شعر




خاطره در گلویم

حس پرواز در تنم

گمانی در من تیر می کشد

ابرم به باران نمی رسد

 

صفیه السادات حسینی

 

 

 

 

 

یه خیابون دراز و، جز خدا هیشکی نبود

به خیالمون که تنها بود و با هیشکی نبود

 

یه دونه انار ولی قضیه رو لو داده بود

باهاس از بهشت می رفتن هنو تا هیشکی نبود

 

هی می گفت :«برکت خوندنت اجابت منه!»

گلومون گرفت ولی غیر صدا هیشکی نبود

 

دنبال یکی می گشتیم که توو دل جا بگیره

یا دل ما کوچیکه یا اینورا هیشکی نبود

 

یکی گفت : «هما میاد می شینه روی سرتون»

اما جون تو به جز کلاغ سیاه هیشکی نبود

 

عمو زنجیر باف پیر می گفت که بابا اومده

با صدای زنجیرامون ، نه بابا هیشکی نبود

 

آخرین مُردمونو نفهمیدیم کی چال می کرد

که واسه پختن آش پشت پا هیشکی نبود

 

گولمون زدن؛ ماهام عروسکای قصه‌ایم

ته این قصه‌ای که غیر خدا هیشکی نبود ...

 

 

سید محمد علوی راد

 

 

دارد هوای سرخ

این امای دیگرگون

در باژگون صحنه ی آخر

وقتی که آتش بس

فرار فرصت از مرگ است

سقوط ساعت از اندام آدمهاست

پیاپی از نفس ها مان

سراسر دشت

سراسر یورتمه تا دوردستانی که می خواند

قناری بر قناره

دوباره بافه ی گندم

دوباره آسمان با یال های ریخته تا ساق

کلام ناگزیر ماست

آتش بس

کلام ناگزیر ما

برای فرصتی دیگر

علیرضا ابن قاسم

 

 

دارد هوای سرخ

این امای دیگرگون

در باژگون صحنه ی آخر

وقتی که آتش بس

فرار فرصت از مرگ است

سقوط ساعت از اندام آدمهاست

پیاپی از نفس ها مان

سراسر دشت

سراسر یورتمه تا دوردستانی که می خواند

قناری بر قناره

دوباره بافه ی گندم

دوباره آسمان با یال های ریخته تا ساق

کلام ناگزیر ماست

آتش بس

کلام ناگزیر ما

برای فرصتی دیگر

علیرضا ابن قاسم