دمي با مولانا
شعر و ادب |
■ كاظم طليعی
«بحر در كوزه» عنوان با مسماييست براي كتابي كه در آن با عمق و عظمت مولانا جلالالدين بلخي بيشتر آشنا ميشويم. كتابي كه نويسندهي آن عبدالحسين زرينكوب، به زيبايي ما را با قصهها و تمثيلات مولانا آشنا ميكند.اگر از برخي عيوب كاريِ زرينكوب و از همه بيشتر عربزدهگي مفرطاَش بگذريم كه اصرار عجيب و بيش از حد لازم و غيرمتعارفي در به كار بردن لغات مهجور و متروك و تقريبا غير متداول عربي دارد و در این زمینه تا حدی پا جای پای علامه قزوینی گذاشته است، اصل كار و تحقيق و پژوهش او در تاريخ و ادبيات ـ بهويژه ـ ستودنيست.شايد به كارگيريِ لغات مهجور عربي از سوي نويسندهگاني چون زرينكوب، يكي از ويژهگيهاي نويسندهگاني از اين نسل است كه اغلب از فرزانهگان دانشگاه و از استادان مسلم زبان و ادبيات فارسي هستند كه دورهاي از ادبيات فارسي، به ويژه در دانشگاه تهران در سيطرهي آنان بود. كساني چون لطفعلي صورتگر، رعدي آذرخشي، بديعالزمان فروزانفر، جلالالدين همايي، محمد معين و..... كه اُنس و تسلط آنان بر زبان و ادب عرب مانع از آن ميشد كه تفكيك و تمايزي بين دوزبان قايل شوند، امري كه سنخيتي با ادبيات امروز ندارد و مورد پسند نيست.از نامآشناترين كتابهاي زرينكوب در بارهي مولانا، يكـي همين كتاب بحر دركوزه است كه نويسنده در آن به شرح و تفسير قصهها و تمثيلات مولانا در مثنويِ معنوي پرداخته است و با طرح و معرفي و شرح قصهها به خوبي خواننده را با مضمون كار مولانا آشنا ميكند.چكيدهي شش جلد مثنوي معنوي، به گفتهي زرينكوب همان 18 بيت ابتداي جلد اول است موسوم به «نينامه» كه مولوي مدتي پيش از آغاز نظم مثنوي به درخواست حسامالدين چلبي، آن را سروده بود كه حكايتگر لزوم خالي شدن از خود و از كبر و منيتهاست و تمام آن شش جلد و همهي آن قصهها در واقع تطويل و تفضيل آن 18 بيت، به گفتهي زرينكوب است.يكي از ظريفترين قصههايي كه نويسنده در كتاب بحر در كوزه شرح ميدهد و تفسير ميكند و حاوي طنزي زيركانه است، داستان شاعريست كه مديحهاي ميسرايد و آن را در مجلس اميري ميخواند. امير بابت آن مديجه كه ظاهراً مورد پسنداَش قرار گرفت، هزار دينار صله ميدهد، اما وزير او، حسن نامي، اين صله را در شأن شاعر نميداند و با اقداماتي كه ميكند 10هزار دينار به شاعر ميرساند.پس از مدتي كه شاعر دچار تنگدستي ميشود، دوباره مديحهاي به نظم ميكشد و در مجلس امير كه اينبار وزير ديگري در خدمت داشت، ميخواند. اين نوبت نيز امير در حق او صلهي هزار ديناري امر ميكند، اما وزير جديد كه تصادفاً نام او نيز حسن بود، مانع از دست يافتن شاعر به صله ميشود و با تاخير و امروز و فردا كردن، شاعرِ تنگدست را به گرفتن يك چهارم آن راضي ميكند. شاعر بختبرگشته وقتي متوجه ميشود كه اين وزير نيز حسن نام دارد، درمييابد كه بين حسن تا حسن تفاوت بسياري هست.