لذت دوباره خوانی کازانتزاکیس


یادداشت |

   احسان مکتبی

 

1-سالها پیش در  یک انباری که مملو از کتابهای سانسور شده بود کتابهای جالب و متنوعی پیدا کردم ، برخی کتابهای شریعتی ، به آذین  و .... و یک رمان از یک نویسنده که نمی شناختمش  ، تورقی کردم و برداشتم ، نام کتاب "مسیح باز مصلوب" بود ، چند صد صفحه  با ترجمه محمد قاضی ، اواخر بهار بود  و پایان امتحانات دبیرستان  ووقت خوبی برای خواندن چند کتاب تازه ، اوقات فراغت را بیشتر از شهر به محمدآباد می رفتم چغوک پرانی ، سر شالیزار  ، شالی ها  سر کشیده بودند و کم کم در حال بر آمدن بودند و کنار همه ی شالیزارها چغوک پران هایی در سن و سال من مشغول چغوک پرانی بودند . نوجوان هایی چهارده پانزده ساله با یک فلاخن یا به  نام محلی آن "سنگ کلوخمال"(Sangkhalokhmal) . کار ما این بود که در ساعاتی که پرندگان دسته دسته بر سر سفره پر نعمت شالی می نشینند با پرت کردن کلوخ و سنگ و سرو صدا ، آنها را از  شالی خوردن بیندازیم تا فضا برای آنها نا امن شود و خوشه های برنج را  خالی نکنند  .

  عموما گوشه ای از این مزرعه شالی سایه سار  تلاری هم بر پا می شد تا از دست گرما آسوده باشیم خصوصا وقتی خورشید دقیقا به وسط آسمان می رسید .  خصوصا اینکه اوقات نشستن و برخاستن چغوک ها هم درست اوقاتی بود که هوا هنوز خنکا داشت، صبحها تا نزدیک ظهر و عصرها که آفتاب رو به زوال میر فت  وقت پرواز چغوک ها بود. در میانه این دو چندان خبری نبود و باید جوری وقت را میگذراندی و چه وقت خوبی بود برای خواندن مسیح باز مصلوب از نیکوس کازانتزاکیس ، که هم تلفظش برایم سخت بود و هم نمیدانستم کیست ؟، القصه بخش هایی از کتاب را خوانده بودم و رفته بودم چغوک پرانی ، کتاب روی تلار بود و برگهایش باد می خورد. از دور دیدم که یکی از بستگان آمد و در تلار نشست و دستی تکان داد و با ایما و اشاره احوالی پرسید و رفت ، من هم از همان دورها به حد کفایت پاسخ دادم ، کم کم به سمت تلار آمدم که نزدیکی های غروب بود و باید ظرف ناهار را جمع میکردم و بر میگشتم خانه  پیش معصومه ننه جان و محمد بابا .  مسیح باز مصلوب  هم چنان روی تلار بود و برگهای آن باد می خورد ، کتاب را برداشتم ، ناگاه چشمم به صفحه ی اول کتاب افتاد ، نوشته بود " متاسفم که وقتت را برای خواندن این کتابهای بی ارزش تلف می کنی بجای آن برو .......بخوان " خط را می شناختم ، همان بزرگواری که سری به من زده بود نوشته بود  و رفته بود .لبخندی زدم و وسایلم را جمع کردم و رفتم خانه پیش ننه و بابا.

2- آن روزها  یک بار مسیح باز مصلوب را خواندم و بعدها دنبال کتابهای دیگر کازانتزاکیس رفتم زوربای یونانی را نیز خواندم و گذشتم ، از آنها لذت برده بودم اما میدانم که چندان به عمق حرفهای کازانتزاکیس فکر نمی کردم به اینکه او در نوشته هایش یک جریان فکری  را دنبال می کند  و بدنبال تعریف زندگی آرمانی خود است ، در واقع نمی دانستم نویسند ه رمان ، قبل از آنکه نویسنده باشد و به قدرت نوشتن مسلح  باشد ،باید متفکر باشد و بدنبال ارایه ی درک خود از زندگی باشد، اما برایم جالب بود که کسی بتواند چندده هزار صفحه کلمه ،خواننده را بدنبال خود بکشد و کازانتزاکیس از زمره آن نویسنده ها بود .

