داستان یک زندگی




معین کردکتولی_  دل ها تنگ است. گل ها می لرزند. باد خشمگین راه می رود و نگران است. آسمان امروز بیش از حد سیاه است و خورشید ساعت ها پیش، خسته تر از همیشه غروب کرد. رنگ زرد طلایی و نارنجی، می پاشد در آسمان آبی یخی. آن انبوه رنگ ها متلاشی می شوند. خورشید می تپد، و رگه های رنگ به پیکر آبی آسمان نور می رسانند. فشار نور بالای آسمان تابستانی، حال پایین آمده است. امروز، انگار این رنگ ها، نخ هایی نارنجی و زرد باشند، آن ها پشت کوه می روند و خورشید را هم با خود می کشند. شلاق می کوبند بر پیکر رام نشدنی خورشید. افسار نورانی اش را کوه، محکم گرفته است. تمام رنگ ها پشت کوه می ریزند. پشت دو کوهی که منظره ی روبه روی ما را ساخته اند. و این طرف، در محاصره ی دو کوه، مرگی تدریجی رخ می دهد. فردا زمستان می آید. سرما می آيد؛ و قرار است امروز، قطع شوم. اینگونه دیگر برای خشک شدن و از بین رفتن برگ هایم در زیر ضربات سهمگین شمشیر تیز سرما و برف، ناراحت و غمگین نمی گریم. تبر آهسته می کوبد. فریاد هر ضربه در باغ می پیچد: «بیایید که درخت کهنسال زیتون قطع شد.»

 نهال کوچکی بودم. من را دستانی گرم در خاک کاشت. دست هایی کودکانه که خو گرفته بودند به رقص در لا به لای گِل های خیس. ریشه هایم به مرور عاشق خاک شدند. تاب خوردند دور سنگ هایش. او با قلبی از سنگ، عاشقانه من را دوست می داشت. سال ها می گذشت و من هر روز محکم تر دست هایش را می گرفتم. من در قلب خاک و این زمین، محکم مانده ام. من به خاک با عشقم گرما آورده ام، و اگر بمیرم باز هم گرمایی می شوم برای خانه هایی سرد و بی روح. همچنان خوشحال از اینم که حتی تناسخم به چوبی که آتش هوس زده لمسش می کند، باز هم خنده و آسایشی را برای عده ای فراهم می کند. من در راه گرم نگه داشتن خانه می سوزم و این بار من خاکستری هستم رها. من را بادی با خود می برد. می برد در لحظه های پر طروات جوانی. آن بهار ها. پرستو ها آزادانه زیر چتر سبز رنگ برگ هایم پرواز می کردند،‌ و م اندیشیدند به رویاهایشان، که روزی بدون هراس از شکار شدن، از زندگی کردن میان گل ها لذت ببرند و روباهی، آن زیر، مسخ شده ی پیکر های کوچک پرندگان، قدم می زد. غنچه های غمگین با دیدن روی معشوقه اشان، بهار، می شکفتند و می خندیدند به روزگار خوششان. با این حال که می دانستند، آن زیبا رو، با هیچ یک نمی ماند. چه خوش می گذشت زندگی در آن زمان. که به فکر فردا بود؟ که به فکر مرگ بود؟ چه کسی می دانست روزی تبری مرا قطع کند؟ آن زمان ها من جوانی بودم پر شوق،  هرچند کنون هم ذوق دارم برای زندگی، برای لذت از آخرین عطر گل های یاس. اما چه چیزی لذت بخش تر از جوانی و تازگی ست؟ لذت چیده شدن میوه هایت با دستان کوچک کودکی شاد، هیچگاه تکرار نمی شود. لحظه های جوانه زدن شاخه های نو را به خاطر می آورم. لحظه ی رشد. زمانی که هراسان به زمین نگاه می کردم و می دیدم که روز به روز دارم از آن دور تر می شوم. روز به روز، دست ها زبر ترند. خنده ها کمتر می شود و نگاه ها خسته تر. نگاه هایی که نه به طعم خوش درون میوه هایت، بلکه رنگ سبز پول ها فکر می کنند. و میوه هایم را، توده های انبوه از پول می بینند.تابستان می آمد و به آرامی خورشید می آمد و در آسمان فریاد روشنایی می زد. دست سبز برگ های انگور، سخت در دستان گرم آجر های خانه بود. انگور ها را گنجشک ها می خوردند. در صبحی گرم و تابستانی. شلیک نوک کوچک گنجشکان، در دانه های کوچک و سبز انگور؛ و پاشیدن شهد شیرینشان، روی خاک قهوه ای که سر تاسر آنجا را پوشانده بود. خاکی پر از گل های سرخ و زرد و صورتی. قدم های کوچک مورچه ها که می مکیدند شهد انگور ها را از روی زمین.آسمان نورانی از چراغ های زرد و آبی خدا، و پدر از لابه لای شیشه-های پر خراش خانه دیده می شد. در حال نماز، به رکوع می رفت، به سجده، و دعا می کرد. و از این دورها دریا پیدا بود. آب ها گرما زده بودند. خسته باز به دیوارهای محکم سد حمله می کردند. مشت های بی رمق. و باز شکست می خوردند. سدی زرد؛ رویش جلبک های سبز نمادی از زندگی روی سختی بودند، روی دل سنگ سد. عاشق نسیم بودم. می آمد و موهایم را شانه می کرد. دلمان گرم بود، دلمان گرم بود و آفتاب می تابید. هم از خورشید دل ها هم از خورشید دنیا می تابید. دهقان در زمین هایی  سبز کار می کرد. و کلاهش چه آرام روی سرش، پیرهنش بی تاب بود. کودکان، با کفش هایی پاره، می دویدند روی زمین های خاکی که گرما ترکشان می داد. چند ساعت بعد، برهنه و خیس، می گریختند به خانه هایشان. زیر نور دلسوزانه ی خورشید، بدن هایشان درخشان بود. پیکر هایی درخشان. ستاره های دنباله دار، می دویدند لا به لای سیاهی ای که بزرگسالان از خود پس می دادند و کثیف می کرد اطراف را.

