محله در خاطره ی من


یادداشت |

 

■  سیدحسین میرکاظمی

 

 

می خواهم از محله ام با نام دباغان، روایت کنم تا با تجسّم فضایی در ذهن، خاطره هایی در یادمان زنده شود.دباغان از نظر قدمت تاریخی با سایر محلات قدیمی گرگان همطراز است. سه محله ی اصلی و بزرگ شهر استرآباد: نعلبندان، میدان و سبزه مشهد. این سه محله، محلات اصلی استرآباد بودند و هر کدام سه یا چهار محله ی کوچک تر و فرعی داشتند. محله ی دباغان یکی از محلات فرعی و همسایه محله ی سبزه مشهد است. در سفرنامه ی میرزا ابراهیم، چنین نوشته شده «کوچه ها یا گذرهای سبزه مشهد شش تاست: سوخته چنار، سرچشمه، سرپیر، چمندیان، نقاره چیان و دباغان».

 

خاطره ی اول:

روز ششم محرم، پاطوقی تکیه دباغان، دیوار اتاق و به اصطلاح گوشواره های تکیه را قالی کوب می کردند. در محوطه ی تکیه بساط نان قندی، بامیه، شکلات، حلوای بِرَم بُرو، بادام زمینی و کوکویی، باب طبع بچه ها که شادمانه به بازی مشغول بودند، پهن بود. قیل و قال شادمانه دباغانی ها از برپا کردن علم و طوق بود. پساپس، چای با شیرینی داده می شد. بوی اسفند و گلاب بود. تکیه دو تا طوق داشت. طوق بندی شروع اش بعد از ناهار که با صلوات های مکرر بسته می شد، ختم مجلس بود. مجلس طوق بندان اگرچه سیاهپوش و مزین با قالی های خوش طرح و رنگ بود، علاوه بر مایه حزن، انگار جشنواره شادی هم بود. به ویژه برای کودکان که نیمه ی بعد از ظهر و روزی را به شادکامیِ عیدی گذرانده بودند. باری! طوق دباغان بی ماجرا هم نیست. واقعه ای که کانون اش از تکیه ی دور افتاده ی دباغان بود، بعد دهان به دهان، گرگان را در نوردید. حادثه از این قرار بود، حدود دهه ی سوم محرم سال 1342 شمسی، پیرزنی عامی در جوار تکیه و محوطه ی دباغان هنگام رخت شویی، چشم اش به قمقمه یا گلابی های فلزی و قناویزی مفصل علم و ساق چوبین طوق افتاد. از آن جا داشت چک چک قطره های قرمز رنگی می چکید. به گمان اش رسید طوق محله ی دباغان از غریبه گی و دور افتاده گی از سایر محلات، خون گریه می کند. او عمری در حافظه اش سپرده بود شب های دهه محرم عزای حسینی به جهت پرت افتاده گی دباغان، هیچ کدام از دسته های سینه زنی محله ها به این محله نیامده اند. بفهمی نفهمی این دیده نشدن سبب بغض همه ی دباغانی ها شده بود. پیرزن بی شک قطره چکانی خون را دیده بود. تشت رخت را سرنگون کرد. ناخن به چهره خراشید. روسری اش را پاره پاره کرد و پیاپی به سرش کوفت. از جیغ و فریاد، آه و ناله ی پیرزن آشنای محله، دباغانی ها هراسان دور و برش حلقه زدند. پیرزن نالان و گریان یک ریز می گفت: ببینید! طوق ما از غریبگی، بی کسی و بی حرمتی، خون گریه می کند. جماعت دباغانی ها که باران شب های پیش و پیش تر را فراموش کرده بودند، با نگاه سرسری، قطره چکانی خون را دیدند، به نوبه، به سر و کله ی خود زدند. تا خبر به گوش معتمد محله رسانده شود، شایعه ی خون گریه کردن طوق تکیه دباغان، گوش به گوش تا ساعتی، جای جای گرگان پخش شد. از نو و دوباره دهه محرم شد. دسته های عزاداری محله ها اعم از زنجیرزنی با طبل و شیپور، سینه زنی برای تسلای دل ریش دباغانی ها و ادای حرمت به طوق، به جبران نیامدن سال ها به این محله، راهی دباغان شدند. عزاداری جانانه و نوحه خوانی پرشوری همراه با قربانی کردن چند گوسفند در محوطه تکیه راه انداختند. این هنگامه حدود بعدازظهر همان روز ختم پیدا کرد. باری! برای معتمد و سایر ریش سفیدهای محله پرسشی شد این اتفاق چه حکمت و رازی داشت؟ مشغولیتی بود تا این که یکی از فلزکارهای محله پی برد از ریزش باران ها و نفوذ و جمع قطرات آب در محفظه ی گلابی و قناویز فرسوده از جنس مس یا برنج، زنگاری و اکسیدگی پیش آورده و زنگاب زنگ زده گی به رنگ قرمز و شکل خون به زمین چکیده است. پیرزن محله، زنگاب را نشانه ی خون گریه کردن طوق تصور کرده بود. پندار و خیال پیرزن کار خودش را کرد. تکانه و بانی خیری شد که دسته های سینه زنی و زنجیرزنی های محله های گرگان، هرگز تکیه دباغان را از قلم نیندازند و فراموش نکنند. این چنین جبران مافات قصور سالهای گذشته و جلب رضایت دباغانی ها شد. مِن بعد محله دباغان شاهد برو بیای دسته های عزاداری گردید و موقعیت پرحرمتی توی محله ها در ایام سوگواری محرم پیدا کرد.