3- سالها گذشت بعد از آن خوانش اولیه از مسیح باز مصلوب و زوربای یونانی ، دوباره این کتابها را بعد از چند دهه در جمعه های کتاب  کنارپارک شهر گرگان دیدم ، خاطرات سالها پیش برایم زنده شد ، گرفتم و شروع بخواند ن دوباره کردم ، این بار اما در آستانه پنجاه سالگی با گذر از این همه سال ، این بار هم کازانتزاکیس من را به درون زندگی خود کشید و من با او همراه شدم ، به نوشته هایش دقت کردم ، جملات را چند بار خواندم ، با سفرهایش هم سفر شدم و  در ایستگاههایش ایستادم ، با او چای نوشیدم و حرف زدم  تا ببینم این هم نشین متفاوت، برای من چه حرفهایی داشته است که امروز من را  مجال  فهم آن هست و دیروز نبود   ، تازه فهمیدم که او چه نگاهی به انسان ، دین ، برابری ، عدالت و ... داشته است ، مضامینی که قرنها ذهن بشر را به خود مشغول کرده است ، در بازخوانی کازانتزاکیس  فهمیدم او به برابری از نوع مارکسیستی آن باور داشته است و گمان میکرده  است انسانها در سایه نگاه اشتراکی و حذف سرمایه داری به سعادت می رسند ودیگر هیچ فقیری سر گرسنه بر زمین نمیگذارد و هیچ اربابی امکان ظلم بر زیر دستان را نخواهد یافت .عجیب بود من این سطور را در سالهای پیش نیز خوانده بودم ، اما اینک گویا حس می کردم مرد جا افتاده ای در برابرم نشسته و با من در حال گفتگو ست و می خواهد من باور کنم که دیدگاههای او علمی ، امکان پذیر و شدنی است . بارها با کازانتزاکیس خندیدم ، حرف زدم و از تجربیاتش پرسیدم ، با زوربا خوش گذراندم ولذتهایش را در ذهنم مرور کردم ، شادمانیهای طبیعیش ، خواسته های معمولی ولی تحلیل های دقیقش ، گاهی حرفهایش را رد کردم گاهی قبول ، با او سوار کشتی شدم وداستانهای عاشقانه  اش را از پس سالها شنیدم و بسیار آموختم .

اینک  در این مجال  کوشیده ام بخش های کوتاه و  بسیار جذاب اندیشگی این دو رمان را در اینجا تکرار کنم  تا برای آنها که وقتی برای مطالعه این کتابها ندارند ، غنیمتی فراهم  شود . این بخش ها نگاههایی بوده است که برای من جذاب بوده اند و به گمانم ارزش چند بار خواندن را دارند ومیتوان درباره آنها اندیشید وتامل کرد.

بخش هایی از مسیح باز مصلوب

الف- راستی کسنستانتیس ، این وظیفه بسیار سنگین و فوق العاده مشکلی است که به عهده ی ما گذاشته اند ،من بدبخت که خدا از سر تقصیراتم بگذرد عادات بدی پیدا کرده ام ، حال نمیدانم چگونه می توانم آن عادات را ترک کنم؟پدر گریگوریس می گوید که من دیگر کم فروشی نکنم و سر نامه های مردم را باز نکنم ،خیال می کند که این کار آسان است ... ولی آخر آدم اگر کم فروشی نکند از کجا می تواند پول بدست بیاورد تا یک روز مردی مثل دیگران شود ؟..... من وقتی از دوره گردی در دهات به خانه بر می گردم در اتاق را به روی خود قفل می کنم  و قدری اب جوش می آورم و آن وقت سر پاکتها را با بخارآب باز می کنم . بعد نامه ها را یک یک می خوانم و می فهمم که فلان کس یا بهمان آدم چه می کند . سپس سر پاکتها را دوباره می چسبانم  و صبح فردا آن را توزیع می کنم . حالا آقای کشیش می آید به من دری وری می گوید سبحان اله مثل اینکه برای گرگ آسان است خودش را گوسفند بکند (ص 45 و 46)

ب-صدای ملت صدای خداست ( این دقیقا جمله  ی روسو در قرارداد اجتماعی است که کازانتزاکیس آن را تکرار کرده است )(ص 73)

