ماهی که عاشق دریا بود


کودک و نوجوان |

 فاطمه سرگزی.کلاس یازدهم

 

دریایزیبایی بود خروشان وآبی. زیبایی اش طراوت تازه ای به جان میبخشید.تاچشم کار میکرد شکوه آبی دریا بود.ماهیان زیبایی درونش زندگی می کردند و زیستگاه موجودات شگفت انگیزی بود. خوش به حالشان!دریامغرور بود و چیزیبجز خودش نمی دید!دیوار غرورش را آنقدر بالا برده بود که صدای قلب کسی به گوشش نمی رسید. ماهیان هرروز محو نگاهش می شدند، ولیاو هیچ اعتنایی نمی کرد.تااینکهیک روز ماهی عاشق دریا شد. هرروز برایش میرقصید گل می آورد. خودرابرایش زیبا و دلنشین  میکرد ولی لرزشی در دل دریا ایجاد نمی شد.

دلبری های ماهی کارساز نبود.  ماهی دلبر طنازی بود. اما دریاتوجهی نداشت.ماهی با خود گفت: «ای دل تو چنان می کنی که دلش راببری و اوهیچ دلش نمی خواهد!چه می کنیآخر»!ماهی خواست دلش را به دریا بزند و با دریا صحبت کند.ولی می ترسید که دلش شکسته شود.اما فقط همین نبود.دریا هم مغرورانه عاشق ماهی بود.عشقی ستودنی با قلبی پاک و بوسیدنی.سرانجام روزیماهی دلبرانه به دیدار دریا رفت.دریا با آنکه محو نگاهش میشد، چیزی بروز نمی داد و صدای قلبشبلند نبود. دردلش میگفت:بازهم همان دلبر زیبای من! گیسو پریشان می کند و دل می برد. رقص و آوازش نه تنها بر دل که بر جانم می نشیند.

او همان گونه که محو نگاهش بود دید ماهی دیگر کاری نمی کند و آرام آرام  به سمت دریا می آید. دریا خودش رامشغول موج کرد.ماهی آمد و گفت:دریا جان! چرااینگونه نسبت به من بی توجهی؟من تو رادوست می دارم آن هم عاشقانه. دریا خیلی خوشحال شد ولی چیزی نشان نداد.ماهی گفت من بی تو می میرم.دریاگفت:می روم وبهش فکر می کنم.وقتی دریا برگشت. دید ماهی مرد.