جبهه همه اخلاص بود و صداقت


گفت وگو |

 

حاج خانم خراسانی

مسوول اعزام خواهران به جبهه

■ با سلام خمت شما حاج خانم ، لطف کنید خودتان را به گونه ای مختصر معرفی کنید؟

سلام عرض می کنم به خدمت شما و خوانندگان گلشن مهر ،من خدیجه خراسانی هستم متولد 1319 از پدر و مادری دامغانی الاصل که در گرگان دنیا آمدم در محله پاسرو که الان جای آن منزل را فروشگاه شهروند تاسیس کرده اند .من تا ششم ابتدایی در آن دوران درس خواندم و بعد به خاطر حادثه  سوختگی  پاهایم که برای من پیش آمد و من را سالها درگیر بیمارستان و مداوا کرد دیگر امکان تحصیل برایم فراهم نشد .

 

■  خوب پس شما در دوران انقلاب و جنگ تحمیلی حدود چهل سال داشتید و در اوج پختگی و جوانی برای کار بودید؟بفرمایید چه شد که به جبهه رفتید؟

البته قبل از داستان جنگ باید بگویم من در سال 56 یک بار به خاطر اشنایی و دیدار از جنوب کشور به مناطق جنوبی رفته بودم داستانم از این قرار بود که من کارمند بیمارستان ارتش در گرگان بودم و در آنجا یکی از همکاران بچه ی جنوب بود ، به سفارش ایشان و علاقمندی خودم به آن مناطق رفتیم مناطقی مثل ابادان ،  با بلم رفتیم جزیره مینو و تمام شهر های جنوب را دیدیم  که بسیار خاطرات خوبی را برایم رقم زد تا جنگ شروع شده و من به فکر این بودم که باید خودم بار دیگر به مناطق جنوبی سر بزنم تا ببینم چه بر سر آن مناطق کشورمان آمده است تا اینکه در همین حال و هوا یک بار به داروخانه هلال احمر رفته بودم که با زنی که دو تا بچه همراهش بود برخورد کردم که نشانه های سوختگی در دست و صورتش پیدا بود از او پرس و جو کردم که چه اتفاقی برایش افتاده است و متوجه شدم که ایشان از زنان گرگانی الاصل بوده است که در اهواز ازدواج کرده و زندگی میکرده است و در حمله هوایی عراق متاسفانه زخمی شده است و بخاطر سوختگی دو ماه در بیمارستانهای مختلف بوده و حالا هم به گرگان آمده و در ساختمان سه طبقه ای در 15 متری پشت بازار امام  با جمع دیگری از جنگ زدگان ساکن هستند ، من نشانی آنها را گرفتم وبه مسجد رفتم و به خواهران دیگر اعلام کردم که جمعی جنگ زده و مهاجر جنگی امده اند و در ساختمان بیکی ساکن هستند ، به سرعت به آنها سر کشی کردیم ودر حد مقدروات هر کس هر چه میتوانست برای آنها کمک جمع کردیم از همه چیز از سیب زمینی ، پیاز و تا کفش و ..... همه چیز در مدتی که آنها در اینجا ساکن بودند امورات آنها را رسیدگی می کردیم بعد به آن خانم گفتم هر وقت خواستی به اهواز بروی من هم با شما میایم تا ببینم آنجا چه خبر است ، بالاخره وقت رفتن انها رسید و با قطار بهمراه آنها به اهواز رفتم برایم بسیار عجیب بود خانه ای وسیع و مهیا و حیاطی بزرگ و مصفا، قالی ترکمنی و یخچال و... اما او در اینجا روی یک موکت دو متری روی یک مقوا با حداقل امکانات اولیه دوارم اورده بود به هر حال وقتی رسیدیم گفتم من میخواهم به هلال احمر بروم و ببینم چه خبر است ، هر چند آن خانم مخالف بود اما من رفتم و گفتم من یک هفته میخواهم کمک کنم وقتی به هلال احمر رفتم پنجاه تا خانم شاید بیشتر را دیدم که مشغول خیاطی بودند و در حال دوخت لباس برای رزمندگان  وقتی متوجه شدند که من کارمند بیمارستان هستم خواستند که برای کمک به مجروحان به خط مقدم بروم گفتم من خیاط بیمارستان بودم نه کادر پزشکی و... اما به هر حال قرار شد که به خط مقدم بروم به خط رفتم و تا شب برگشتیم وقتی فردا برای کار به هلال احمر رفتم دیدم کلا همه چیز تغییر کرده و تازه فهمیدم که عملیات شده است و داستان تغییر کرده است ، عملیات بیت المقدس یک ،و تمامی مجروحان بیمارستان را پر کرده بودند من هم رفتم بیمارستان جندی شاپور که واقعا فضایی بود مملو از مجروح و شهید و ...همان دم در بیمارستان یکی ایستاده بود و مردم را ضد عفونی میکرد تا مریضی منتقل نشود ولی مردم همه در حال تاش و خدمت بودند هر کس هر چه از دستش بر میا مد انجام میداد و تلاش میکرد من هم شروع به کمک کردم تا یک هفته ای که از گرگان مرخصی گرفته بودم و مجبور شدم برگردم  وقتی قصد بازگشت داشتم در یکی از خیابانها ی اهواز دیدم مردم چند صد نفر صف ایستاده اندو همه آستینهایشان بالاست ، مثل همان صفهایی که در گرگان برای مواد غذایی کوپنی می ایستادند ،پرسیدم صف چیست ؟ گفتند صف اهدا خون به رزمندگان است ، صحنه عجیبی بود این همه ادم اماده خون دادن بودند که بر من خیلی تاثیر گذاشت و احساس کردم که باید وظیفه خودم را انجام بدهم  چون کسی را نداشتم به جبهه بروم و خودم مصمم شدم که این کار را انجام بدهم .