ج- مناجات به سبک کازانتزاکیس    

  ای مخلوقات قادر متعال ، ای صخره های عظیم ، ای اب زلال که خواب و آرام نداری و برای سیراب کردن کبکها و بازها از دل سنگها می جوشی ، و تو ای اتش که در زیر پوست درختان بخواب رفته ای و منتظری تا انسان تورااز خواب برانگیزد و به خدمت خود بگمارد ما به شما سلام میدهیم ما انسانهایی هستیم که به دست انسانهای دیگر رانده شده ایم شما ای کبک ها ای بازها و ای جانوران وحشی و مهربان ،ما را به مکان خود بپذیرید . ما حامل استخوانهای نیاکان و ابزارهای کار و بذر ادمیان هستیم ، به نام خدا ، باشد که این بذرها در این سنگلاخ متروک بگیرد و قوم ما در ان ریشه بدواند(ص80) .

د-کشیش سر بالا گرفت و با فریاد خشم آگینی گفت :خدا با دهان من سخن می گوید . تو حق نداری مستقیما با خدا طرف صحبت شوی بلکه باید جواب او را از دهان من بشنوی بنابر این من از قو ل خدا به تو می گویم(ص92)

ه – آدمی به مثابه درخت است یعنی احتیاج به زمین دارد (ص128)

و یهودا کیست انها که دارند از ثروت می ترکند و همه چیز دارند یا من ؟(ص221)

ز- تقدیر چنین بود و این فکر اندکی آرامترش کرده بود ،با انداختن بار مسوولیت به گردن خدا به خود تسکین داده بود . مگر می توان با خدا در افتاد ؟خدا خواسته بود ، خدا مقدر کرده بود . هر چه پیش اید بنا به مشیت اوست . تو سر فرود بیاور و سکوت کن.... همه چیز به حکم خداست (ص318)

ح- بگذارید او برای نجات ما بمیرد بعدا تصویرش را بر پرده خواهیم کشید و شمعی بر مزارش روشن خواهیم کرد و او را مثل یکی از قدیسین خواهیم پرستید ولی اول بگذارید بمیرد .(ص320)

ط- دنیا سراسر راز است و اشارات و کارهای خداوند در فکر کوتاه بشر بقدر ی پیچیده  و عجیب  می نماید و... خلاصی و نابودی از راههای چنان غیر مترقبه حاصل می شود که ما هرگز نمی توانیم بفهمیم فلان راه به جهنم منتهی می شود یا به بهشت .(ص401)

ی- جان ادمی اسرار امیز است عشق مرا از خدا بریده بود ولی حزن که قدمش مبارک باد مرا به راه خدا باز اورد .(ص404) 

ک-ارباب پیر جواب داده بود :این منم که باید دخالت کنم خدا برای این چیزها ی جزیی سر خودرا بدرد نمیاورد او کجا وقت  این را دارد که مراقب اعمال و رفتار هر فردی باشد ؟ این منم که دوباره نظم را در اینجا یعنی در لیکووریسی برقرار خواهم کرد (ص407)

ل ای مرده شورت ببرد ،کدام مسیح ؟احمق دهاتی ،حتما مسیح شما ، نه مسیح ما ، شما به میل خودتان مسیحی برای خودتان درست کرده اید... در دهان این مسیح حرفهایی گذاشته اید که با منافع خودتان تطبیق می کند سپس این مسیح را مثل پرچم کلیسا بالا برده اید و به هر طرف می روید و فریاد می زنید " ما همه فرزندان یک پدریم بنابر این مرگ بر ارث و میراث بیایید تا ثروتها را بین خود تقسیم کنیم  ، ما همه برادریم ، بنابر این کبابی که شما می خورید بیاورید تا همه با هم بخوریم ولی بدانید که شما هیچ وقت از این کباب نخواهید خورد .(419ص)

م-شما کشیشها بودید که مسیح را به صلیب اویختید و اگر مسیح بار دیگر به این دنیا بیاید همین شما هستید که بار دیگر اورا به صلیب خواهید کشید .(421ص)

ن- گاهی اوقات خدا منتظر می ماند تا قلب ادم به او اشاره بکند (ص435)

