وقت گریه ندارم


کودک و نوجوان |

 

  فاطیما میرصادقی. پایه هشتم

صدای انفجار وحشتناکی ازکوچه بلند شد،شتابان به طرف در خانه رفتم.پدرم با چهره به هم ریخته ای از جایش پرید و گفت: «داعش، دوباره حمله کردن، بمب گذاشتن».

من دختر ۴ساله ای که در این سن جای بازی با عروسک و دختر کوچولوی خانواده بودن؛باید اسم تمام اسلحه ها را به یاد داشتم و هر شب با یکی شان می خوابیدم و از ترس اینکه نکند ناگهان کسی با نقاب سیاه بیاید و پدرم را سر بِبُرد،من و مادرم را  ببَرد، با خود گفتم: «ای کاش بمب در این منطقه بود ای کاش صدای انفجار را دیگران می شنیدند جای من. همان موقع زیر شیر آب خودم را جای دادم. زمانی که پدر و مادرم می رفتند، نمی دانستم همراهشان بروم یا بمانم که همین جا در اثر بمب گذاری جان بدهم.در خانه باز بود،خانه که چه عرض کنم ویرانه خانه.همان وقت دیدم که عدّه ای از زنان را همان نقاب داران با خود می برند،ناگهان بادی با گرد و خاک زد و در بسته شد.نمی دانستم به سر خانواده ام چه آمده است. می روم و سر و گوشی آب می دهم .نه اگرآنها نرفته باشند چه؟

دیگر نمی توانستم صبر کنم. در را آرام باز کردم و سرم را بیرون آوردم .ای کاش هیچ وقت در را باز نمی کردم همین که دیدمش شلوارم خیس شد و انگار روح از جسمم رفت.پدرم خونین و بی جان روی کیسه های سنگر افتاد و چشمانش باز مانده بود. انگار خبری از آنها نبود؛ به طرفش رفتم، وقت گریه نداشتم چشمانش را با دستانم روی هم گذاشتم،خواستم  برگردم که همان موقع من به آرزویم رسیدم. عظمت خدای را دوست دارم که من همان وقت کنار پدرم با هم به فراز آسمان ها کوچ کردیم  فقط ای کاش مادرم هم امروز بیاید کنارمان که دوباره خانوادگی راحت در آسایش، شب ها بخوابیم.