داور


یادداشت |

■  سیدمحمد میرموسوی

نخستین بار طاهره‌خانم بود که کنجکاوی اش گل داد و به کشف بزرگی نایل  شد  حس خوبی یافت و یک باره چشمان میشی اش درخشید. بشکن زد و به قول خودش از راز ماجرایی که مدت ها در فکرش بود سر در آورد و همان موقع زیرلب و با اطمینان گفت:« هوم!» یعنی فهمیدم!سپس از گوشه ی پنجره و از زاویه تنگ آن به بیرون خیره شد. جایی که ساختمان قدیمی با بام حلبی زنگ زده در زیر سایه بان آپارتمان کز کرده بود و حقیر و بی جان به نظر می رسید. طاهره خانم از آن بالا، زن همسایه را که مدتی پیش به این کوچه نقل مکان کرده بود را زیر نظر داشت و کم کم حدسش به یقین بدل شد. با خودش گفت: « درست سر ساعت نه!» فکر کرد بهتر است به مرضیه خانم هم خبر بدهد. بعد از همان زاویه، دانه ی نخودی را به شیشه پنجره ی مرضیه خانم کوبید. برای لحظه ای از او خبری نشد. طاهره خانم دوباره دو نخود دیگر به شیشه کوبید. مرضیه سراسیمه پنجره را گشود و با دیدن طاهره خانم لبخند ملیحی زد. طاهره خانم  هیجان زده گفت:«دیدی نگفتم .؟  مرضیه گفت:« چه شده  مگر؟ طاهره گفت:« هر روز ساعت نه صبح!»    مرضیه گفت:«لابد می رود اداره ای، جایی. چه می دانم. طاهره خانم با پوزخند گفت:« راست می گویی! راست می گویی!»                                                                                                                                            بعد چشمانش را ریز کرد و گفت:« شیک و پیک و آرایش کرده، می رود اداره جات و غروب بر می گردد .  بعد با لحن مطمئنی گفت:« طبق قرار مرضیه خانم لحظه ای در فکر فرو رفت. طاهره خانم با ایما و اشاره لبخند زد و فرصت فکرکردن به او را نداد. بعد با لحن نفرت انگیزی گفت:« گناه به  گردنش .بعد برای لحظه ای به چشمان مرضیه خانم خیره شد. چشمانش از فرط حیرت می لرزید.   رضیه گفت:«راستش یکی دو بار ماشین گران قیمت با مقداری غذا سرکوچه پیاده اش  کرد کمان ابروی طاهره خانم لرزید و یک رج بالا رفت: « دیدی!   دیدی ؟بعد گفت:« هر روز ساعت 9صبح می رود ساعت 4 بعداز ظهر بر می گردد. دختر بچّه ی کوچکش را تک و تنها می گذارد توی خانه! هل للی....گل للی.  مرضیه گفت:« چه می دانم .طاهره خانم گفت:« بچّه گاهی می آید لبه ی پنجره!»مرضیه خانم گفت:« دلش برای بچّه نمی سوزد؟ طاهره خانم با لحن نفرت انگیزی گفت:«نه! این ها بچه می خواهند چکار!؟خودشان خوش باشند بس است!گاهی هم برای خودش قیافه می گیرد و به کسی هم نگاه نمی   کند بعد گفت:« خدا می داند که چه کار می کند! گناه به گردنش! این روزها خیلی ها  خلاف بعد زبانش را گاز گرفت. بعد با اطمینان گفت:« به قول بچه ها، سه سوته ته و توی قضیه را در می آوردم. حالا  ببین .مرضیه از هوش و ذکاوت او حیرت ماند و ریزریز   خندید.طاهره خانم هم کنجکاو بود و هم جدی! به قول خودش از دست او کسی نمی توانست در برود و خیلی از رازها را سربزنگاه کشف کرده بود.زن همسایه مثل هر روز چادر مشکی به سر انداخت و به دختر کوچکش، چیزهایی سفارش کرد و با شتاب از خانه رفت بیرون. در حیاط را با احتیاط بست و راه افتاد.  طاهره خانم زیرلب پوزخند زد:« زودتر برو دیر نشود. بعد گفت:« امروز جاه و مکانت را کشف  می کنم!»   آن روز به دنبال زن راه افتاد و تا نزدیکی های جاده ناهارخوران تعقیبش کرد. زن از تاکسی پیاده شد و رفت توی کوچه پهن و درازی، و بعد یک باره ناپدید شد. معلوم نشد در کدام آپارتمانی را گشوده است. طاهره خانم انگشت به دهان گرفت و با خود گفت:« خاک بر  سرت کثافت .وقتی به خانه آمد مرضیه هم حیران شد و زیر لب گفت:« آن جاها چه کار می  کند .طاهره خانم گفت:« چنان قیافه می گرفت که انگار خانم مهندس شده! بهش متلک گفتم!...گفتم بد  نگذره .مرضیه خندید. طاهره خانم گفت:« بیا امروز با هم تعقیبش کنیم. تا دستش رو شود!»               

مرضیه گفت: « چه کار به کار مردم! گناه به گردنش! زن بی کس و کار همین است دیگر! انتظاری  نیست .طاهره خانم اصرار کرد: « بیا برویم.»  و با سرعت به دنبالش راه افتادند. زن دو خط سوار اتوبوس شد. آن دو هم همراهش سوار شدند. زن آن ها را نشناخت. در بالای شهر وارد خیابان پهنی شد. آن دو سایه به سایه او حرکت می کردند. ماشینی ایستاد و راننده ی جوانی سرش را بلند کرد و با لبخند گفت:« خواب ماندی؟» زن شرم زده چیزی نگفت. طاهره خانم نگاه به مرضیه کرد:« دیدی!» زن با عجله در ساختمان دو طبقه ای را گشود و وارد شد. طاهره خانم گفت:«رفت  سرقرار.مرضیه خانم پوزخند زد:«خاک برسرت!»    طاهره خانم گفت: «آپارتمان بغلی مال یکی از دوستان من  است .طاهره خانم با لبخند گفت:«چه جالب، از پشت بام آن ها می شود از زیرو بم کارها سر در آورد!»از بامِ آپارتمان، حیاط و آفتاب گیر ساختمان دو طبقه به خوبی دیده می شد. زن چادرش را از سرگرفت. نیم دوری توی حیاط زد. صدای یکی آمد که:« آب گرم را باز کن!»زن تشت بزرگ را جلو کشید و آن را از آب گرم لبریز کرد. بعد آستینش را بالا زد. چند دست لباس، پتو و ملافه کنارش تلنبار بود. و چند نگاه خجول از آن بالا به او خیره ماند.

 

صاحب رمان سایه های بهار