د- زندگی در وجودش به نحوی پیگیر و بی امان دایم می گردد و تجدید می شود (ص436)

ذ- مرگ نباید بر شما دست یابد ما هی می کاریم و او هی درو می کند (439)

ر- هر کس به تنهایی می تواند تمام دنیارا نجات دهد ، من گاهی به این فکر می کنم و بر خود می لرزم ،یعنی ما چنین مسوولیت سنگینی داریم ؟ پیش از مردن چه باید بکنیم و راهی که باید در پیش بگیریم کدام است ؟(ص443)

ز- پدر ما چگونه باید خدا را دوست داشته باشیم؟

-از راه دوست داشتن مردم ، فرزند .(443ص)

  بخش هایی از زوربای یونانی

 الف- شادیهای این جهان بسیارند ، چون زنها ، میوه ها ،فکرها،لیکن به گمان من هیچ  نشاطی بقدر سفر در این دریا در هوای ملایم پاییز ... قلب ادمی را در بهشت غوطه ور نمی کند (ص27)

ب- این چه جنونی است ؟ من حالا به خودم می گویم که نکند عقلم کمی پاره سنگ برمی داشت . این چه جنونی است که ما بی جهت به کسی حمله می کنیم که به عمرش به ما بدی نکرده است ؟ بعد گازش می گیریم ، دماغش را می بریم ، گوشهایش را می کنیم ،شکمش را میدریم ،و برای همه ی این اعمال خدا را هم به کمک می طلبیم؟ به عبارت دیگر از خدا می خواهیم او هم گوش و دماغ  ببرد و شکم بدرد؟(35ص)

ج- برای انکه آدم بتواند درست و شرافتمندانه فکر بکند باید ارامش داشته باشد و سنی از او گذشته باشد و بی دندان شده باشد وقتی آدم دندان نداشته باشد اسان می توان بگوید "بچه ها خجالت بکشید گاز نگیرید"  اما وقتی دندانهایش سر جاست چه عرض کنم ... آدم وقتی جوان است جانور درنده ای است ، بلی ارباب ، جانور درنده ای که ادم می خورد "(ص35)

د-چگونه گل در کود و کثافت ریشه میدواند و می روید؟حال فرض کن زوربا که کود و کثافت همان ادم است و گل همان آزادی.(ص37)

ه – به تو گفتم این دنیا معماست و انسان چیزی بجز یک جانور وحشی نیست (ص38)

و- ازادی همین است دیگر ،هوسی داشتن سکه های طلا انباشتن و سپس ناگهان بر هوس خود چیره شدن و گنج گرد آورده ی خود را بر باد دادن ؛خویشتن را از قید هوسی آزاد کردن و به بند هوسی شریفتر در امدن . ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست ؟خویشتن را بخاطر یک فکر ، بخاطر ملت خود ، به خاطر خدا فدا کردن ؟... ایا ازادی به همین می گویند (ص39)

ز- آخر تو باید هوای جسمت را داشته باشی، به بدنت رحم کن ، ارباب و به آن چیزی بده بخورد ، بلی به جسم هم باید رسید ، چون جسم ،خر سواری ماست ، اگر تو به خرت غذا ندهی بخورد ترا وسط راه زمین خواهد زد (52ص)

ک- گفتم هی پدر در خت بادام می کاری؟ و او با ان پشت خمیده اش رو به من برگشت و گفت :اره فرزند من طوری رفتار می کنم که انگار هیچ وقت نخواهم مرد . من در جواب گفتم :ولی پدر من طوری رفتار می کنم که انگار هر ان ممکن است بمیرم.حالا ارباب حق با کدام یک از ما دو نفر بود؟(ص53)

ل- زندگی همین است ، ارباب ، یعنی آدم باید خوش بگذراند،ببین ، من در این لحظه طوری رفتار می کنم که انگار یک دقیقه ی دیگر باید بمیرم (55)

م- زنده باد زندگی و مرگ بر مرگ(63)

ن- وجود زن زخمی است که هرگز سرش  هم نمی آید ،سر همه ی زخمها به هم می آید ولی این یکی گوشش بدهکار نیست ، حتی اگر زن هشتاد سالش هم بشود ، دهانه ی آن زخم هم چنان باز می ماند (70)

