
دور حياط گيج و سرآسيمه ميدوي
آشفته مثل حوصلهي تنگ آبشار
سر ميروي، مي افتي و سرگيجه ميروي
تلفيق عشق و پست مدرنيسم و جنون
چيزي درست مثل غزلهاي موسوي
مي خواهي از خودت بپري نردبام نيست
تا ابر را بچيني و هي طعنه نشنوي
از بام چند پله به خورشيد مانده است؟
کافي است تندتر بدوي قهرمان شوي
در آسمان صداي قمر نيست !، شمس نيست!
ايرج عزا گرفته و دق کرده مولوي
از حلق خشک روزنه ها باد مي وزد
دودي غليظ مثل تن مار ميخزد
دور حياط گيج و سراسيمه مي دود
چون نعش سربريده چه بد راه ميرود
بر چهره اش گدازه ي اخم است و زخم ها
غوغايي از جنازه ي زخم است و اخم ها
انگار مادرش دم در ايستاده است
درد کمر گرفته، به در تکيه داده است
هي مثل سير و سرکه دلش جوش زد پدر
از بس نشست و وصله به پاپوش زد پدر
اين برگ نيست پاره اي از دفتر کسي است
اين خاک نيست کپه ي خاکستر کسي است
از صبح رفته است که هيزم بياورد
يک کوزه آب و کيسه ي گندم بياورد
زنبيل خسته اي لب ايوان کپک زده
ته مانده هاي شربت ليوان کپک زده
دور حياط مي دود و تند مي دود
آسيمه سر مي افتد و سرگيجه مي رود
سيني به استکان تهي چشم دوخته
نان تکه ي زغال شده، سفره سوخته
نخ هاي رنگ باخته دلتنگ قالي اش
ترکيده توپ قلقلي خال خالي اش
صندوق مثل قبر، دهن باز کرده است
با گريه توپ توپ کفن باز کرده است
قيچي دهن گشوده و خميازه ريخته
سرگرم کار بوده و خميازه ريخته
چرخ از کمر شکسته و پوسيده قرقره
سنجاق چرک بسته ته حلق فرفره
يخچال داغ کرده و يخ جيغ مي کشد
سوزن شکسته و سر نخ جيغ مي کشد
شب تلخ و چاي تلخ و تن چاک چاک تلخ
اوقات ماه تلخ و هوا تلخ و خاک تلخ
آثاري از بخار نفس روي شيشه نيست
اين شيشه شيشه نيست شبيه هميشه نيست
آن کاسه هاي روحي و آن آش گرم کو؟
بر گوش ها نوازش دستان نرم کو؟
کو؟ پس کجاست؟ آن در و همسايه ي قديم
همصحبت صميمي ام آن دايه ي قديم؟
گنجشککان خوش بر و رو، روبرويشان
کو چشمه اي زلال تر از آبرويشان؟
کو آن درختها ؟ چه شد آن بند رختها ؟
گنجشککان عروس کشان بر درختها
لبخند دختران دم بخت، کو؟ چه شد؟
کي گفته است خرد و خمير و کلوچه شد؟
کو؟ پس کجاست کوچه؟ ... ولي رسمش اين نبود !
کو کوچه؟ کو کلوچه؟ ... ولي رسمش اين نبود !
