گربه وجوجه نوک طلا


شعر و ادب |

 

■  فاطمه زهرا قلندرایشی

یکی بود.یکی نبود. غیرازخدای مهربون هیچکس نبود. دریکی ازاینروزهادرخانه بی بی خانم مروغ و خروس وگربه ایی زندگی می کردند. وبی بی خانم اونهاروخیلی دوست داشت. روزی ازاینروزها یک جوجه کوچولویی بدنیااومد که پدرومادر اسمش رو نوک طلاگذاشتند. روزی نوک طلا برای بازی داخل حیاط رفت وگربه ی بی بی خانم  رودید. گربه ازنوک طلاخیلی خوشش اومد. گربه دراتاق روبازکردوبه نوک طلاگفت:«بیا داخل خونه بی بی خانم تاباهم بازی کنیم». ولی نوک طلا ازگربه ترسید. وپابه فرار گذاشت، 2تاپاداشت 2تای دیگه قرض کردوفرارکرد. چون پدرومادر به نوک طلا گفته بودند که دوروبر خطرناکه! از کنار مانبایددوربشی!نوک طلابخاطرهمین ازگربه ترسید. بعدنوک طلاباترس به داخل خانه رفت وپدرو مادرش روبیدارکرد. پدرومادرشگفتند: «چی شده عزیزم» نوک طلاگفت که: «گربه بی بی خانم میخواد منو ببره تواتاقش تامنوبخوره»اماپدر و مادرش گفتندمامی رویم پیش بی بی خانم تا از گربه سوال کنیم که آیا نوک طلا رومیخواهی بخوری؟ ولی گربه گفت: «نه من فقط می خواستم که بانوک طلا بازی کنم. قصدخوردنش روداشتم». بعدنوک طلا باگربه دوست شد؛ بازی می کردندوشادی. قصه مابه سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.