3 افسانه از سیدحسین میرکاظمی




 

         مزد به مشت، مزد به سر،

         مزد به دوش

 

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود.

پیرزنی پسر تنبلی داشت. کار این پسر، روز تا شب و شب تا روز در خانه این بود که فقط بخورد و بخوابد. دستی هم به تر و خشک نزند. او خیلی هم ساده و زودباور بود. بالاخره روزی مادر پیرش به او گفت: خوردن و خوابیدن که کار نشد، پاشو برو بیرون و کاری بکن!

پسر از جا برخاست و از خانه بیرون رفت و از قضا، شخصی او را به کار گرفت. غروب از صاحبکار ده شاهی مزد دریافت کرد. خوشحال به طرف خانه راه افتاد. در بین راه بود که ده شاهی اش از سوراخ جیبش افتاد و گم شد. خانه که رسید، مادرش پرسید: تا به حال چه کار کردی؟

کار کردم، ده شاهی هم مزد گرفتم.

دست به جیب برد که ده شاهی اش را در آورد، انگشتش توی سوراخ جیب رفت و ده شاهی را نیافت. مادر پیرش فهمید پولش را گم کرده است. گفت: پسر جان! از این پس، مزدت را توی مشتت نگه دار، تا گم نشود.

روز بعد، پسر به بازار رفت. برای قصّابی کار کرد. قصّاب به جای پول دستمزدش، یک شقّه گوشت گاو داد. او که نتوانسته بود یک شقّه گوشت را در مشتش جا دهد، ریسمانی خرید، یک سرش را به گوشت بست و سر دیگر ریسمان را هم به دست گرفت و کشید و کشید و تا خانه آورد. خوشحال از این بود که مزد امروزش را گم نکرده است، مادرش پرسید: امروز چه کار کردی؟

برای قصّابی کار کردم، این شقّه گوشت هم مزدم است.

مادر به گوشت که از گل و کثافت آلوده شده بود، نگاهی کرد و گفت: شقّه گوشت را که نمی باید این طوری می آوردی؛ این دیگر قابل خوردن نیست. هر وقت مزد گرفتی، روی سرت بگذار!

روز بعد، بیرون رفت و برای گالِشی کار کرد. گالِش غروب به جای پول، یک کوزه ماست به او داد. کوزه ماست را که مزدش بود، بنا به حرف مادرش روی سرش گذاشت. در بین راه بود که کوزه ماست از سرش افتاد و تمام سر و صورت و لباسش ماستی شد. با سر و روی ماستی به خانه آمد. مادرش پرسید: این چه وضعی است؟ جواب داد: مگر خودت نگفتی مزدت را روی سرت بگذار. مزدم یک کوزه ماست بود که از روی سرم افتاد و شکست.

مادر آهی کشید و گفت: از این به بعد، مزدت را روی دوشت بگذار! روز بعد، پسر سر کار رفت و برای خرکچی کار کرد. خرکچی، غروب به جای پول خری به او داد. خر را به زور و زحمت بسیار روی دوش انداخت و راه خانه را در پیش گرفت. در راه، از قضای روزگار، جلوی خانه مرد ثروتمندی که درش باز بود، برای رفع خستگی، این پسر قدری ایستاد. بدانید که این مرد ثروتمند، دختر بسیار زیبایی داشت؛ اما دختر با آن همه زیبایی به مرض علاج ناپذیری مبتلا شده بود. حکیم باشی های شهر و آبادی های دور و نزدیک، نتوانسته بودند معالجه اش کنند. سر آخر به مرد ثروتمند گفته بودند چنانچه ناگهانی دخترت از ته دل بخندد، خوب خواهد شد.

در این حال، دختر که به ایوان خانه آمده بود تا چشمش به جوان خر به دوش افتاد، ناگهان از ته دل زد زیر خنده و با این خنده چهار ستوش بدنش از درد و بیماری آسوده شد.مرد ثروتمند که به خانه برگشت، به او مژده دادند که دخترت ناگهانی خندیده و خوب و سالم شده است. مرد ثروتمند، خوشحال و سرحال، موضوع را از دخترش پرسید و او گفت از کار جوانی که خرِ گنده ای را به دوش گرفته بود، خندیده است.