هوا سرد می شد و خزان می آمد. هیزم ها در آتش می سوختند. خانه ها گرم بود، و دود کش ها دود را تف می کردند. دود ها با انبوه ابر های بارانی در هم می آمیختند. دود می آمد و دود می آمد. ابر ها عطسه می کردند. عطسه هایشان باران بود. دشت سرخ بود،‌ و گاهی زرد و گاهی قهوه ای. روباه زیر درخت می نشست نان و پنیر می خورد و کلاغ هم می خواند. کودکان نان و پنیر از خانه هایشان، دور از چشم پدر و مادر، می دزدیدند و می دادند به روباه و کلاغ. صمیمانه. سقف آبی آسمان را، گاهی بیداد کلاغ های سیاه پر می کرد. در فصل خزان آواز کلاغ آدم را پرت می کند به تنهایی گوشه ی خیال هر کس. کلاغی که هیچکس به زجه زدن های بی وقفه اش. به اعتراضش به این سرمای وحشتناک، به درختان بی مو، به آسمان گریان، توجه نمی کرد.روی دریا، برگ ها، قایق هایی نارنجی بودند و بی هدف به آبی بیکران دریا سفر می کردند. باران می بارید، و درون هر برگ، آبی آمیخته با گِل جمع است. چتر ها سر پناهی بودند بیهوده. بگذارید باران بشوید خشم را از صورت و فکرهایتان. خشم رسوب کرده لا به لای سرخ و زرد و سفید لوازم آرایشی که کوبیده شده اند محکم بر صورت مردمانی که فکر می کنند، بدون دستگاه ها و وسائل دنیوی اشان حتی زیبایی هم نخواهند داشت. در شهر فقط صاحبان شرکت چتر سازی از باران بد می گفتند. مردمان شهر، بر اثر تبلیغات آن شرکت ها چتر می خریدند. گویا، باران به پوست آسیب می رساند. زنی، زیر باران می رفت و قطرات باران، انگار که مذاب باشند، صورتش را پر از چاله می کردند. در اینجا مردمان زیر باران می خندیدند و در خزان تامل می کردند. آتش در خانه ها، چون جنگجویی دلیر، وحشیانه با سرما می جنگید، و به خاموشی نمی اندیشید. باد ها سرد تر می شدند. با بارش اولین دانه ی لطیف اما سرد برف؛ زمستان می آمد و از برف های سپید کلاه گیسی می ساخت بر سر درختانی که برگ های مو مانندشان روی زمین، روی نسیم، روی بام ها، هنوز نشسته است. سفید زمین را پوشانده بود. حتی روی بام و در لابه لای آجر های خانه ی دزد ده، سفیدی را می توانست دید. آيا سفیدی چیزی جز از پاکی ست؟ آدم برفی ها. کسانی که خدایشان کسانی بودند که خود محتاج خدایی دیگرند. مهربان بودند، در حالی که افکار و قلب و جسمشان هم از سرما بود. دستکش های بافتنی کودکان. سرخ، سبز، آبی و حتی سفید. در آن میان یافتن سوراخی در دستکش-های کودکانی که فقط صدای خنده اشان را می توانست شنید؛ در لابه لای شال گردنی مارگونه که می خواست طعمه اش را خفه کند، لذت بسیاری داشت. می توانستم از آنجا دستان کوچکشان را ببینم. گونه هایی سرخ. و کلاهی روی سرشان می کوشد تا باد هوهو گویان او را نبرد. راز ماندن کلاه روی سر انسان ها این است که آنها اول از مرگ و دوم از ارتفاع می ترسند.

حال که دارد تبر، آخرین ضربات خود را برای نابودی من می زند. حال که مرگ را احساس می کنم و هر لحظه بیشتر در من نفوذ می کند، چون باد سرد زمستانه ای که در خنده ی بی روح ساخته شده به دست تبر، انباشه شده است. می فهمم لحظه ای بوده است که از زندگی لذت نبرده ام. بیهوده ترین کار فکر کردن به خاطرات و گذشته بود. وقتی به این اتفاقات فکر می کنم. به این گردش فصل ها. به این گذر لحظه ها و شادی؛ نمی دانم به آن لحظات بخندم یا برای تکرار ناپذیر بودنشان بگریم.