4 شعرازترانه محمدی


شعر و ادب |

گفتگوی میوه ها 

 

بقالی ای بود، توی خیابان/ در توی آن بود، میوه فراوان

یک شب که قیمت، میزد به آنها/ با خاطری خوش، صاحب آنجا،

با عشوه ، با طنز، با ناز، دعوا/ هر میوه ای گفت، وصف ِ خودش را

فرمود گوجه: لُپ ام گُلی است/ شادم وَ خوشحال، رنگ ام دِلی است

از گوشه ی در، آمد صدایی/ گفتش:  منم هم، کدو حلوایی

با خنده گفتند: شکل کلاهی/ شاید در اینجا، گم کرده راهی

یک خوشه انگور، خوشحال و کیفور/ گفت آمده م من، از مبدا ئی دور

یک موز آنجا، با ظاهری زرد/ گفتش که  : بابااا، دارم کمر درد( گشته م‌کمردرد)

جایی که بودم، همیشه خوب است/ رفتی به آنجا؟ اسم اش جنوب است

یک خنده آمد، بر گوش هاشان/ گفت که : بده گوش، جانم به قربان،

من که هویج ام، خوشرنگ و خوشنام/ باور ندارم، باشم خوش اندام

شغلم دهانش را تازه وا کرد/ یک کس به سرفه، او را صدا کرد

یک میوه ی لِه، آزرده و خم/ با داد گفتش : خاموش شلغم

یک گولّه هستی، با تکه ای دُم/ از پیش ِ چشمم، فورا  بشو گم

یک سیب قِل خورد، یکبار ه آنجا/ سرگیجه اش شد، مثل تمنّا

گفتش: ندانید، سالم ترینم / راز جوانی را پیش بینم؟

گفت هندوانه ، از آنطرفتر: / همیشه بوده م، از همه بهتر

دل درد داری، ای هندوانه/ کم گُنده بَک باش،  کم کن بهانه

یک پرتقال از ، جایش تکان خورد/ گفت: یک کس از من، یک عالمه برد

لیموی ِ شیرین، آرام و متین/ حرفی نمی گفت، از آن و از این

بقیه گفتند، این حرف ها را/ درهر لَبی بود، حرفی در آنجا

من یک هلویم، خوشرنگ‌و بویم/ از مزّه ی خود، والا  چه گویم

هول شو وَ گفت : فِل، یعنی که فلفل/ از تندی ِ من کیی هست غافل؟ 

من هم شجاع ام، هم تند و تیزم/ با اینکه کوچک، هستم وَ ریزم

سیب ِ زمینی، آرام‌و بی رگ/ ابرو به بالا، گفت که : منم تک

آمد صدای فضل ِ چغندر/ من هستم از هر یک میوه بهتر

پررنگ تر از من، در بین ما کیست/ یالا بگویید، ها کیست ها کیست؟؟

بعدش یکی گفت که : من پیازم/ خُلق ِ من این است، من عشقبازم

در هر غذایی، هستم جلوتر/ هوووم با حضورم، یک طعم ِ بهتر

تا آن زمان ( به) حرفی نمی گفت/ اما در آخر، شیک و سریع گفت:

شاید نباشم ، از هه بهتر/اما منم به، یعنی که بهتر

توی مغازه ، در آن شب ِ سرد/ هرکس به نوعی، خود باوری کرد

حالا بگویید، کیی بهترین است/ خوشمزه است و لازم ترین است؟

یا که بگویید، در توی دنیا/ کیی هست زشت وُ کیی هست زیبا؟؟

کاهو کلافه، حتی به من گفت:  / بس است خانم، کِی می شود خُفت؟؟!!

 

 

 

 

دمپایی من، آبی سفید است

حالش شده بد، رنگ اش پریده ست

بوده به پایم، زیر قدم ها

راستش زیادی، پاکرده م آنرا

هم آن به پایم، قدری شده تنگ

هم اینکه دارد، با من سرِ جنگ

آن  پاشنه ام را ، می آورد درد

این مشکلم را، باید که حل کرد

گفتم به مامان ، او گفت:  فردا

رفتی به بازار همراه بابا

گفتم که به به، عالی ست مادر

میگیرم این بار، یک رنگ ِ دیگر

میگیرم ای بار، قدری بزرگتر

 

 

 

ماهی

یک تکه نخ را، بستم به یک چوب

بازی شروع شد، یک بازی خوب

بر روی بالشت، یکجا نشستم

یک سر ِ نخ را، چسبید دستم

یک کِرم ِ فرضی، بستم به رویا

پرتاب کردم، نخ را به دریا

فرش ِ اتاقم، دریای من بود

آن بازی ِ خوب، دنیای من بود

با یک کمی صبر، چوب  ام تکان خورد

یک ماهی آمد، آن کرم را خورد

فوری کشیدم، قلاب ، بالا

با ذوق دیدم، آن ماهی ام را

در آمد آخر، ماهی زقلاب

با ورجه وورجه، تالاپ تالاپ تاپ

آن را گرفتم، دادم به مادر

گفتم بفرما، این را بکُن پَر

خندید و فرمود: این هست پولک

اما به چشم ای ، فرزند ِ زیرک

 

 

 

کفش درازی، در توی انبار

قدّ ِ بلند ش، مانند ِ دیوار

انگار شب بود، رنگ ِ سیاهش

با فکر ِ خوبی، کردم نگاهش

پای خودم را، بردم به بالا

تا که به سختی، پا کردم آن را

قدّ ش رسیده، تا روی ران ام

اسم اش بگو چیست؟ تا من بدانم

با هر قدم آن، لپ لپ صدایی

آمد به گوش ام، قهقهه هایی

بردم درون اش، هم دست هایم

آمد به یادم، دستکش هایم

مامان و عمّه، آبجی و بابا

یکباره خنده: قاه قاه قاه قا( هاهاهاها)

پا کرده چکمه، او را ببینید

از باغ ِ کودک ، یک گُل بچینید

شاید که افتاد، چکمه به خنده

از پای ریز و کوتاه ِ بنده

کج شد و  افتاد، غش کرد و لرزید

از بسکه چکمه، خندید و خندید

■ ترانه محمدی