 

■ طور وارد کار کمکهای مردم شدید و به قول معروف بچه های آن روزگار جنگ شدید خانم خراسانی ؟

سال شصت پشتیبانی جنگ آغاز بکار کرد من به آنجا رفتم ، از مسوولانش پرس و جو کردم گفتند آقای شریف و جمشید جعفری مسوول این ستاد هستند ،آنها هم به من نمایندگی دادند برای جمع آوری کمکهای مردمی من هم در سطح روستا و شهر چهل و پنجاه رابط را پیدا کردم تا به جبهه کمک کنند تا سال 64 ستاد جذب و پشتیبانی جنگ تشکیل شد و ما فعالیتهامان گسترش پیدا کرد شعار ما این بود که الان وقت من گفتن و تو گفتن نیست باید ما بشویم و با هم کار کنیم و همه باید در خدمت جبهه ها باشیم . بعد رادیو اطلاعیه دادیم و از زنانی که علاقمند به اعزام بودند را ثبت نام میکردیم و تونستیم کاروانها را راه انداختیم تا سال 68 بعد از قطع نامه ، البته بعد از آن هم نزدیک دو سال زنان رزمنده به شوشتر می رفتند و در آنجا خدمت رسانی میکردند .به هر حال ایلام ، سر پل ذهاب و... اعزام شدیم .

 

■ در مجموع چه تعداد خانم را اعزام کردید؟

در مجموع بیش از چهار هزار نفر را اعزام کردیم که مدت ماموریت آنها یک ماه بود یعنی بعد از یک ماه بر می گشتند و نیروی جدید اعزام می شدند ، یک اتوبوس یا یک مینی بوس .

 

■ آیا در این مدت خانمی شهید یا مجروح شدند؟

نه خوشبختانه پیش نیامد

 

■  کار این خانمها چی بود؟

بعد از نماز صبح همه شروع میکردند مثلا صد تا کیسه برنج می اوردند و شروع میکردیم به پاک کردن ، بعد مثلا یک نیسان سبزی می اوردند و شروع میکردیم به پاک کردن سبزی و شستن و  .... انجا همه اخلاص بود و صادقانه کار کردن یعنی ما تمام کارهای پشتیبانی جنگ را انجام میدادیم  .

■ همه مدیریت دست خودتان بود، جانشین  نداشتید؟

بله هر وقت نمی رسیدم خانم ویزواری میرفتند خانم کبری ویزواری الان ساکن ایران مهرند .

 

■  خاطرات جالبی برایتان پیش نیامد؟ 

البته کار اتفاقات خاص نمی افتاد اما مثلا گاهی چیزهایی پیش میامد که بیاد می ماند یکی مثلا خاطره شهید اسداله یحیایی است  داستان از این قرار است که زمانی که نیروها را به سرپل ذهاب می بردیم جاده امنیت نداشت ، هر لحظه ممکن بود از سوی منافقین مورد حمله قرار گیریم یعنی از کرند به آن طرف امنیت نداشتیم من از برادر سید علی احمدی که مسوول تغذیه شمال غرب کشور بود خواستم از پادگان الله اکبر به آن سو نیرویی به ما بدهد تا خواهران امنیت بیشتری احساس کنند ، در پادگان الله اکبر برادر احمدی جوانی را به ما معرفی کرد و گفت که همراه ما خواهد آمد ، نامش اسدالله یحیایی بود وقتی سوار ماشین شد خانمها از او پرسیدند بچه کجاست او هم گفت گرگانی است و خواهران خیلی خوشحال شدند و کلی برایش صلوات فرستادند و پذیرایی کردند . او تخریب چی بود و تکه کلامش یا علی بود بسیار مخلص و مومن ، او حتی یک بار چشم در چشم خواهری نشد سر به زیر بود و حواس جمع از جمله شیر مردانی بود  با صورتی معصوم و چشمانی تیز و چست و چابک که جنگ از او عاقل مردی چهل ساله ساخته بود  به هر حال ایشان ما را همراهی کرد و برگشت و در سفر بعد که به پادگان الله اکبر رسیدیم خواستیم که همان برادر همراهمان باشد ، هم رزمش آمد با سری پایین و گفت یحیایی چند روز بعد از آن برای خنثی سازی مین رفته بود و همان جا به شهادت رسید وقتی خبر شهادتش به خواهران رسید صدای ناله آنها اتوبوس را پر کرد . روحش شاد  یا مثلا مادر شهید مهاجر از روستای اصفهانکلاته که همراه ما بود شیر زنی بود که چهلم فرزندش با ما به جبهه آمده بود و حلوای فرزندش را انجا پختیم ، هیچکس اشک او را ندید تا در شب دعای توسل که بغضش ترکید و صدایش بلند شد .

 

■  از زنان گرگانی که زیاد جبهه می امدند، می توانید نام ببرید؟

بله از گرگان  حاج خانم طاهر مولودی ، از محمد اباد مرحوم بی بی بانو مکتبی مادر شهید رضا و حاج عیسی اتراچالی و از حاج خانم کبری ویزواری  همیشه همراه بودند .

 

■ از روزگار راضی هستید؟

بله خدار را شکر توانستیم با دست خالی دشمن را سر جایش بنشانیم و الان هم در امنیت زندگی می کنیم خدا را شکر .

 از حضورتان سپاسگزاریم