ح-آه ای رفیق بی نوای من، راستی که آدمها خیلی سقوط کرده اند ،مرده شورشان ببرد ، آنقدر تنشان را بی مصرف گذاشته اند که تن لال شده است و حالا فقط با دهانشان می توانند حرف بزنند . اخر دهان چه می تواند بگوید؟کاش تو میدیدی که آن روسی چطور از سر تا پا به من گوش میداد و چطور همه چیز را می فهمید .(107)

ط- پاها و دستهای من حرف می زدند و موها و لباسهای من نیز ، و حتی دشنه ای که به کمرم آویخته بود حرف می زد ، وقتی من صحبتم را به پایان می رساندم آن الاغ گنده مرا در اغوش می فشرد و می بوسید .(107)

ی- اشیا روحی دارند :چوب ،سنگ ،ابی که می نوشیم ،و زمینی که روی آن راه می رویم   ... همه و همه (112)

ک – ما چیزی  جزدو حشره ی کوچک فنا پذیر چسبیده به پوسته ی زمین نبودیم ،و هر کدام  به شیوه ی خاص خود این حقیقت را عمیقا احساس می کردیم (114)

ل- بسیار کسان خوشبختی را در بالاتر از ادمی می جویند و گروهی در پایین تر از او ، ولی خوشبختی درست به قامت ادمی است و این درست است .(129)

م- کاش می شد فهمید که سنگها و گل ها و باران چه می گویند ، شاید که صدا می زنند ،شاید ما را صدا می زنند ، نمی شنویم ، پس گوش آدمها کی باز خواهد شد ؟کی چشمهای ما برای دیدن باز خواهند شد؟ کی بازوان خود را خواهیم گشود تا همه یعنی سنگها و گلها و باران و آدمیان را در اغوش بکشیم؟(134)

ن- تو اگر ذره بینی به دست بگیری و به ابی که می نوشی خیره شوی خواهی دید که اب پر از کرمهای ریزی است که با چشم غیر مسلح دیده نمی شوند . آن وقت کرمها را می بینی و اب را نمی نوشی  و چون آب را ننوشیدی از تشنگی خواهی مرد .این ذره بین را بشکن ارباب تا کرمها فورا غیب شوند و تو بتوانی اب بنوشی و درونت خنک شود .(164)

ح- من امروز خوب می فهمم که تعدی به قوانین بزرگ طبیعت کفر محض است ما نباید شتاب کنیم نباید بیتابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از اهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم .(170)

ط- سنگ ها در سرازیری جان می گیرند (188)

ی- اردکی لاغر بودن در حوض بهتر از گنجشک چاق بودن در قفس است (200)

ک- همه ادمها جنون خاص خود را دارند و اما بزرگترین جنون به عقیده ی من آن است که ادم جنون نداشته باشد (204)

ل – هر کس بهشت خاص خودش را دارد برای تو بهشت پر خواهد شد از کتاب و شیشه های جوهر برای یکی دیگر پر خواهد شد از خمره های شراب و کنیاک و برای یکی دیگر از ستونهای لیره ی استرلینگ و اما بهشت من همین است یعنی اتاقی کوچک و معطر با جامه های رنگارنگ و صابونهای حمام و یک تختواب بزرگ فنری .(207)

م تنها کسی ادم است که می خواهد ازاد باشد (210)

ن- انسان بجز یک موجود گمشده نیست  و عمر با لذتهای حقیر و رنجهای ناچیز و سخنان یاوه به پایان می رسد ادم دلش می خواهد داد بزند و لب بگزد که چه ننگی.(233)

 اینها بخش هایی از نکته های اندیشه ورزانه کازانتزاکیس به انتخاب من بود ، واضح است که انتخاب یک شخص از بخشی از اندیشه های یک متفکر و صاحب اندیشه سلیقه ای است و نمی تواند رسا باشد ،به این خاطر توصیه می کنم یک بار دیگر کتابهایی  که در دوران  نوجوانی و جوانی خوانده اید را تورقی بکنید ، به گمانم نکته های بسیار در انها  خواهید یافت . به لطف دادار بلند مرتبه .