ماه فردا شب میاد خونمون


شعر و ادب |

 آدرینا فغانی. هشت ساله

 

یکی بود یکی نبود.دختری بود به نام مهتاب.مهتاب همیشه با مامانش تو شب های مهتابی به پشت بام خونه شون می  رفتند و از دیدن ماه مهربون و زیبا خوشحال می شدند .آن شب مهتاب به تختخوابش رفت و هنگامی که چشمانش رو بست.رویای زیبایی دید.خود را سوار بر ابری نرم دید که او را به پیش ماه برد. به ماه گفت: تو فردا شب مهمان من می شوی؟!ماه قبول کرد.فردای آن شب مهتاب همه چیز را روی میز پذیرایی آماده کرد ناگهان پنجره ی اتاقش به صدا در آمد، وقتی پنجره را باز کرد، ماه مهربون را دید.با هم یه عالمه صحبت کردند و بعداز کلی خوش گذروندن، یکدفعه ماه گفت من دیگه باید برم! مهتاب گفت چرا؟ماه گفت:آخه خورشید خانم داره میاد.ماه از مهتاب خداحافظی کرد.یکهو صدای قو قولی قوقوی خروس را شنید.حالا مهتاب تازه فهمیده بود همه ی این ها یه خواب  بوده.مهتاب هرگز آن خواب زیبا را فراموش نکرد .