اين داستان، ضربالمثلي مازندراني را در ذهنم تداعي كرد كه از نظر مضمون و محتوا، كاملا با داستان مولوي همخواني دارد و همان دقايق و حرف و حديث را بيان ميكند. طوري كه ممكن است اين ذهنيت را موجب شود كه مولوي داستان خود را از اين ضربالمثل اقتباس كرده است و يا به عكس، مازنيها بر اساس اين داستان و رواج مضمون آن بين عامهي مردم، چنين ضربالمثلي ساختند. ضربالمثل اين است: « از اين حَسِن تا آن حَسِن، صدگز رَسن »اگرچه در اين ضربالمثل، «حسن» در واقع همقافيه با «رسن» آمده است و ميشود گفت آمدن چنين اسمي و تشابه آن با نام آن دووزير به ضرورت قافيه با رسن بوده است و بگذريم كه از نظر مضمون نيز كاملا همخواني دارند، اما در ضربالمثلي ديگر و بازهم مازندراني، دوباره اين نام تكرار شده است:«وقت كاره، حسن براره . وقت مِزه ، حسن دِزه » كه ميشود نتيجه گرفت احتمالا نام «حسن» در ادبيات و فولكلور مردم مازندران يك اسم عام است و ميتواند در هرزبانزد يا ضربالمثلي تكرار شود چنانکه دستکم در 10 ضربالمثل دیگر این زبان نیز همین نام تکرار شده است و اینک مجالی برای پرداختن به آن نیست، اما با اينهمه نميتوان در وحدت مضمون داستان مولانا و ضربالمثل اول شك و ترديد روا داشت.داستان ظريف ديگري كه در ادامهي همين داستان، نويسندهي كتاب نقل ميكند داستان برخورد مست و محتسب است كه طنزي لطيف و زيركانه در لابهلاي گفتوگوي ايندو پنهان است. مرد مست در عين مستي و از خود بيخودي، پاسخهاي بسيار هوشمندانهاي به پرسشهاي بدعاقبت محتسب ميدهد.نقش محتسب در ادبيات قرون گذشته نقشي بسيار منفور بود كه اغلب از آن نالیدهاند و شعرهاي مولـوي و بـهخصوص حافظ مشحون از شكايت از اين نقش منفيست.در اين داستان، محتسب مرد مستي را در خيابان گير مياندازد و تلاش به بازداشت او دارد. ابتدا از او ميپرسد كه چه خوردهاي؟ تا با اعتراف صريح مرد، او را به نزد قاضي و محبس برد، اما مرد مست با زيركيِ تمام در پاسخ چه خوردهاي ميگويد، آنچه در سبوست. محتسب دوباره ميپرسد در سبو چه بود؟ و مرد در جوابي كه آشكارا دست انداختن محتسب و از زير جواب صريح، دررفتن است در پاسخ در سبو چه بود؟ ميگويد: آنچه من خوردهام كه با اين پاسخ دور باطلي پيش روي محتسب ميگذارد.محتسب كه از اين پرسش و پاسخ چيز دندانگيري به دست نياورده، شيوه عوض ميكند و از مرد ميخواهد تا «آه» كند، اما مرد نفس در سينه حبس كرده «هو» ميكند. محتسب كه ميخواهد از نَفَس مرد بوي مستي را دريابد، به هو كردن او اعتراض ميكند، اما مرد پاسخ ميدهد كه اينك من شادم و «آه» نالهي درد و غم است و نميتوانم در عين شادي، نالهي رنج و درد سردهم.محتسب بهناچار از او ميخواهد برخيزد و با او به زندان رود كه مرد مست رندانه پاسخ ميدهد من اگر پاي رفتن داشتم، به خانهي خود ميرفتم و ديگر گير كسي چون تو نميافتادم.همين مضمون را چند قرن بعد، پروين اعتصامي نيز استفاده كرده است: «محتسب مستي به ره ديد و گريبانش گرفت........» كه آشكارا اقتباسي از اين داستان مولويست با اين تفاوت كه مثل غالب اشعار پروين، تمام آن بر ديالوگ و گفتوگوي دونفره بيان شده است بي هيچ حاشيه و تعريضي.