زنبيل خسته اي لب ايوان کپک زده
بر حوض، خون ماهي قرمز شتک زده
در باز و چند گربه به دنبال کاموا
چنگي به بسته هاي سفيد نمک زده
اندام پارچ ها متلاشي شبيه قارچ
ته مانده هاي شربت ليوان کپک زده
تنگ بلور، حوصله اش آب رفته است
طفلک دلش براي شب عيد لک زده
دور حياط مي دود و جيغ مي کشد
همسايه باز کودک خود را کتک زده
انگار ناخنک به غذاي سر اجاق
يا چند لقمه از سمنوي خنک زده
يک لحظه فکر مي کند از روي پشت بام
نوروز پا گذاشته است و کلک زده
مي خواهد از خودش بپرد نردبام نيست
بر سفره ترشي و تره و ظرف شام نيست
زين دوچرخه زنگ زده، زنگ سوخته
سيني به استکان تهي چشم دوخته
سقف اتاق، مغز سرش جابجا شده
پاها و کفش ها دمِ در تا به تا شده
رف استخوانش از تب رفتن گداخته
ديوار مثل پارچه اي نخ نما شده
موي سفيد يک به يک از غصه سوخته
چون پنبه رشته رشته در آتش رها شده
از بس که گربه ها پس و پيشش کشيده اند
پيراهنش کلاف نخ کاموا شده
من دير کرده ام نگران ايستاده است
دلواپس من از وسط قبر پا شده
درد کمر گرفته، به در تکيه داده است
من دير کرده ام، دم در ايستاده است
دير آمدي پسر! دلم از غصه آب شد
دنيا نه، خانه روي سر من خراب شد
حال و هواي چاي و نبات قديم نيست
بر تخت چوبي آن گپ و گفت و گليم نيست
قندان کج ايستاده و تا نيمه ريخته
بر تار و پود سيني از هم گسيخته
مشتي پنير شد جسد کله قندها
يخ بست و سنگ شد علف گوسفندها
در باز و سطل نيمه پر رنگ سوخته
زين دوچرخه زنگ زده، زنگ سوخته
از بس له و لورده و خرد و خمير شد
آن سيم پره ها فلج و گوشه گير شد
حرفي بزن جنازه ي همبازي ات کجاست؟...
کو عکس يادگاري سربازي ات؟ کجاست؟...
از حلق خشک روزنه ها باد مي وزد
دودي غليظ مثل تن مار مي خزد
(4)
پيش رو تعظيمشان كرديم و طي شد سالها
پشت سر شكلك درآوردند اين تمثالها
جوبها بوي لجن در جيبهامان ريختند
جاي گندم جو به ما دادند اين بقّالها
دلبركهاي دروغين، شاد و غمگين در كمين
سفره ها آلوده شد از سرفه ي چنگالها
لقمه ناني زير دندان، مدح ديوان و ددان
كاش از لبها فرو مي ريخت روزي خالها
رهنوردان سرخپوش و كوله پشتي ها به دوش
دل به دريا مي زنند و مي پرند از چالها
يك به يك، جان مثل اسپندي بر آتش مي نهند
مي جهند و مي رهند از حجره ي دلّالها
رهزنان در عيش و نوش و تيغهاشان در خروش
از رسيدن باز مي دارندمان اين كالها
مي خرند و مي درند و مي برند و مي چرند
پاره هاي پيكر مجروح ما را سالها
بوق و كرناي كلاغان باغ را بيغوله كرد
جارچي ها كيسه مي دوزند از جنجالها
دور خود بيهوده گشت و گل گرفتند و گذشت
روزني هم بود اگر بر دامن غربالها
بخت ما را بين عرقها ريختيم و عاقبت
از كف ما سكه مي دزدند اين رمّالها
زرق و برق كافه شد قول و قرار كوفه شد
آخرالامرِ تمامِ قيلها و قالها
صبحگاهي بي سرود و صورتي سرد و كبود
حلقه هاي دار شد بر گردن ما شالها
زندگي لبخند كوتاهي و آهي بيش نيست
مرده در گهواره ميشويند غسّالها
(5)
ابرو: برشِ نازکِ يک تاکِ خميده
خوشمزّه تر از خوشه ي انگورِ رسيده
شانه: افق مرمري صبح زمستان
يا مادري از داغ جوان گيس بريده
گيسو: گسل زلزله بر مرمر شانه
