کروناو دلتنگی


یادداشت |

فاطمه ریاحی

امروز بعد از چندین ماه بیتا اومد کانون و پرسید خانم؟؟؟ بقیه بچه ها نمیان؟؟؟ بهش گفتم بیتا جان هرسال همین موقع پشت میزها پر از بچه بود و ما جشن اختتامیه کلاسهای تابستانه رو داشتیم .

تازه نه اینجور با فاصله، کنار هم... بعد توی دلم ادامه میدم: سر و صداشون انقدر زیاد بود که تا عصر گوشمون از صداشون پر بود.

بعدش هم بهش گفتم من امیدوارم خیلی زود همه چیز مثل روال قبل میشه و دل همه مون بخصوص شما بچه ها با دیدن دوستاتون شادشاد میشه.بیتاگفت: «خانم، کرونا مارو خیلی دلتنگ تر از همیشه کرده مگه نه»؟ گفتم: «بله عزیزم اسم دلتنگی که میاد منم دلتنگ تک تکتون میشم».

•به نامش ، بیادش و برایش

امروز توی مسیر بوی باد پاییزی به مشامم خورد؛اون لحظه که رقص برگهای درختان، یا توی دریا رقص ماهیان را دیدم. لذتی عجیب سراسر وجودم را فرا گرفت.رفتم کنار صخره ایستادم. تاشاهد امواج بیکران باشم. ولی باد طاقت نیاورد و موهامو باز کرد. گویی او هم میخواست بوی موهایم را برای کسی به ارمغان ببرد.

 

  مربی کانون پرورش فکری

 کودک و نوجوان بندرگز