داستان یه ویروس کرونا در هوا


شعر و ادب |

 ریحانه کیا کلاس ششم.

 

 

 

جدیدایه بیماری اومده توی کشور عزیزمان ایران به نام کرونااین ویروس خیلی خطرناکه، بزرگ و کوچیک هم نمیشناسه.یک روز من با مادرم لج کرده بودم و هرچه او می گفت من برعکس عمل می کردم.اون روز قرار بود ساعت ۶ برم به کلاس نقاشی؛ ساعت۶ شد منم خوشحال وسایلم رو جمع کردم تا به کلاس نقاشی برم اما هنوز هم هرچه مادرم می گفت برعکس عمل می کردم .لباسم را پوشیدم و کیفم را برداشتم و رفتم و کفشم را پوشیدم و کنار در منتظر مادرم شدم تا بیاد .مادرم که اومد بهم گفت: درسته با من قهری اما برای تو سلامتی ات مهم نیست؟ چرا ماسک نزدی؟ چرا دستکش دستت نکردی؟ پس مواد ضدعفونی کننده ی دستت کو؟منم گفتم: دوست ندارم این ها؛ رو بریم .مادرم گفت: باید این کار ها رو انجام بدی .منم گفتم: نمیخوام. زودتر بریم. داره دیرم میشه .مادرم گفت: باشه هر اتفاقی افتاد تقصیر خودته! منم گفتم: باشه.رفتم کلاس نقاشی .مداد رنگی ام را گم کردم .از دوستم قرض گرفتم .پاککن ام را در خانه جا گذاشته بوداز بغل دستی ام گرفتم .گشنه ام شد با همان دست های کثیفم لقمه ام را از کیفم درآوردم و خوردم اصلا حواسم به اون کرونا نبود .بعد از ۱۴ روز تب کردم و سرفه می زدم و تنگی نفس داشتم .به بیمارستان رفتم و از من تست کرونا گرفتن .من کرونا گرفته بودم .در بیمارستان قرنطینه شدم .همه اش گریه می کردم .تا صدایی به گوشم خورد .صدای خنده بود چشم هایم را باز کردم دیدم چیزی در هوا است .ازش پرسیدم تو چی هستی؟برای چی بهم می خندی؟کرونا جواب داد: من یه ویروس کرونا در هوا هستم. اومدم تا همه ی شما را مریض کنم .دوباره با حرص پرسیدم: چرا به من میخندی؟اون هم گفت: تو میتونستی مریض نشی و الان اینجا نباشی! البته اگر به حرف مادرت گوش می کردی و از وسایل دیگران استفاده نمی کردی و با دست نشسته و کثیف غذا نمی خوردی .منم با گریه گفتم: اشتباه کردم چرا به حرف مادرم گوش نکردم. اون هم با خنده گفت: وقتی که خوب شدی و از اینجا رفتی بدون تا موقعی که همه مردم با هم همکاری نکنند همیشه یک ویروس کرونا در هوا است .