يا گلّه ي ماري که بر الماس خزيده
گونه: به و به به چه بهي و چه بهاري
به، بهتر از اين ديده کسي يا که شنيده؟
بيني: پل مابين دو باغ به و از دور
دو کوچه ي تاريکِ به بن بست رسيده
چشم: آتش آتشکده هايي که در آنها
در رقص و سماعند پري هاي عديده
پلک: آشتي دزدکي سايه و روشن
آتش بس تاريخي يلدا و سپيده
مژگان: نخي از نور کف دخترکي کور
تابيده ولي خوب به سوزن نکشيده
لب: قرمز افروخته در سبزي نوروز
دلچسب تر از لاله ي بر کوه دميده
دندان: گل ياسي وسط دشت شقايق
شعري که به نقاشي سهراب وزيده
گوش: از غزل آکنده و دل از همه کنده
برگي نوک تنديس يک آهوي رميده
سينه: صدف ريخته بر ساحلي از عاج
بي تاب تر از ماهيِ از آب پريده
انگشت: رد روشن يک چشمه که در آن
پا روي هم انداخته خورشيد و لميده
ناخن: وزش نقره بر انگشت بلورين
بر آب روان قطره اي از ماه چکيده
پا: ساقه ي ابريشمي و تازه عروسان
از حسرت و حيرت همه انگشت گزيده
دست: ابر سپيدي است زراندود و گل افشان
از کوري اين مردم اعجاز نديده
سر: ميوه ي ممنوعه و ديري است که ديگر
دستي نتوانسته و از شاخه نچيده
دل: باغچه اي دنج که با ريسه ي نارنج
در پيله ي تنهايي خود ميله تنيده
تن: معبد آيينه پرستان سحرخيز
گلدسته برافراشته زاير طلبيده *
زن: لفظ حقيري است سر افکنده فقيري است
دنبالش از اين کوچه به آن کوچه دويده
بي او پکر و کور و کر و لال و مکدّر
چرکين و چروکيده و فرتوت و تکيده
با او همه پاکيزه و ترد و تر و تازه
از قند و نمک مزّه به اندازه چشيده
بي او همه لب تشنه و با او همه سيراب
عطر خوش عناب از آن سينه مکيده
از موي و ميان نيست فقط زينت اين زن
آني است که حافظ بجز آن برنگزيده *
* اشاره اي است به اين بيت معروف حافظ:
شاهد آن نيست که مويي و مياني دارد
بنده ي طلعت آن باش که آني دارد
حافظ
تابوت غروب
صفيه صابري، کردکوي
رفتار دلتنگيام
شبيه
تابوت غروبي است
که روز
آن را
پشت کوهها
پنهان ميکند
و دوباره
فردا
با لذتي فراتر از خندهي آفتاب
خود را به سينهي صبح
ميچسباند...
اينجا غمي شيرين
که فرصت گريه را از من ميگيرد
و در حصار دلپذير بوسههاي زخمي
مرا اسير ميکند
پلکهايم سنگين است
افسوس
بوي چشمانت
خوابم را آشفته کرد
پشت بوسههايت
پنهان بودم
که صبح شد
و دلتنگيام
دوباره
در خيال هرز روز
قد ميکشد.
ميخواهم از آغوش زيباي تو بنويسم
گلي ديلمکتولي، عليآباد کتول
تا در دهان شعر من کافور ميريزند
بر دفتر من بي هدف هاشور ميريزند
چشمم بروي هرچه احساس است ميبندم
تا در شرابم مزه ي ناجور ميريزند
ميخواهم از آغوش زيباي تو بنويسم
برزخم ناسور دلم تنتور ميريزند
جام مي و پيک شرابم. هر دوخالي ماند
در کام من صدجرعهي مخمور ميريزند
انقدر در کار دلم ماندم که انگاري
برحنجرم داري چنان منصور ميريزند
آغوش واکن خسته ام از نهي اين منکر
گويي به کامم باعسل زنبور ميريزند
ديوانه ام مستم شبيه هيچکس هرگز
تا در دهان تشنه ام اتگور ميريزند
مُردم ز بس گفتند اين خوب است اينها بد
بر شعر شيرين من اشک شور ميريزند
بايد بسازم زندگاني را به رسم خويش
هرچند در شعرم، گناه از دور ميريزند
برمن ببخش اي دوست ميدانم گنهکارم
فردا که مُردم روي گورم نور ميريزند