کرونا


یادداشت |

■  الهام متکی. کلاس دهم

 

 

 

 

حال هیچ کداممان روبه راه نیست. تنها بویی که میتوان استشمام کرد الکل های غلتان در هواست؛ بوی مهری به مشام نمی رسد. سخت است. ماه ها از دوستانت دوری جویی و حال هم که تنها در خیالاتت در آغوششان حل شوی و در حقیقت از فاصله ای که شنیدن صدا هم دشوار است به یک احوالپرسی ساده اکتفا کنی. هر لحظه ات پر شود از اضطراب که نکند این ویروس سمج گریبان زندگانی ات را بگیرد. از پشت حصاری نامرئی با لب و دهانی که در بند ماسک زندانی شده اند؛ بخندی، و حتی کسی لبخند شوقت را نبیند. میدانی؟دلم لک زده برای روزهای بی دغدغه! برای دست در دست هم قدم زدن های بی دلهره! مانتوهای خاکی و دادو بیدادهای مادرو بعضاً تذکراتی که از معلمان حواله بازیگوشی هایمان میشد. روزهایی که با چشمانی درمانده و منتظر به ساعت عقب مانده ی کلاس زل می زدیم به امید خوردن زنگ.اکنون اما تا میخواهیم قصد خستگی کنیم زنگ ها امانمان نمی دهند. شمارا نمیدانم اما من،روال عادی زندگی به کل فراموشم شده. مطمئن نیستم حتی اگر این اوضاع تمام هم شود جرات کنم بدون ماسک و دستکش پایم را بیرون خانه بگذارم. کنارهم بودن هایی که بوی ترس میدهند. آنقدر درگیر بایدها و نباید ها شده ایم که چیزی از هم صحبتی نصیبمان نمیشود. آن هم درجوار ماسکی خفقان آور، اگزمایی که به جان دستانمان افتادهوقلبی سرشار از هیچ.کاش کسی پیدا شود که یقه زندگی مان را از چنگال این غول نانومتری رها سازد. این دیگر چه چهره ای از هستیاست؟با مداد تراش های فلزی کوچک غم هایمان را میتراشیم و پاک کنی نثار روزمرگی هایمان میکنیم. اما گویی تلاشی بی فایده است

. کرونا!

هرچه سریعتر به لانه ات کوچ کن

دست از سر روزهایمان بردار

انقدر اوقات تلخی نکن

لحظات شیرین مان را پس بده!