مرد ثروتمند در پی شناسایی جوانِ خر به دوش افتاد و بالاخره او را یافت. دختر زیبای خود را به عقدش درآورد و برایش هفت شبانه روز عروسی گرفت و ثروت زیادی هم به آنها بخشید تا به آسودگی زندگی کنند.مادر پیر از اینکه پسرش به نان و نوایی رسیده بود، بیشتر از همه خوشحال شده بود.

             افسانة مار و چوپان

 

در روز و روزگاران پیش،هر روز چوپانی پس از چرای گلّه اش، کنار چشمه ای می نشست و برای خود نی لبک می زد. در یکی از روزها که مشغول نواختن بود، ناگهان چشمش به مار سیاهی افتاد که نیمة تنه اش را از بالای دو تخته سنگ بالا کشیده و به او زل زده بود. چوپان از هیبت مار خشکش شد، اما فوری جنبید، نی لبک را پرِ شالش گذاشت، از جا جهید و در رفت. مار هم مابین دو تخته سنگ خزید و ناپدید شد.

دمی چند گذشت، چوپان قرار و آرام قبلی اش را به دست آورد، دوباره به نواختن نی لبک پرداخت؛ چیزی نگذشت که باز سر و کلة مار از شکاف دو تخته سنگ پیدا شد. این بار چوپان نترسید و فهمید که مار از نوای نی خوشش آمده است. چند روز گذشت. در این مدت، چوپان قضیة مار را با تک تک مردم روستایش گفت و دیگر همه اهالی ده از رفاقت چوپان و مار آگاه شده بودند. در همین زمان، مردی مارباز به ده چوپان آمد. مردم به مارباز گفتند که فلان چوپان هر روز کنار چشمه با مار بازی می کند. مار باز برانگیخته شد. نزد چوپان رفت و گفت: شنیده ام با ماری انس گرفته ای و هر روز با هم بازی می کنید! این طور است؟

مرد چوپان، اول حاشا کرد؛ اما پس از اصرار زیاد، جریان مار را به مارباز گفت. مرد مارباز هم با دادن یک کیسه پول، چوپان را راضی کرد که مار را به او تحویل دهد. چوپان برای این کار، شروع به نواختن نی لبک کرد و مارباز هم کیسه به دست، خودش را پشت تخته سنگی قایم کرد. طبق معمول، مار با شنیدن نی چوپان، بیرون خزید. مارباز معطل نکرد. کیسه را روی مار انداخت و سریع پسِ گردنش را گرفت و به دامش انداخت. مارباز راه افتاد که برود. چوپان به او گفت: دلم می خواهد یک بار دیگر مار را ببینم!مارباز پذیرفت. سرِ کیسه را پس زد، مار را دید که دارد گریه می کند و اشک می ریزد، مارباز با کیسه مار راه افتاد و رفت.چوپان، غمگین از کاری که کرده بود، گلّه اش را جمع کرد و راهی ده شد.

حالا از مردم مارباز بشنوید که چه به سرش آمد. او رفت و رفت تا شب شد و مجبور شد در بیابان بخوابد. کیسة مار را بالای سرش گذاشت و خوابید. نیمه های شب بود که خرگوشی گذرش به آنجا افتاد. کیسه ای را دید که می جنبد. شروع به جویدن کیسه کرد و مار با پیچ و تاب از جای جویده شده بیرون آمد و خرگوش پا به فرار گذاشت. مار هم این سو و آن سویش را نگریست، خزید و دور شد. روز بعد که چوپان به کنار چشمه رفته بود و نی لبک می زد، ناگهان چشمش به مار افتاد که خودش را از شکاف همان دو تخته سنگ بالا کشیده است. چوپان هم خوشحال شد و هم تعجب کرد؛ اما نگاه مار او را ترساند، نی لبک را انداخت و پا به فرار گذاشت. مار هم تند و سریع پیچ و تاب می خورد و در هر چند قدمی، خودش را به جلو پرتاب می کرد تا چوپان را بگیرد و بالاخره چوپان پایش به تخته سنگی گیر کرد و با سر به زمین خورد و مار خودش را به او رساند. چشم در چشمش دوخت. بعد زبان دو شاخه ای اش را تو برد و بیرون آورد و تف بزرگی به صورت چوپان انداخت. سپس راهش را کشید و رفت.تُف مار پوست و گوشت صورت چوپان را سوزاند و لکّه اش باقی ماند. چوپان به ده بازگشت و برای مردم گفت که چه بر سرش گذشته است. تک تکِ مردم با دیدن لکة سوخته به چوپان گفتند: سزایت بود. این لکّه، نشان مزد نامردی است. مار نشان دارت کرد.

