سکوت نهان و درد های پنهان ■ آرین پورقاز (رسول)


شعر و ادب |

کلاس دهم بالاخره توی یک مدرسه ی فقیرنشین استخدام شد.  خیلی دوست دارم نه تنها سطح علمی دانش آموزان بلکه سطح فرهنگی شون رو بالاتر ببرم. با مدیر و همکاران جدیدم احوالپرسی کردم و در اولین روز کاریم کیفم رو برداشتم و به سمت کلاس سوم ابتدایی رفتم. مبصر برپا داد و همه بلند شدن بعد از نشستنم اجازه دادم تا بشینند. در همین حین نگاهم به پسر بچه ای افتاد که لباسش آستین کوتاه بود بهش گفتم: «پسرم اسمت چیه»؟ مشغول در آوردن کتاب بود، صدام رو نشنید. صدام رو یکم بلند تر کردم عزیزم اسمت چیه؟ دوباره نشنید؛ بغل دستیش یه نیشگون گرفت تا بالاخره نگام کرد. گفت: «بله آقا معلم»! گفتم: «بیا اینجا»! کنارم که اومد بهش گفتم پسرم اینجا مدرسه ست دیگه لباس آستین کوتاه نپوش! دانش آموز آروم سرش رو به نشانه ی تایید حرفم تکان داد و رفت. روز بعد هم همین موضوع تکرار شد. باز با ملایمت برخورد کردم. اما روز سوم طاقت نیاوردم بهش داد زدم: «مگه بهت نگفتم لباس آستین کوتاه نپوش»! چشم های پسر بچه از اشک لبریز شد بغض نمی ذاشت حرف بزنه. آروم با هق هق کردنش گفت: «آقا معلم من تنها فقط همین لباس رو دارم». داغون شدم. نمی دونستم چیکار کنم. انگار یه سطل آب داغ رو سرم ریخته بودن. نتونستم گریه هام رو نگه دارم منم باهاش گریه کردم. به دانش آموزان گفتم: «برید بیرون زنگ تفریح شده»!  ولی یکی از بچه ها گفت: «آقا معلم هنوز زنگ نخورده»! دوباره داد زدم: «همین که گفتم! برید بیرون»!  پسر بچه سفره ی دلش رو باز کرد پدر و مادرش هر دو معتاد بودن و پدرش رو بخاطر این موضوع اخراج کردن. از مدیر اجازه گرفتم تا باهاش برم بیرون و براش لباس بخرم. اون روز یه چیز مهمی یاد گرفتم اینکه بعضی آدم ها درد هاشون رو نمیتونن به زبون بیارن از سکوت های نهان درد های پنهان نهفته است.