 

خاطره ی دوم:

پیشاپیش با استفاده از تاریخ بگویم فرقه دمکرات آذربایجان، با ریاست جعفر پیشه وری روز 21 آذر 1324 موجودیت خود را با حضور سرکنسول شوروی در تبریز اعلام داشت و حضور ارتش سرخ در سال 1325 در ایران معنی پیدا کرد و صد البته، ناحیه ی گرگان از نواحی آرام بود. حال با این ملاحظه از آمدن سربازان روسی به خیابان پهلویدژ و محله ی دباغان به صورت محو و در سایه روشن خاطره و ذهنیت کودکی ام در پنج سالگی گفتن دارد. صبح روزی بود، روی لبه ی آجر پای دیوار خانه ی همسایه مان، سر خیابان نشسته بودم، ماشین های گازفورد زیتونی رنگ سربازهای روسی، دمادم از پایین جاده ی امام زاده عبدالله که وصل به پهلویدژ و آن سویش مرز ایران و شوروی بود، گرد و خاک کنان حاضر می شدند و پشت به پشت هم می ایستادند. در ماشین ها به جای در فلزی، پرده ی سفید آویخته داشت. سربازها پرده را پس می زدند، پایین می پریدند و به نظرم استخوان گوشت داری توی دست شان بود و به آن گاز می زدند. خیابان مغبون پهلویدژ و محله ی دباغان پر از ماشین های سربازان روسی شده بود. آمدن ناگهانی ماشین ها تمام نشدنی بود و من فقط نگاه می کردم. هرچند غریبه های پر سر و صدا با وضع و شکلی متفاوت، ترسی هم داشتند. محله ی کمین کرده هم خاموش بود و نمی دانم کدام روز بهاری بود، خیابان پهلویدژ و این جا و آن جای شهر را ترک کردند و ناپدید شدند.

 

خاطره ی سوم:

بعدازظهر مرداد ماه سال 1332، کودتای 28 مرداد، یازده ساله بودم. آن روز دو تا تانک برای ترساندن و متفرق کردن مردم، وارد خیابان قراضه ی پهلویدژ منتهی به محله ی دباغان شد، به تازه گی جدول سِمِنتی جوی خیابان ساخته شده بود که شِنی تانک ها، جدول خیابان خاکی و قراضه را خراب و شخم کردند و رفتند. در روزهای بعد از کودتا، دسته ی لات های شاه دوست، چوب و چماق به دست، به خانه ی این و آن ناراضی، توده ای و مصدقی می ریختند. فرد مخالف شاه را دستگیر می کردند و تحویل جیپ سیار دژبان حکومت نظامی می دادند، در همان کودکی، یازده سالگی ام، شاهد دیدن این قضایا بودم. در دباغان هم، به خانه ای ریختند و مبارز حزبی را با پس گردنی، مشت و لگد و فحش بی شرمانه و با خفّت دستگیر کردند و یا یکی دیگر که شاه دوست ها حتی لباس زیرش را هم درآورده و بی حرمت اش کرده بودند، لخت و عریان تحویل جیپ سیّار دژبانی دادند و بعد، حبس در زندان شهربانی می شدند. به هر حال دباغان، محله ای پرت، تیپا خورده، دشوارنشین، اما دارای مردمی کاری، آبرومند و زحمت کش توی آن سال ها بود.

 

خاطره ی چهارم:

در فرحبام خانه ی پدری در محله ی دباغان، یادی گفتنی است: خانه در آذر ماه 1386 شمسی توسط وراث بفروش رسید. خریدار برای اجرای پروژه آپارتمان سازی اش، گهواره ی زاد  و پرورشی ام را درهم کوبید. هنگام پی کنی فنداسیون آپارتمان، از نظر میراث فرهنگی و بهای هنگفت، گنجی را در عملیات حفاری پیدا کرد. گنج یا دفینه ی پرارزش قرون گذشته، پس از ماجرای ماجراجویانی توسط دولتیان پس گرفته و ضبط گردید. خبر گنج پیدا شدن در رسانه ها بازتابی نیافت. فقط دهان به دهان دباغانی ها گشت و لاجرم در شهر منتشر شد.

و چنین است، رسم سرای کهن که عمری سر سفره ی خانه ام بر بالین گنج سر نهادم و خود نمی دانستم و گنج اکنون در کجا، در کدام پستو، یا گنجینه ی ثروت شخصی، یا در ویترین موزه ای قرار دارد؟ نمی دانم. بلاشک خداوندان تازه ی گنج دانند که با این ذخیره ی میراث فرهنگی و ثروت ملی چه کرده اند و در کجاست؟ اما اگر از من بپرسید، می گویم: انسان! این است گنج.

 

و اما بعد ... تا خاطره های دیگر