بچرخ تا بگندیم




اکبر بندباز روی بند مرتفعش قرار گرفته بود و از دید جمعیتی که به تماشا آمده بودن شبیه به یک چیز دراز سیاه شده بود. اکبر طبق مهارت چندساله اش با سه چرخه ای از اون سر بند به اون سر بند روی دست راستش راه میرفت و در دلش مدام ارزوی توپی میکرد. اواسط بند وقتی یکی از چرخهای سه چرخه اش پنچر شد به شغل ترسناک و خاطرات جانبی شغلش فکر کرد و در گوشه ای غمگین دراز کشید. همانطور که به مردم نگاه میکرد ناگهان زنی نابینا را دید که در اشپزخانه خانه اش در حال تهیه غذایی بود. چشمهای سبز زیبای زن تمام حواسش را به سرعت دزدید و اکبر را گرفتار یک عشق کور و اهل ندیدن کرد. تمام بدنش از این اتفاق به توپ توپی افتاد و برای رسیدن به عشقش بلاختیار از روی بند پایین پرید ، شکل یک شلوارک مردانه ی رها شده از روی بند رختشویی.

اکبر غلت خورد ، روی هوا چرخ زد و چرخید تا اینکه چندمتر نرسیده به زمین خودش را جلوی پنجره ی خانه ای در طبقه ۲۸ یک اپارتمان متوقف کرد. زن صدای توقف را شنید و سرش را فورا چرخاند. اکبر گفت من از اون بالا نگاهت را دوست داشتم ، خودت را ، همه چیزت را دوست داشتم و برای تو تا اینجا آمدم.. زن اسمش سمیه بود ، یک معلم اموزش آنلاین در دوران قرنطینه خانگی. سمیه احساس نرم یک معشوق واقعی را در کلام خشک و خشن مرد از راه رسیده پیدا نکرد پس گفت ما به درد هم نمیخوریم. اکبر با شکست در یک عشق ساختگی یکطرفه به راهش دوباره ادامه داد ، غلت خورد ، چرخ های زیادی زد و همینجور روی هوا گردتر میشد. در آخر مثل یک توپ بیضی شکل که در ارزوهاش به آن فکر میکرد داخل ورزشگاه فوتبال افتاد. حالا متوجه شد که به ارزویش رسیده ، او توپی با قیافه ای مردانه شده بود که خودش را روی پای چپ یکی از بازیکنان مطرح تیم حریف پیدا کرد. بازیکن با تمام قدرت پرید روی هوا و به سر اکبر تتق شوت محکم خفیفی زد..همه به بازیکن و توپی که روی هوا نشست نگاه میکردن. خب چند دقیقه ای گذشت ولی هردو هنوز روی هوا بدون هیچ حرکتی تکان نمیخوردن.

 

محمد قاسمی