               زن، مأمور دیوان و نوکیسه

 

در روزگار قدیم، پدر و پسری با هم زندگی می کردند. روزی پدر از سر نصیحت رو به پسرش کرد و گفت: پسر جان! زن دار که شدی، هیچ وقت همة اسرار دلت را به زنت نگو! روی دوستی مأمور دیوان هم حساب نکن! از نوکیسه هم پولی قرض نگیر!

سال های سال از نصیحت پدر گذشت؛ و در همین فاصله، پدر مرد و پسر هم که دیگر برای خودش مردی شده بود، زن گرفت. روزی به یاد نصیحت پدرش افتاد و پیش خود گفت: چه کار کنم، چه کار نکنم. برای این که از معنای حرف پدرم سر در بیاورم، بهتر است که عکس نصیحت او عمل کنم. آن وقت بُزی را کشت، نمد پیچش کرد و توی پستوی خانه گذاشت و به زنش گفت: من یک آدم کشتم و توی پستو قایمش کردم، مبادا چیزی به کسی بگویی! هیچ کس نباید از این سِر آگاه شود. بعد با مأمور دیوان هم دوست شد و پیش خودش گفت باید خلافی مرتکب شوم و ببینم این مأمور تا چه حد به من کمک می کند. بعد هم رفت و از نو کیسه ای، پول قرض گرفت.

مدتی گذشت تا اینکه دست بر قضا با زنش دعوایش شد. زن هم توی کوچه داد و فریاد راه انداخت: آهای مردم! باخبر شوید، شوهرم آدمکش است. من مثل آن آدم فلک زده نیستم که بکشی و در پستو قایم کنی، مردم بیایید! به دادم برسید.

اهالی محل جمع شدند، زن را خانه بردند تا آتش دعوا با شوهرش را خاموش و مابینشان صلح و صفا برقرار کنند که در این بین، مأمور دیوان پیدایش شد. رو به شوهر زن که دوستش هم باشد، کرد و گفت: یا الله! بیفت جلو، تو آدمکشی!

مرد اصرار کرد: اجازه بده تا یک پیاله چای بخورم، ناسلامتی ما با هم دوستیم، رفیقیم، نان و نمک مرا خورده ای!مأمور دیوان جواب داد: زود باش برویم دارالخلافه، دوستی چیه؟ رفیقی چیه؟ کار من دوستی و رفیقی سرش نمی شود.همین که حاضر شده بود به اتفاق مأمور دیوان به دارالخلافه برود، سر و کلّة دوست نوکیسه اش پیدا شد و گفت: تو می خواهی زندان بروی، زود باش قرضی را که به تو دادم، بده، پولم را بده! مرد گفت: خیلی خوب، اجازه بده! من برمی گردم و پولت را می دهم. مرد نوکیسه گفت: نخیر! لحظه ای هم مهلتت نمی دهم، همین الان اثاثیة خانه ات را جمع می کنم.این را گفت و شروع کرد به جمع کردن اثاثیة خانه. مأمور دیوان هم مرد را کشان کشان به محکمه برد. قاضی به او گفت: به من گفتند تو آدم کشتی! قبول داری؟ مرد جواب داد: من خدمتتان هستم، شما مأمورتان را بفرستید به خانه ام، همه جا و آن پستوخانه را بگردد؛ اگر جنازة آدمی پیدا کرد و آوردش، همه چیز روشن می شود.قاضی، مأموری فرستاد و به راهنمایی زن به پستوخانه رفت و جسد نمدپیچی شده را یافت، برداشت و نزد قاضی آورد. به دستور قاضی نمد را باز کردند و جسد بُزی بیرون افتاد. قاضی پرسید: یعنی چه؟ چرا این کار را کردی؟ مرد خندید و جواب داد: پدرم مرا نصیحت و وصیت کرده بود که همه اسرار دلم را به زن نگویم. روی دوستی مأمور دیوان هم حساب نکنم و از نوکیسه هم پولی قرض نگیرم! من این کارها را کردم تا ببینم حرفش درست است یا نه؟ این بود که با کشتن بزی این بساط را راه انداختم. قاضی که قضایا را فهمید، پرسید: حالا درست بود؟ مرد جواب داد: نصیحت پدرم درست درست بود. بعد قاضی دستور آزادی اش را داد.